گفت از مکه برگردم میروم یمن/ آب پاکی را روی دستمان ریختند
همسر و فرزند شهید رکنآبادی به سابقه تلاشهای وی در لبنان و سوریه اشاره کردند و از روزهای بازگشت به ایران گفتند؛ ابهامات شهادت رکنآبادی پس از منا بخش دیگر درددلهای این خانواده است.
خبرگزاری میزان -
به نقل از مهر ، هنگامی که در ساعات قبل از ظهر عید قربان ۹۴ پیامک «جان باختن جمعی از حجاج بر اثر ازدحام جمعیت، در مراسم رمی جمرات» بر روی گوشی خبرنگاران آمد، هیچ کسی فکر نمیکرد عمق فاجعه آنقدر گستده باشد که در تاریخ حج به «فاجعه منا» معروف شود! اما ساعاتی بعد بود که وقتی رئیس سازمان حج و زیارت بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و از آمار بسیار بالای شهدا و مجروحان و افزایش قطعی آن خبر داد، معلوم شد که در قربانگاه منا چه گذشته و حاکمان وهابی بیتالله الحرام با ضیوفالرحمان چه کردهاند!
فاجعه منا اتفاق افتاد و بیش از هفت هزار نفر از میهمانان خانه خدا قربانی بیکفایتی مشکوک و سبعیت آل سعود شدند که سهم ملت ایران نیز از آن، ۴۶۵ شهید و صدها مجروح بود. اما آنچه این فاجعه را از حوادث مشابه حج متمایز کرد، سرنوشت مبهم برخی شهدای حادثه است که به گواهی شاهدان عینی زنده از منا خارج شدند و چندی بعد خبر شهادتشان آمد! شهید غضنفر رکنآبادی سفیر سابق جمهوری اسلامی ایران در لبنان بارزترین و برجستهترین نمونه در بین این دسته از شهدای مناست.
هنوز خاطره عملیات انتحاری آبان ماه سال ۹۲ گروه تروریستی موسوم به «کتائب عبدالله عزام» (وابسته به عربستان سعودی) در مقابل سفارت ایران در لبنان که به قصد ترور سفیر انجام شد و دهها شهید و مجروح بر جا گذاشت، از ذهن ناظران منطقهای پاک نشده است؛ حالا برگ دیگری از تلاش سعودیها برای حذف سفیر انقلابی ایران در لبنان رقم خورد، اما این بار در سرزمین امن الهی و در جریان فاجعه منا و پس از آن!
همسر و فرزند شهید رکن آبادی در گفتگو با گروه سیاسی خبرگزاری مهر، پرده از برخی ابهامات موجود در این پرونده برداشتند؛ ناگفتههایی که به مفقود شدن رکنآبادی از ظهر خونبار منا میپردازد و تا پیدا شدن پیکر او پس از دو ماه آنهم با ابهامات بسیار و قرائن قابل توجه، ادامه مییابد. شواهد و قرائنی که شهادت بر اثر ازدحام جمعیت و گرمای هوا را رد میکند!
خانواده شهید از نحوه پیگیری این پرونده در داخل - قبل و بعد از پیدا شدن پیکر - نیز دل پر خونی دارند؛ از تعلل مسئولان وزارت خارجه برای پیگیری سرنوشت دیپلمات خود گرفته تا سکوت پزشکی قانونی کشورمان برای اعلام علت دقیق شهادت!
خانواده سفیر سابق کشورمان در کشور مقاومت، به سوابق فعالیتهای انقلابی او در دوران حضور در لبنان و سوریه هم اشاره کردند و از تعبیری گفتند که رهبر انقلاب در روزهای مفقودی رکنآبادی درباره او به کار بردند!
مشروح این گفتگو که در آستانه نخستین سالگرد فاجعه منا صورت گرفته، در ادامه میآید.
نام آقای دکتر رکن آبادی بعد از فاجعه منا بیشتر در بین مردم مطرح شد؛ نقطه آشنایی شما با این شهید کجا بود؟
همسر شهید: ما هر دو اهل قم هستیم و همسایه بودیم. من با خواهر ایشان همکلاسی بودم و بعد که ایشان آمدند خواستگاری، دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بودند و دوره کارشناسی ارشد علوم سیاسی را می گذراندند.
سال ۶۸ ما عقد کردیم و دو سال هم در عقد بودیم؛ سال ۷۰ بود که ایشان یک مراسم مختصر عروسی گرفت و چون پدرشان هم کارگر بازنشسته معدن بودند، بخاطر همین از همان ابتدا روی پای خودش ایستاد و تمام زندگی و خرید عروسی و همه مسئولیت ها برعهده خودش بود و یکی از دلایلی هم که من ایشان را به عنوان همسر آینده خودم انتخاب کردم، همین صداقت ایشان بود؛ همان روز اول که به خواستگاری من آمد، گفت که من هیچ چیزی ندارم، منم و همین کت و شلوار تنم و چیز دیگری ندارم! یک دانشجو هستم و تمام تلاشم را می کنم تا در آینده زندگی خوبی برای شما بسازم.
صداقتش من را جذب خودش کرد و زندگیمان را شروع کردیم. من همچنان در قم ماندم ولی ایشان بین تهران و قم تردد می کرد، یعنی توانایی اینکه بتوانیم یک خانه مشترک تهیه کنیم نداشتیم. من خانه پدرم بودم و ایشان در رفت و آمد بود. واقعاً سختی های زیادی را تحمل کردیم تا توانستیم این زندگی را بسازیم.
بعدا که در وزارت خارجه مشغول به کار شد، ۶ ماه به مصر رفت، یعنی زمانی که دختر من در سال ۷۱ به دنیا آمد. این اولین ماموریت ایشان بود که به طور موقت ۶ ماه رفت مصر، ۳ ماه بود و بعد از اینکه دختر من به دنیا آمد، من هم من به ایشان ملحق شدم و سه ماه هم من کنار ایشان بودم و بعد برگشتیم و اسفند ۷۲ بود که اولین ماموریت ثابت شان در لبنان رقم خورد و دخترم ۲ سالش بود که ما رفتیم لبنان. آقای رکن آبادی به عنوان کارشناس سیاسی بود، آقای علیزاده آن زمان سفیر بود و واقعا به آقای رکن آبادی میدان می داد. چون می دید واقعا او توانایی دارد و بر زبان عربی و انگلیسی مسلط است و اهل کار است و به همین دلیل به ایشان میدان می داد؛ همین باعث شد آقای رکن آبادی در زمینه کاری اش تخصص پیدا کند و پیشرفت کند و بارها هم می گفت که من هرچه در زندگی دارم ابتدا از خدا و بعد از آقای علیزاده دارم و این به خاطر اراداتی بود که آقای علیزاده به ایشان داشت.
ما چهار سال و نیم لبنان بودیم که دختر دومم آنجا به دنیا آمد و واقعا هم شرایط سختی داشتیم؛ چون جنگ های داخلی تمام شده بود و جنگ های اسرائیل با حزب الله شروع شده بود. خاطرات زیادی از آن دوران دارم، در «ضاحیه» زندگی می کردیم چون آن زمان از نظر امنیتی اجازه نمی دادند از ضاحیه که منطقه ای شیعه نشین و در جنوب بیروت قرار داشت، خارج شویم.
شرایط خیلی سختی بود! اسرائیل نیروگاههای برق را می زد و گاهی زمستان ها که خیلی هوا سرد بود نه گاز، نه گازوئیل و هیچی برای گرم کردن نداشتیم جز برق؛ در طول شبانه روز هم ما گاهی ۶ ساعت یا ۱۲ ساعت بیشتر برق نداشتیم، با ۲ بچه کوچک! اما هیچ کدام از این مسائل باعث نشد آقای رکن آبادی از کار خودش در سفارت دست بکشد و حتی کارش را کمتر کند.
شما از این وضعیت ناراحت نمی شدید؟
همسر شهید: نه، چون می دانستم ایشان هدف دارد و علاقه شدیدی هم به کارش دارد، تحمل می کردیم. من قبل از ازدواج این اعتقاد را داشتم که پشت سر یک مرد موفق یک زن خوب و فعالی وجود دارد که با همین فکر و این نیت و برای معامله با خدا، با مشکلات کنار می آمدیم.
من اینقدر در زندگی به ایشان وابسته بودم که حتی اگر فرزندانم بیمار می شدند خودم به تنهایی نمی توانستم فرزندانم را نزد دکتر ببرم، منتظر می ماندم تا ایشان از سر کار بیاید که ما بچه ها را ببریم دکتر یا حتی برای خرید برویم بیرون. به این ترتیب مرحله اول ماموریت ایشان بعد از چهار سال و نیم با نهایت سختی طی شد.
چون ماموریت ها ۳ ساله است، آقای علیزاده برخلاف بقیه کارشناسان ماموریت ایشان را یکسال و نیم تمدید کرد و ایشان را نگه داشت که بعد ما آمدیم ایران.
چه سالی به ایران برگشتید؟
تیرماه سال ۷۷ برگشتیم تهران؛ بعد ۴ سال که تهران ماندیم سال ۸۱ عازم سوریه شدیم. قبل از آن در سال ۸۰ حکم آقای رکن آبادی برای کارشناسی سفارت ایران در انگلیس زده شده بود، آن زمان من ۳ تا دختر داشتم، بعد که جریان ۱۱ سپتامبر پیش آمد و رابطه ایران و انگلیس هم کمرنگ شد، به ایشان ویزا ندادند و ماموریت عقب افتاد.
وزارت خارجه مخالف بود که ایشان به عنوان کاردار برود به سوریه و می گفتند سن ایشان کم است، به تجربیات و معلومات فرد نگاه نمی کردند، ولی آقای شیخ الاسلام آن سفیر در سوریه بود و می گفت من ایشان را می خواهم و حتی به او زنگ زد و گفت که شما ۳ دختر داری، برای چه می خواهی بروی انگلیس؟ بهترین جا برای شما سوریه است.
آن زمان اوضاع سوریه خوب بود ظاهرا؛ زمان مرحوم حافظ اسد.
همسر شهید: بله، خیلی خوب بود. ما تیر ۸۱ رفتیم سوریه، ایشان ۵ سال کاردار بود و باز دو سال ماموریتش تمدید شد. ۲ سال ابتدایی با آقای شیخ الاسلام بود و بعد ماموریت آقای شیخ الاسلام تمام شد و برگشت ایران و آقای باقری به عنوان سفیر آمد و یکسال و اندی هم آقای باقری سفیر بود که بعد به خاطر شرایط خانوادگی برگشت ایران و بعد آقای اختری آمد. یعنی سال پنجم فعالیت آقای رکن آبادی، وی به عنوان نفر دوم آقای اختری در سفارت ایران در سوریه مشغول به فعالیت بود.
همان روز اول که به خواستگاری من آمد، گفت که من هیچ چیزی ندارم، منم و همین کت و شلوار تنم و چیز دیگری ندارم! یک دانشجو هستم و تمام تلاشم را می کنم تا در آینده زندگی خوبی برای شما بسازم
آنجا دست ایشان نسبت به ماموریت اول بازتر بود و همچنان فعالیت می کرد، هم به امور سوریه می رسید و هم به امور ایرانیان مقیم سوریه رسیدگی می کرد. ایشان یک بسیجی به تمام معنا بود و هر جا هم می رفت این روحیه بسیجی خودش را منتقل می کرد. ما سوریه که بودیم کل ایرانیان مقیم سوریه را به ۱۱ پایگاه بسیج تقسیم کرد! مثلاً بسیج دانشجویان، بسیج خواهران، بسیج برادران، دانش آموزان، کارمندان و حتی خانم های خانه دار! یعنی جو را طوری ایجاد کرده بود که همه می آمدند و ثبت نام می کردند، حتی برای آنها کارت صادر می کرد.
آن زمان آقای طباطبایی مسئول بسیج وزارت خارجه بود؛ یک سفر که آمد سوریه در این رابطه هم کمک کرد به آقای رکن آبادی؛ به طور رسمی پایگاه ها را معرفی کرد. آقای رکن آبادی هم همه را تشویق می کرد، اردو و برنامه می گذاشت. ما شب های جمعه برنامه نداشتیم، چون همه می رفتند حرم حضرت رقیه (س) یا حرم حضرت زینب (س) برای دعای کمیل، به خاطر همین ما روزهای سه شنبه در سفارت برنامه داشتیم.
این ۵ سال به این شکل گذشت و ما برگشتیم ایران و فکر کنم ۳ یا ۴ سال تهران بودیم که به عنوان سفیر لبنان در سال ۸۹ انتخاب شدند، ۲۷ اردیبهشت ۸۹ ایشان به عنوان سفیر عازم لبنان شد که طبیعتاً اختیار اینجا دست خودش بود و دستش کاملاً باز بود. به خاطر جوی که در لبنان ایشان به وجود آورده بود، عاشقانه او را دوست داشتند. یعنی ارتباط گرم و صمیمانه ای با مردم لبنان برقرار کرد. طبق روال سفرای قبلی که وقتی می رفتند آن پروتکل سفری آنها اجازه نمی داد با هر کسی ملاقات داشته باشند یا با هر کسی ارتباط برقرار کنند، اما ایشان هم در زمینه مردمی و هم در زمینه فعالیت مسئولین لبنان رابطه خیلی گسترده ای را ایجاد کرده بودند.
علتش چه بود که ایشان اینقدر اصرار داشتند که با مردم لبنان رابطه نزدیکی داشته باشند؟ طوری که نام آقای رکن آبادی با لبنان پیوند خورده است.
همسر شهید: اخلاق ایشان اینگونه بود، از ابتدای ازدواج مان این روحیه را من در ایشان می دیدم که به اندازه سر سوزن غرور و تکبر نداشت.
نسبت به مردم لبنان چه نگاه خاصی داشت؟
همسر شهید: ایشان اعتقاد داشت که مردم لبنان در خط مقدم جبهه جنگ اسلام با کفر هستند، برای همین موضوع خیلی برای مردم لبنان احترام قائل بود. به خاطر مخلص بودن مردم لبنان، خیلی آنها را دوست داشت.
دلمشغولی شهید رکن آبادی در سوریه چه بود؟ آیا کارهای روتین دیپلماتیک بود یا مانند لبنان که نگاه خاص داشت، در سوریه هم دغدغه خاصی داشت؟
دختر شهید: آن زمان سیستم کاری شان آنجا متفاوت بود، مثلاً در سوریه که بودیم، جنگ ۳۳ روزه اتفاق افتاد و پدرم آن زمان بیشتر تمرکزشان روی لبنان بود و کار اساسی که برای مردم انجام می دادند، پناه دادن به آوارگان لبنانی بود، یعنی یک کار خیلی بزرگی که پدر در دو ماموریت اخیرشان انجام دادند، این بود که در سوریه آوارگان لبنانی را پناه می دادند و خیلی رسیدگی می کردند و بعدها در لبنان، آوارگان سوری را که از جنگ سوریه با داعش به لبنان پناه آورده بودند، پناه می داد و به وضعیت آنها رسیدگی می کرد.
در مراکز خود کشور سوریه و لبنان این آوارگان را پنا می داد یا مراکزی که مربوط به سفارت ایران بود؟
دختر شهید: تا آنجایی که سفارت امکانات داشت که از امکانات سفارت استفاده می کردند و اگر سفارت هم امکاناتی نداشت از خود مردم کمک می گرفت. از طریق ارتباطاتی که داشتند، نفوذی که داشتند خیلی از کارها را می توانستند خوب پیش ببرند.
همسر شهید: اصلا وضعیت کشور لبنان و سوریه خیلی متفاوت است، اکثر مردم سوریه حدود ۸۵ درصد سنی هستند و آنقدر که آقای رکن آبادی در لبنان شناخته شد، در سوریه شناخته نشد، آن کسانی که با او ارتباط مستقیم داشتند او را می شناختند ولی مردم عادی آنها نه. اینهم به دلیل خونگرم بودن مردم لبنان است، چون کشور لبنان یک کشور متفاوتی است و ۱۸ طایفه در آن زندگی می کنند، آقای رکن آبادی یکی از کارهایی که انجام داد این بود که با همه طوایف ارتباط صمیمانه برقرار کرد.
البته در ابتدای کار خیلی اذیت شد، بعضی از آنها پذیرا نبودند ولی ایشان با شگردهایی که دور از فضای سیاست بکار می برد، با اخلاق خوبش، با زبان خوب و مهربانش، با برخوردهای صمیمانه سعی می کرد دل همه آنها را به دست بیاورد.
خط قرمز ایشان در ارتباط با طوایف مختلف لبنانی چه بود؟ چون سلایق و دیدگاههای مختلفی بین این طوایف وجود دارد.
همسر شهید: خط قرمز ایشان انقلاب و رهبرمان بود و اجازه نمی دادند کسی در این زمینه خدشه ای وارد کند.
دختر شهید: ارتباطات را تا حدی پیش می برد که خلاف منافع ملی نباشد و عزت و اقتدار ایران حفظ شود.
همسر شهید: ببینید ایشان تا حدی پیش رفتند که من یادم است زمانی که می آمد و برای من تعریف می کرد که «سمیر جعجع» که دشمن سرسخت ایران و انقلاب اسلامی است، از ایشان درخواست ملاقات کرده بود، اما آقای رکن آبادی رد کرد!
در واقع خط قرمز را اینجا اعمال کردند.
دختر شهید: بله. سیاست شان این بود که در اوج عزت و اقتدار طوری رفتار می کردند که جذب حداکثری و دفع حداقلی داشت.
در ماموریت سوریه هم دغدغه ایشان ارتباط با گروه های اسلامی فلسطین و کشورهای دیگر بود. کار اصلی پدر در سوریه به جز رسیدگی به امور ایران، این موضوعات هم بود. در جنگ ۳۳ روزه هم خیلی نقش مهمی را ایفا کرد و خیلی کارهای بزرگی انجام داد، از امدادرسانی گرفته تا کمک به نیروهای مقاومت و حضور دائمی که در صحنه جنگ داشت.
سال ۹۳ بود که ماموریت آقای رکن آبادی در لبنان تمام شد و برگشت به ایران، با توجه به اینکه این مقطع همزمان بود با تغییر دولت و فضای دیپلماسی در کشور، آیا مساله خاصی برای ایشان وجود داشت که باعث دغدغه شده باشد؟ مخصوصا در رابطه با نوع نگاههای جدید به محور مقاومت؛
همسر شهید: یک خصوصیتی که ایشان داشت این بود که اهل خط و خط بازی اصلاً نبود، یعنی در واقع همیشه حرفش، «ولایت فقیه» بود و چپ و راست اصلا برایش مفهومی نداشت.
ایشان با همه ارتباط داشت و آن ارتباطی که در لبنان برقرار کرده بودند در ایران هم آن داشت؛ ۳ سال ماموریت ایشان در لبنان زمان آقای احمدی نژاد و یک سال آخر در دوره آقای روحانی بود. در آن یکسال می خواستند ایشان را برگردانند، چون مسئولین تغییر کرده بودند، اما آقای امیرعبداللهیان که معاون وزیر بود یکسال ماموریت ایشان را تمدید کرد، در واقع ۳ سال قانونی ایشان تمام شده بود و یک سال در دوره آقای روحانی ماموریت ایشان تمدید شد، آنهم با درخواست آقای امیرعبداللهیان.
یکی از وقایع دوران مسئولیت شهید رکن آبادی در لبنان، حمله تروریستی به سفارت ایران بود که با هدف ترور شخص ایشان انجام شد؛ واکنش آقای رکن آبادی نسبت به این ماجرا چطور بود؟
همسر شهید: وقتی که انفجار سفارت ایران در لبنان اتفاق افتاد، ماههای آخر ماموریت ایشان بود، ۲۸ آبان ۹۲؛ البته من آن زمان چند روزی بود که به تهران آمده بودم، اما با اتفاقی که افتاد همه فکر می کردند که سفارت ایران در لبنان تعطیل شده است در حالی که برخلاف تصور همه ایشان همان فردا یک مراسم «تقبل و تعاذی» (تسلیت) گذاشت و حتی رئیس جمهور لبنان هم برای عرض تسلیت به سفارتخانه آمد و این کار ایشان یک شوک به دیگران وارد کرد که آقای رکن آبادی علاوه بر اینکه سفارت را تعطیل نکرد، بلکه مجلسی را برگزار کرد که رئیس جمهور لبنان هم آمد تسلیت گفت، حالا بقیه مسئولین جای خود دارد؛ این کار در روحیه کارمندان خیلی تاثیر داشت.
تعریف می کرد که «سمیر جعجع» که دشمن سرسخت ایران و انقلاب اسلامی است، از ایشان درخواست ملاقات کرده بود، اما آقای رکن آبادی رد کرد!
دختر شهید: پدرم اینطور برای ما تعریف می کرد که هدف اینها آسیب زدن به سفارت بود و هیچ وقت نمی گفت هدف، ترور خودش بوده و من هم بعد از مدت ها متوجه شدم که هدف، ترور پدر بوده است، وگرنه ابتدا من فکر می کردم می خواستند سفارت و وجهه ایران را بزنند.
پدر می گفت هدف اصلی آنها (تروریستها) که محقق نشد، گفتند اشکال ندارد حداقل تا یک ماه کارهای سفارت ایران تعطیل می شود و تا یک ماه آزار آنها به ما نمی رسد! ولی در اوج درایت و مدیریتی که پدر داشت، با اینکه در این انفجار ایشان شکسته شد، اما کار را جمع و جور کرد. همان شب از شبکه المنار با پدر مصاحبه می کنند که ایشان می گوید «من سالم هستم، ولی ایکاش از شهدا بودم» و این جمله پدرم خیلی مردم لبنان را تحت تاثیر قرار داده بود.
در مصاحبه شبکه المنار با پدرم مشخص بود که نسبت به صبح (قبل از حادثه) که مصاحبه دیگری انجام داده بود، کاملا شکسته شده بود و شاید می شد چند تار مو و ریش سفید جدید هم در صورتش مشاهد کرد که علت اصلی آن هم، شهادت سرتیم حفاظتی سفارت آقای «رضوان فارس» بود که خیلی رابطه خوبی با هم داشتند و ۳ سال شبانه روز همدم هم بودند.
شهات حجت الاسلام انصاری رایزن فرهنگی ایران هم که چند ساعت بعد در بیمارستان اتفاق افتاد، پدرم را خیلی ناراحت کرد و نکته اصلی که خیلی ایشان را دگرگون کرد، شهادت خانم «حسین زاده» همسر یکی از دیپلمات ها بود که ما رابطه خیلی صمیمی با هم داشتیم، من و دختر ایشان مانند دو خواهر رابطه صمیمی با هم داشتیم و در تهران با هم بودیم.
قبل از اینکه ایشان به مکه برود، وقتی حادثه حمله عربستان به یمن پیش آمد، گفت که من می خواهم بروم یمن! من باورم نمی شد چون در وزارت خارجه هم به او می گفتند که تو سفیر بودی و از نظر پروتکل صحیح نیست که بروی زیر دست یک سفیر دیگر!
شهادت ایشان خیلی سخت بود. مخصوصاً اینکه تا شب مفقود بودند و همسرشان تمام بیمارستان ها را دنبال پیکر ایشان جستجو می کرد، اما پیکر ایشان تکه تکه شده بود و قابل شناسایی نبود و خیلی سخت بود و وقتی خبر شهادت ایشان آمد پدر خیلی شکسته و ناراحت شد. یعنی بعد از چند سال من در فیلم ها، گریه های پدر را دیدم وگرنه من خیلی وقت بود ندیده بودم پدر برای کسی اینگونه گریه کند.
در اوج همه این ناراحتی ها پدر خیلی مقتدرانه عمل کردند و سریعاً با تمام توان و با کمکی که شد، درب سفارت را ترمیم کردند و سفارت حریم خودش را در همان یک شب پیدا کرد و از فردا هم مراسم «تقبل و تعاذی» را اعلام کردند که همه مسئولین لبنانی هم برای تسلیت به سفارت آمدند که این در تاریخ لبنان بعد از استقلالش بی سابقه بود که رئیس جمهور این کشور به یک سفارت برود برای تسلیت و تا آن زمان اتفاق نیفتاده بود.
همسر شهید: البته قبل از این حادثه هم چند بار در لبنان به ایشان سوء قصد شده بود، اما نمی دانستیم چون به ما نمی گفت و نمی گذاشت ما مطلع شویم، بعداً فهمیدیم به ایشان سوء قصد شده است؛ البته تیم حفاظتی ایشان که بچه های حزب الله بودند، واقعاً قوی عمل می کردند، بخاطر همین اتفاقی پیش نیامد.
وقتی که ماموریت شهید رکن آبادی تمام شد و به ایران برگشت، چه کرد؟
همسر شهید: وقتی برگشت ایران طبق روال وزارت خارجه که سفرای بازگشته از ماموریت تا دو ماه می روند دفتر مطالعات وزارتخانه در نیاوران و آنجا خاطراتشان را می نویسند و تجربیات را برای استفاده از نیروهای جوانتر ثبت می کنند، ایشان تقریبا هفته ای یک روز می رفت، گاهی هم نمیرفت، چون آنقدر کار داشت که دیگر فرصت نمی کرد؛ البته دوست داشت که خاطرات را بنویسد، ولی فرصت پیدا نکرد.
یک خصوصیتی که ایشان داشت این بود که اهل خط و خط بازی اصلاً نبود، یعنی در واقع همیشه حرفش، «ولایت فقیه» بود و چپ و راست اصلا برایش مفهومی نداشت
در دانشگاه تهران و امام صادق (ع) تدریس می کرد، علاوه بر آن استاد راهنمای پایاننامه دکترای چند دانشجو بود. در دفتر مقام معظم رهبری هم مشغول به کار بود. در کارگروه های مختلف فعالیت می کرد؛ ایشان فعالیت زیادی داشت و هیچ وقت بیکار نمی نشست.
البته خیلی پیشنهادات به ایشان شد؛ یکی از این پیشنهادات حضور در معاونت بین الملل مجمع تقریب مذاهب بود، یا قبول معاونت بین الملل صدا و سیما؛ حتی به ایشان گفتند ما به شما ۸ میلیون حقوق می دهیم، شما بیا، ما تامین می کنیم، ولی چون هدف ایشان این چیزها نبود گفت من باید جایی بروم که مثمرثمر باشم و بتوانم انرژی، توانایی و معلومات خودم را به نحو احسن ارائه بدهم.
دختر شهید: ولی عنوانی که داشت، دبیر اتاق فکر معاونت عربی و آفریقا بود و مشاور آقای امیرعبداللهیان.
این فعالیتهای شهید رکن آبادی ادامه داشت، تا اینکه رسیدیم به سفر حج و فاجعه منا؛ روزها و ساعات اولیه بعد از حادثه چطور گذشت؟
همسر شهید: قبل از اینکه ایشان به مکه برود، وقتی حادثه حمله عربستان به یمن پیش آمد، گفت که من می خواهم بروم یمن! من باورم نمی شد چون در وزارت خارجه هم به او می گفتند که تو سفیر بودی و از نظر پروتکل صحیح نیست که بروی زیر دست یک سفیر دیگر!
چون در زمان جنگ لبنان با اسرائیل خیلی ایشان مثمرثمر بود، بخاطر همین تجربه هم فکر می کرد اگر یمن برود، می تواند مثمرثمر باشد؛ به همین دلیل، خیلی اصرار داشت برود، کارهایش را هم انجام داد، ولی راه ورود به یمن وجود نداشت، چون راه ها بسته شده بود و امکان ورود نبود و حتی هواپیمای کمکی هم که رفته بود، نگذاشتند هواپیما بنشیند و برگشت.
بحث اعزام به مکه که پیش آمد، قبل از آن کلاس هایی برای مبلغین می گذاشتند و ایشان هم استاد بود و می رفت آنجا تدریس می کرد، قرار بود سال ۹۳ به حج برود، اما چون برای مادرش عمل جراحی پیش امد نتوانست برود، به همین خاطر آقای قاضی عسگر (نماینده ولی فقیه و سرپرست حجاج ایرانی) به ایشان گفت که شما امسال برای سفر حج همراه ما بیایید، چون آنجا ما به وجود شما نیاز داریم.
وقتی قرار شد به مکه برود، راستش من خوشحال شدم و با خودم گفتم ایشان دیگر یمن نمی رود، ولی خودش گفت اگر من بروم مکه، برگردم به هر طریقی شده می روم یمن! ایشان رفت و ما با هم در ارتباط بودیم تا وقتی که جریان سقوط جرثقیل در مسجدالحرام پیش آمد. من بابت ایشان خیالم راحت بود، چون می دانستم در راه هست و هنوز به مکه نرسیده است.
بعد از این جریان با ایشان صحبت کردم و گفت که آقای دکتر حاتمی شهید شد و ۱۱ تا شهید هم دادیم.
آخرین صحبتی که من با ایشان داشتم عصر روز قبل از عرفه بود که تماس گرفت و یک ساعت از همه دری صحبت کرد؛ راجع به بچه ها و بقیه مسائل، ولی من حس خاصی نداشتم که فکر کنم حالا ایشان دارد وصیت می کند یا حرف از رفتن و برنگشتن باشد، نه خیلی عادی؛ ولی خیلی لحن ایشان آرام بود! واقعا ایشان مرد مهربان و نمونه ای بود، احساس می کردم خیلی آرام شده و یک طمانینه خاصی در صدایش حس می کردم.
بعد از یک ساعت که صحبتمان تمام شد، چون من متوجه نشدم با بچه ها می خواهد صحبت کند، قطع کردم؛ مجددا تماس گرفت با بچه ها صحبت کرد. من روز عید قربان رفتم قم برای سالگرد عمویم که فوت کرده بود و از حادثه خبر نداشتم. در راه من رادیوی ماشین را روشن کردم و شنیدم که حادثه پیش آمده در منا را محکوم می کند! گفتم یا الله! فکر کردم به خاطر گرمازدگی است و شاید ۷ - ۸ نفر تلفات داده اند، اما نمی دانستم مساله این قدر فجیع و گسترده است.
وقتی رسیدم منزل اقوام، با ایشان تماس گرفتم، اما هر چه تماس می گرفتم یا خاموش بود یا اشغال بود! بعد با بچه ها تماس گرفتم. بچه ها هم به من گفتند که حال بابا خوب است، پیدا شده و دارد به دیگران کمک می کند.
برای دلداری به شما این را گفتند؟
دختر شهید: چون مادر پشت فرمان بودند و من نمی خواستم، متوجه شوند و می ترسیدیم برای او در جاده حادثه ای رخ دهد، ما تصمیم گرفتیم به مادر چیزی نگوییم.
اصل حادثه خبررسانی شده بود ولی تصمیم گرفتیم این مسئله را که خبری از پدر نیست، به مادر نگوییم و به اطرافیان مادرم در قم هم سپردیم که به مادر فعلا چیزی نگویید که اینطور شده است و خود ما هم اینجا به همه سپردیم که کسی چیزی به ایشان نگوید و زنگ نزند.
آخرین صحبتی که من با ایشان داشتم عصر روز قبل از عرفه بود که تماس گرفت و یک ساعت از همه دری صحبت کرد؛ راجع به بچه ها و بقیه مسائل، ولی من حس خاصی نداشتم که فکر کنم حالا ایشان دارد وصیت می کند یا حرف از رفتن و برنگشتن باشد
همسر شهید: بخاطر همین هم هر کسی به من زنگ می زد، می گفت نه حال ایشان خوب است و من هم واقعا باورم شده بود که برای آقای رکن آبادی اتفاقی نیفتاده است؛ حتی آقای دهقانی رئیس اداره خاورمیانه به من زنگ زد و گفت که شما از آقای دکتر خبر دارید؟ گفتم بله، ایشان حالشان خوب است و پیدا شده اند و الان دارند کمک می کنند.
فردا آمدم تهران، دیدم برادر آقای رکن آبادی اینجا هست، حدس زدم اتفاقاتی افتاده است! آنجا بود که گفتند ایشان مفقود شده است و بعد از آن، لحظه به لحظه با آقای باقری (معاون اسبق عربی و آفریقایی وزارت خارجه و معاون بین الملل بعثه) تماس می گرفتیم که می گفتند ایشان را پیدا می کنیم. خلاصه این جریان دو ماه طول کشید.
سه هفته قبل از پیدا شدن آقای رکن آبادی، آقای اوحدی (رئیس سازمان حج و زیارت) یک شب آمد اینجا و صحبت هایی کرد. وقتی رفت، من به بچه ها گفتم ایشان طوری صحبت می کرد که گویا خبری می خواهد به ما بدهد و دارد ما را آماده می کند، حرف از صبر می زند!
چه زمانی آمدند؟
دختر شهید: ۱۷ آبان ماه عکس پدر رسیده بود تهران و فرستاده بودند برای آقای اوحدی؛ این عکس پیکر ایشان بود که ظاهرا برای حدود یک هفته بعد از شهادت بوده که دچار یکسری تغییراتی شده بود و خیلی قابل شناسایی هم نبود. آن عکس را فرستاده بودند تهران و همه عموهای من هم دیده بودند، اما ما نمی دانستیم و در جریان نبودیم. آن شب هم آقای اوحدی آمده بود خانه ما که در اصل این پیشنهاد را بدهد که من و عمویم برای آزمایش DNA برویم به عربستان.
عموهای من خیلی بررسی و فکر کردند که آیا از نظر امنیتی درست هست که من بروم آنجا یا نه. ما خیلی فرضیه ها داشتیم و تا این مدت واقعا خیلی امیدوار بودیم که پدرم زنده باشد. یعنی یک درصد هم به ذهنمان خطور نمی کرد که پدر کشته شده باشد؛ اینهم به خاطر اخباری بود که می رسید و شواهدی که وجود داشت که پدر از منا زنده خارج شده است، بخاطر همین هم مطمئن بودیم که ایشان به اسارت آنها درآمده است.
بعد پیگیری هایی هم داشتیم؛ مثلا من سه هفته بعد از حادثه با آقای ظریف دیدار کردم، البته یک هفته از حادثه گذشته بود که تقاضای وقت ملاقات کردم و سه هفته بعد از حادثه، توانستم ایشان را ببینم و درخواست کردم در سطح وزیر به وزارت خارجه عربستان نامه بزنید و پدر من را مطالبه کنید؛ پدر من زنده و سالم است و با این وضعیت که پیش می رود معلوم نیست چه بلایی سر او بیاورند! تا فرصت از دست نرفته، خواهشاً یک اقدامی انجام بدهید!
آقای ظریف گفت، حالا بررسی می کنیم که بررسی کرده بودند و دیده بودند به صلاح نیست که ایشان بخواهد نامهای به وزیر عربستانی بزند! به هرحال آن نامه نگاری اتفاق نیفتاد و یادداشت در سطح مدیر کل جابجا شد و اینطور ما را قانع می کردند که اعتبار این یادداشت در سطح نامه وزیر است؛ اما عملاً این یادداشت بدون جواب ماند! حالا نمی دانم در فضای دیپلماسی نامه وزیر بی جواب می ماند یا نه! اما همیشه این نامه ها بی جواب ماند.
۳ الی ۴ بار کاردار عربستان به وزارت خارجه احضار شد که یکبار آن به خاطر پدرم بود که یادداشت را به او تحویل دادند و اصلاً جوابی برای آن یادداشت نیامد.
وزارت خارجه همیشه فرضیه زنده بودن پدر را رد می کرد؛ یک فردی که نمی دانم کیست، به مسئولین گفته بود آقای رکن آبادی افتاد و میله ها افتاد روی او و مردم از روی میله ها عبور کردند و ایشان له شد! آنها هم این خبر را سند کرده بودند و به ما میگفتند او زنده نیست و هیچ اقدامی انجام نمی دادند!
یعنی از اظهارات افرادی مثل آقای دکتر شجاعی فرد (استاد دانشگاه علم و صنعت و همراه شهید رکن آبادی) چنین نتیجه ای می گرفتند؟
دختر شهید: بعد از دو هفته از حادثه منا آقای قاضی عسگر برگشت ایران و یک جلسه در سطح عالی با مقامات تشکیل داده بودند؛ در آن جلسه ایشان عنوان کرد که یک فردی به نام آقای حسینی برزجانی می گوید من خودم آقای رکن آبادی را در آمبولانس گذاشتم. این فرد از کارمندان حج و زیارت بوده است. وقتی این خبر رسید ما جان تازه ای گرفتیم و همه مطمئن شدیم که پدر زنده است.
۳ الی ۴ بار کاردار عربستان به وزارت خارجه احضار شد که یکبار آن به خاطر پدرم بود که یادداشت را به او تحویل دادند و اصلاً جوابی برای آن یادداشت نیامد
آقای شجاعی فرد هم خیلی دقیق نمی گفت و می گفت ما آنجا با هم بودیم؛ چون خود ایشان هم بیهوش شده بود. اما همان روز اول من با تک تک آدم هایی که با پدرم در مسیر همراه بودند صحبت کردم، آقاس خُمپیچی با پدرم بودند که وسط راه خودش را می کشاند بالا و نجات می دهد و برمیگردد و همه برگشته بودند و فقط از پدر من خبری نبود.
همسر شهید: ولی یک مساله ای که پیش می آمد، این بود که افرادی می گفتند من آقای رکن آبادی را فلان جا دیدم؛ بعد با هزار مشکل بچه ها تلفن طرف را پیدا می کردند، اما تماس که می گرفتیم، انکار می کردند!
چرا؟ یعنی تحت فشار قرار می گرفتند؟
دختر شهید: دقیقا؛ مثلا ما با افرادی از کاروان استانهای دیگر صحبت می کردیم، می گفتند ما در مکه تحت فشار قرار گرفتیم! مدیران کاروان ها به ما می گفتند سکوت کنید! هر چه دیدید، ندیدید! صحبتی نکنید.
تکیه همه اینها روی آقای رکن آبادی بود؟
دختر شهید: نه، به طور کلی در مورد منا گفته بودند صحبت نکنید، اما در مورد پدر هم دقیقا این اتفاق افتاد که مثلا یک نفر می گفت من آقای رکن آبادی را در بیمارستان دیدم که پایش شکسته بوده و از آن طرف، خود شخص می گفت نه من چنین چیزی ندیدم و اینها بعد از چند روز همه انکار می شد؛ نمی دانم چه فشاری روی افراد بوده است!
با آقای حسینی برزجانی که می گفت آقای رکن آبادی را داخل آمبولانس گذاشته، توانستید صحبت کنید؟
دختر شهید: بله، صحبت کردیم. ایشان می گویند در حال امدادرسانی بودم، ساعت یک و ۲۰ دقیقه در انتهای خیابان ۲۰۴ می رسد به پدرم؛ یعنی پدر در صف اول حادثه بوده که آقای حسینی می رسد به پدر من و می بیند پاهای ایشان از زانو به پایین گیر است؛ یعنی روی پیکر پدر من هیچ جسمی نیفتاده بوده که ایشان بخواهد دچار خفگی و شکستگی دنده و یا هر چیزی دیگری که باعث فوت دیگران شده بشود؛ فقط پاهایش گیر بوده است! وزن پدر زیاد بود و درشت اندام بود. آقای حسینی میگفت که من آمدم او را بیرون بکشم که نتوانستم، بخاطر همین به سربازها گفتم، آنها هم نیامدند.
آن لحظه آقای رکن آبادی بیهوش بوده؟
همسر شهید: نخیر، به خاطر تشنگی و گرما بی حال بوده است، البته دستش را تکان می داده است.
دختر شهید: بعد، از چند نفر دیگر کمک می گیرند و او را بیرون می کشند، روی برانکارد قرار می دهند و برانکارد را می برند و ۷۰ متر راه می روند و می رسند به آمبولانس، اما وقتی می خواستند همراه او سوار آمبولانس شوند، اما مانع می شوند و اجازه نمی دهند؛ چون یک مجروح دیگر را می خواستند سوار آمبولانس کنند اجازه نمی دهند، در صورتی که جا داشته اند، پس در آمبولانس را می بندند و می روند؛ این آخرین دفعه ای بوده است که پدر مشاهده شده است.
سه هفته بعد از حادثه با آقای ظریف دیدار کردم، البته یک هفته از حادثه گذشته بود که تقاضای وقت ملاقات کردم و سه هفته بعد از حادثه، توانستم ایشان را ببینم و درخواست کردم در سطح وزیر به وزارت خارجه عربستان نامه بزنید
این خبر را آقای قاضی عسگر آورد و بعد از آن تازه وزارت خارجه شروع به اقدام کرد؛ یعنی دو هفته بعد از حادثه! یک یادداشت در سطح مدیر کل دادند که البته بی جواب ماند. کل کار وزارت خارجه همین یادداشت بود وگرنه اقدام خاص دیگری انجام ندادند.
گذشت تا رسید به زمانی که ما می خواستیم برویم عربستان برای آزمایش DNA؛ روز ۲۷ آبان ما عازم شدیم، ولی قبل از آن عموی ما با نهادهای مسئول تماس گرفت و از آنها درخواست کرد که ما می خواهیم برویم برای شناسایی، درخواست کارشناس تشخیص هویت کرده بود که دو کارشناس همراه ما بفرستند که اگر ما آن جا چیزی را دیدیم، بتوانند تایید کنند و درخواست بعدی عموهایم نیز بررسی دوربین های منا بود؛ برای این کار، باید پلیس اینترپل ایران به پلیس اینترپل عربستان نامه می نوشت تا آنها روی این موضوع اقدام کنند که اگر اقدام نمی کردند، خود این مسئله برای ما مدرکی بود که ما بعدا در دادگاه می توانستیم علیه آنها مطرح کنیم که شما چرا چنین اقدامی نکردید!؟
پلیس اینترپل گفت روند کار اینگونه است که ما این درخواست ها را به وزارت خارجه بزنیم و وزارت خارجه این درخواست ها را به وزارت خارجه عربستان بزند و آنها به پلیس شان اعلام کنند.
اینترپل ما این کار را کرد، اما وزارت خارجه نمی دانم این کار را کرد یا نه! یعنی بعد از یکسری فرآیندهای خیلی طولانی که عموی من دو روز کامل در وزارت خارجه به سبب دوستانی که پدر من داشت طی کرد، هیچ کاری از پیش نرفت! گفتند اداره اجتماعی وزارتخانه باید نامه را بزند، اداره فلان بزند، یعنی نازل ترین سطحی که می توانست این کار را بکند! نمی دانم این نامه را زدند یا نه، ولی هیچ کدام از درخواست های ما محقق نشد! نه کارشناس تشخیص هویت با ما فرستادند، نه تیم امنیتی و نه توانستیم به دوربین های مستقر در منا دسترسی پیدا کنیم!
من می خواستم حتی شده بروم وزارت خارجه و به هر قیمتی شده بتوانم با یک مقامی در آنجا صحبت بکنم و یک کاری انجام بدهم. وقتی وارد عربستان شدیم شب اعمال را انجام دادیم، چون حتما باید اعمال را برای ورود به مکه انجام می دادیم، صبح گفتند برویم سردخانه، یک مجموعه سردخانه این طرف خیابان بود، یک مجموعه نظامی هم آن طرف خیابان بود که در مجموعه نظامی سوله های بزرگی درست کرده بودند و مانیتورهای بزرگی روی دیوار نصب کرده بودند و کف آنجا را فرش کرده بودند و تصاویر شهدا به صورت رندوم (تصادفی) در آن مانیتورها پخش می شد و خانواده های افغانی و آفریقایی نشسته بودند پای مانیتورها که ببینند تصویر عزیزشان هست یا نه.
عموهایم آمد و گفتند این عکس را ببین؛ این شبیه است. عکس را که نگاه کردم باورم نشد، ولی پدرم بود! مطمئن شدم!
گفتند بروید آنجا برای آزمایش DNA؛ از قبل هم آقای اوحدی گفته بود ۴۰ الی ۵۰ تا عکس هم آنجا وجود دارد که با آقای رکن آبادی شباهت دارد. من خیلی محکم و با دل قرص و محکم رفتم آنجا که آزمایش DNA را بدهم و جواب بیاید و ببینیم که با جنازه ها تطابق ندارد و عکس ها را هم رد کنم و بگویم پدر من جزء جنازه ها نیست؛ حالا او را پس بدهید! من با این دید رفتم.
یک ماه بعد از حادثه در ایران آزمایشهای DNA از خانواده ها جمع آوری شده و نتایج آن آماده بود. وقتی رفتیم برای آزمایش، آن افسر سعودی پرونده به ما گفت شما چرا خودتان می آیید آزمایش می دهید!؟ ما DNA همه جنازه ها را گرفته ایم و نتایج همه آنها آماده است. از یک هفته پیش تمام نتایج آماده شده است، شما کافی است نتایج خودتان را بفرستید و تطبیق آن هم ۵ دقیقه طول می کشد.
آزمایش که دادید، چه شد؟ سعودی ها چه گفتند؟
آزمایش که دادیم عموهایم رفتند عکس ها را ببینند، قرار شد اینها عکس ها را ببیند و اگر روی گزینه ای ماندند و نتوانند تشخیص بدهند، من آن عکس را ببینم. من در ماشین منتظر نشستم، روبروی سردخانه و هنوز یکسری اجساد آنجا بودند.
من با خودم گفتم کسی که برای اینها قرآن نخوانده است، من برایشان سوره یاسین را بخوانم و یک آرامش عجیبی هم داشتم. قبرستان هم همان جا بود. با خودم گفتم بابا تو اینجا نیستی که من اینقدر آرامم یا هستی که آرام هستم؟ به خاطر چیست!؟ شاید ۵ دقیقه نگذشت که عموهایم آمد و گفتند این عکس را ببین؛ این شبیه است. عکس را که نگاه کردم باورم نشد، ولی پدرم بود! مطمئن شدم! چون آخرین عکسی که از مکه به دستم رسیده بود کنار عکس قرار دادم، تمام قسمت های صورت را با هم مقایسه کردم، سیاه و سفید ریش ها را هم تطبیق دادم.
چهره قابل شناسایی بود؟
چهره کاملاً ورم کرده بود و سیاه شده بود! از ابرو و خط مویشان تشخیص دادم. بابا خط موی خاصی داشت، هر دفعه وضو می گرفت یا عرق می کرد، پیچ مویش مانند یک علامت سوال برعکس روی پیشانی اش می خوابید؛ در عکس جنازه هم عرق کرده بود و آن پیچ مو کاملا روی پیشانی اش مشخص بود. خط مو و خط ریش و ابروهایش همه بود، ولی چشم هایش را نمی توانستم تشخیص بدهم، ولی همه اینها بود. مطمئن شدم خودش است.
وقتی من گفتم خودش است گفتند برویم داخل. رفتیم داخل نشستم پشت مانیتور بزرگ. افسر پرونده می گفت من افسر پرونده آقای رکن آبادی هستم. نشست و تمام این چیزها را برای من توضیح داد و گفت این پیچ مو را می بینی؟ این برای پدر توست! یعنی تمام چیزهایی را که من از خصوصیات چهره و موی پدرم می دانستم، او که پدر من را ندیده بود برای من توضیح می داد! این باعث شد که من گفتم چرا اینها را به من می گویی؟ تو از کجا می دانی؟ تو که پدر من را تابحال ندیده ای؟ گفت من هزار عکس از او در اینترنت دیده ام، اما خود من هر چه در اینترنت جستجو کردم، عکسی از پدرم که این پیچش موی موقع خیس بودن یا عرق کردن را داشته باشد پیدا نکردم، نمی دانم آن نکته را چگونه به من گفت!
یعنی قبل از شهادت، قطعاً حالت خاص آقای رکن آبادی را دیده بوده است؟
دختر شهید: بله دقیقاً؛ نکاتی که می گفت نکاتی بود که نمی شد از عکس های اینترنتی متوجه شد.
صبح گفتند برویم سردخانه، یک مجموعه سردخانه این طرف خیابان بود، یک مجموعه نظامی هم آن طرف خیابان بود که در مجموعه نظامی سوله های بزرگی درست کرده بودند و مانیتورهای بزرگی روی دیوار نصب کرده بودند
عموهایم همان جا رفتند قبرستان و من را نبردند، گفتند نیا. حال روحی خودم هم خیلی بد بود. البته الان خیلی پشیمان هستم که چرا نرفتم پیکر پدرم را ببینم! واقعا حال روحی خوبی نداشتم! آن عکس کل زندگی و روحیه من را خراب کرده بود و با دیدن آن عکس دنیای من واقعا به هم ریخته بود. دلم تنگ شده بود، دوست داشتم عکس خودش را ببینم و وقتی عکس خودش را می دیدم، آن عکس پیکرش می آمد جلوی چشمم!
یک هفته من آنجا تنها بودم و هر روز عموها می رفتند دنبال کارها و من در اتاق هتل تنها بودم؛ واقعا روزهای سختی بود. تمام برنامه هایی که داشتم به هم ریخته بودم، می خواستم بروم دنبال پدرم و پیگیری کنم، اما همه یک هفته من به عزاداری و ناراحتی گذشت و برای من مسجل شد که پدرم زنده نیست و کاملا خلع سلاح شدم! برگشتیم ایران.
روز ۶ آذر که پیکر شهید رکن آبادی وارد ایران شد، برادر آقای رکن آبادی در گفتگو با خبرنگاران گفت که نتایج نمونه گیری پزشکی قانونی برای تعیین علت دقیق فوت، تا دو هفته دیگر اعلام می شود؛ بعد از آن خبری از نتایج نشد و حرفهای ضد و نقیضی هم از طرف مسئولان زده شد، تا اینکه اواخر اسفندماه سال قبل رئیس سازمان پزشکی قانونی اعلام کرد که مدت زیادی گذشته و نمونه ها از بین رفته اند و تشخیص امکان پذیر نیست! در فاصله این چهارماه چه گذشت؟ درباره علت شهادت، چه چیزی به شما گفته شد؟
دختر شهید: در این فاصله اولاً همان روز که پیکر را برای بررسی دادیم، آقای قاضی شهریاری صبح همان روز با من تماس گرفت و گفت من الان بالای سر پیکر پدر شما هستم، الگوی دندانی شان تطابق دارد، جواب آزمایش DNA هم دو روز طول می کشد تا بیاید.
من گفتم اجازه دفن را بدهید که اجازه دفن را دادند و مراسم برگزار شد؛ چیز دیگری به ما اعلام نشد، یعنی خبرنگاران می رفتند سراغ پزشکی قانونی و این صحبت ها را می کردند. یکبار هم خودمان پیگیر شده بودیم که گفتند، حج و زیارت باید نامه بزند تا بتوانیم نتیجه را در اختیار شما قرار بدهیم. ولی در لفافه به عموهای من گفته بودند که چیز قابل شناسایی نیست شما دیگر پیگیر نباشید!
پس اینکه گفته بودند نتایج به دست آمده اما طبق قانون به خانواده نمی توانیم اعلام کنیم، با این حرف تناقض دارد؟
بله؛ البته من برگه معاینه جسد و آزمایش DNA را گرفتم.
در آن برگه ها نکته خاصی آمده بود؟
در برگه DNA نوشته بود که «بُنوت» احتمالی (فرزند بودن) این جنازه با آقای محمد رکن آبادی و خانم اشرف السادات حسینی (والدین شهید) تایید می شود و عدم مغایراتی مشاهده نشده است. در برگه معاینه جسد هم نوشته بود که پیکر ایشان قبل از اینکه وارد ایران شود، کالبدشکافی شده و کلیه ها، ریه، طحال، قلب و مغز خارج شده بود.
در همان عربستان وقتی عموی من جنازه را بررسی می کرد، متوجه دوختگی روی بدن پدرم و روی سرش شه بود که سرش به حالت دایره باز شده بود؛ اول هم این موضوع را گفتند که اعضا خارج شده است، از آنها پرسیده بودند که چرا این کار را کردید؟ گفتند به خاطر اینکه جسد فاسد نشود، اعضا را خارج کردیم.
درباره بقیه اجساد هم این کار را کرده بودند؟
نخیر، اصلاً! به صورت رندوم یکسری جنازه ها کالبدشکافی شده بود، مثلا دو سه نفر را می دانم که چه کسانی بودند، ولی اعضای کسی خارج نشده بود و دوباره به بدن برگردانده شده بود. ولی پدرم تنها کسی بود که هم سرش باز شده بود و بعد همه اعضا خارج شده بود و مغز پدر هم خارج شده بود.
در همان عربستان وقتی عموی من جنازه را بررسی می کرد، متوجه دوختگی روی بدن پدرم و روی سرش شه بود که سرش به حالت دایره باز شده بود
واقعا گیج شده بودم که چه باید بکنم! یک دیداری ما نزد حضرت آقا (رهبر معظم انقلاب) رفته بودیم؛ در روز ۱۷ آبان، یعنی قبل از اینکه پدرم پیدا شود. در انجا من خیلی با آقا درد دل کردم و گفتم مسئولین اصلا پیگیر نیستند، من مطمئنم که پدرم زنده است؛ به جای اینکه جستجو کنند و او را پیدا کنند، به ما می گویند خودتان را برای مراسم آماده کنید، دائما می گویند ایشان کشته شده است، ربایشی در کار نیست و همه فرضیه ها رد می کنند، حتی از مسئولین هم نام بردم. آقا دلداری دادند و گفتند آقای رکن آبادی خودشان شخصی بودند که ظرفیت خیلی بزرگ و زیادی داشتند و اگر ما چند نفر مانند ایشان داشتیم، الان وضع مان به شکل دیگری بود.
همسر شهید: علت این تعبیری که حضرت آقا بکار بردند این بود که آقای رکن آبادی را خوب می شناختند. البته برخی ها واقعا تحمل این تعریف را نداشتند!
ظاهرا انجمنی به نام انجمن شهدای مکه و منا تشکیل شده است که قرار است حقوق این شهدا را پیگیری کنند که بالاخره چه اتفاقی افتاده است؛ اخیرا هم ظاهرا خانواده تعدادی از شهدای منا به وزیر خارجه نامه نوشته اند؛ شما چه پیگیری حقوقی کرده اید تا الان و چه جوابی شنیده اید؟
دختر شهید: بعد از اتفاقی که متاسفانه بعد از شهادت شیخ نمر پیش آمد و عده ای سفارت عربستان را گرفتند، خیلی کار سخت شد و عملاً یک بهانه ای به دست مسئولین افتاد که هیچ اقدامی انجام ندهند.
آقا دلداری دادند و گفتند آقای رکن آبادی خودشان شخصی بودند که ظرفیت خیلی بزرگ و زیادی داشتند و اگر ما چند نفر مانند ایشان داشتیم، الان وضع مان به شکل دیگری بود
چون عربستان صلاحیت دیوان دادگستری بین المللی و کمیته حقوق بشر را نپذیرفته بود، ما نمی توانستیم به هیچ کدام از اینها شکایت بکنیم؛ تنها کاری که از نظر حقوقی ما می توانستیم در سطح جهانی انجام بدهیم، اولا یکسری کارهای سیاسی بود، مثلا در نشست های سازمان ملل متحد با NGOها که مقام مشورتی دارند بتوانیم هماهنگی بشویم و بیانیه بخوانیم یا تراکت بدهیم، یعنی یکسری کارهایی که در سطح این فاجعه نبود؛ علاوه بر آن، این مسئله یک موضوع آئینی و مختص مسلمانان بود و نمی شد خیلی روی آن مانور داد.
ولی تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که وکیلی پیدا کنیم که برود در عربستان و در محاکم داخلی عربستان شکایت کند تا دادگاه تشکیل شود؛ فارغ از نتیجه که رای به نفع ما صادر می کنند یا به نفع خودشان! اما آن رای برای ما کافی است که ارائه بدهیم به شورای حقوق بشر سازمان ملل که مقام رسیدگی به شکایات را دارد، اما این اتفاق هم میسر نشد، خانواده ها به وزارت خارجه مراجعه کرده بودند و با معاونت حقوقی وزارت خارجه صحبت کرده بودند، اما آنها گفته بودند وقتی که سفارت گرفته شد ما دیگر نمی توانیم کاری انجام بدهیم، دست ما بسته است و اراده و عزمی برای پیگیری این موضوع وجود ندارد؛ شما اگر خودتان می خواهید بروید این کار را انجام بدهید!
یعنی خود وزارت خارجه هم به عنوان مقام حقوقی این کار را قبول نکرد؟
نه، اصلاً؛ هیچ اقدامی انجام ندادند.
با وجود اینکه آقا اعلام کردند ابعاد حقوقی ماجرا باید پیگیری شود!
بله! کوچکترین اقدامی در این باره صورت نگرفته است و از خانواده های شهدا هم دلجویی نشده است!
فکر می کنید چرا پیگیری نشده است؟ ابعاد قضیه که خیلی وسیع بوده؛ وقتی حادثه ای با این وسعت و با این تلفات پیش بیاید، قاعدتا باید قاطعانه پیگیری شود!
من خودم فکر می کنم سیاست دولت فعلی این است که ارتباط با دولت عربستان به هر قیمتی حفظ شود؛ تمامی سخنرانیها و صحبت هایی هم که تاکنون دیده ایم، حاکی از این مطلب است. از لبخند آقای روحانی در سفر نیویورک که حتی سفرشان را رها نکردند و در سخنرانی های بعدی هم نه عصبانیتی و نه ناراحتی ای وجود نداشت.
شما روزنامه های سال ۶۶ را ببینید که مسئولین بعد از حج خونین چه مواضعی گرفته اند و روزنامه های الان را هم ببینید! به جز آن صحبتی که حضرت آقا در نوشهر کردند شما چه صحبتی از مسئولان می بینید!؟ آیا اصلاً صحبت آرامی هم می بینید!؟ هیچ چیزی وجود ندارد! فقط می خواهند ارتباط با عربستان به هر قیمتی که هست، برقرار باشد و نمی دانم چه منافعی در این رابطه تامین می شود.
خانواده محترم شهید از اینجا به بعد چه می خواهد بکند؟ پیگیری پرونده یا اقدامات حقوقی و رسانه ای؟
نمی دانم واقعا چکاری می شود کرد! الان در قالب همین انجمن قربانیان مکه و منا یکسری کارهای فرهنگی انجام می دهیم. ما در آن روزهای ابتدایی خیلی می توانستیم مطالبات جدی تری داشته باشیم، چون قضیه هنوز داغ بود، ولی آنقدر ما را سرگرم تحویل جنازه کردند که مطالبات ما از اینکه چرا پدر ما را کشته اید، به اینجا رسید که خواهش می کنیم پیکر پدر ما را پس بدهید! یکی از نکات مهم در این رابطه این بود که وزارت خارجه ما در همان یادداشتی که در سطح مدیرکل به وزارت خارجه عربستان زده بودند، پدر من را درخواست کرده بود؛ در آن یادداشت آورده بودند که دیپلمات ما زنده است و ما را از وضعیت سلامت او آگاه کنید.
خب چرا عربستان با وجود حساسیتی که بر روی پدر من وجود داشت و خبرسازی هایی که در مور او شد، مسئله تعیین وضعیت او را گذاشت در روند بررسی اجساد؟ اینکه ما تا دو ماه مفقود داشتیم و مفقودها به تدریج پیدا شدند، به این شکل بود که تصاویر فایل بندی شده بودند و اینها یکی یکی فولدرها را باز می کردند و با تصاویر مفقودین تطابق می دادند تا دانه دانه پیدا شوند که این روند دو سه ماه طول کشید.
درباره پدر من هم گفتند در این روند بوده است؛ کلاً ۷ هزار عکس وجود داشته، ۷ هزار جنازه، بررسی ۷ هزار عکس جنازه و تطبیق آن با یک عکس از طریق نرم افزار کار سختی است؟ اینها از پیشرفته ترین نرم افزارهای پلیسی دنیا برخوردار هستند، خود آنها گفتند ما این نرم افزارها را اینجا نصب کردیم و این کارها را انجام می دهیم، حتی اگر تطبیق عکس به عکس توسط یک فرد انجام شده باشد، ۷ هزار عکس را می خواهد با یک عکس تطبیق بدهد شاید بیشتر از دو سه هفته طول نکشد، چرا دو ماه پدر من مفقود بود!؟ خود عربستان باید دنبال پدرم می بود تا این بار را از دوش خودش بردارد؛ این که به نفعش بود، چرا نشد!؟
حتی این سوال هم هست که چرا منکر ورود ایشان به عربستان شدند!
این خیلی برای ما عجیب بود که چرا عربستان بررسی نکرده بود و پدر در روند شناسایی عادی اجساد قرار گرفت؛ بر فرض اینکه پدر همان روز اول در منا کشته شده باشد که این فرض محال است و ما اصلا این را نمی پذیریم و مطمئنیم پدر بعدا به شهادت رسیده است و اینها فقط یک فرصتی می خواستند که جنازه را از شکل بیندازند که مشخص نشود چه بلایی سر او آمده است؛ فکر می کنم این هدف آنها بود. بعد هم اینقدر آن روند شناسایی طولانی شد که دقیقا ما به این مرحله رسیدیم که جنازه را بگیریم برایمان کافی است و یکسری مطالبه گری های ما کم شد. دو ماه اول که خیلی کارها می توانستیم انجام بدهیم، درگیر این بودیم که جنازه را تحویل بگیریم و بعد از آن هم یکسری دغدغه های داخلی داشتیم، مثلا من خیلی اصرار داشتم روی سنگ قبر پدر من عبارت «شهید» درج شود، ولی مسئولین اجازه نمی دادند!
تا زمانی که بنیاد شهید رسما این عزیزان را «شهید» اعلام کرد.
بله، خود این روند هم چند ماه طول کشید. چند ماه ما دنبال پیگیری این موضوع بودیم، حتی کار به جایی رسید که سنگ قبر یکی از شهدا را کندند و ما هم تهدید شدیم که چرا شهید را نوشتیم؛ چون آقای ظریف فردای مراسم تشییع منزل ما آمد و من گفتم فقط از شما یک مطالبه دارم و آن هم این است که روی سنگ قبر پدر من شهید را بنویسید.
بعد از اتفاقی که متاسفانه بعد از شهادت شیخ نمر پیش آمد و عده ای سفارت عربستان را گرفتند، خیلی کار سخت شد و عملاً یک بهانه ای به دست مسئولین افتاد که هیچ اقدامی انجام ندهند
نکته دیگر هم اینکه مسئولان ارشد وزارت خارجه درباره پیگیری های حقوقی آب پاکی را روی دست ما ریختند و گفتند بروید کمپین مردمی تشکیل بدهید! ما نمی توانیم کاری بکنیم!
تا امروز هم هیچ پیگیری حقوقی انجام نشده است! و خانواده ها هم حداقل در فضای کنونی کاری از دستشان برنمی آید. الان واقعا دست ما بسته است و هیچ کاری نمی توانیم انجام بدهیم، هر مراجعه ای به وزارت خارجه داشتیم جواب سربالا گرفته ایم و هیچ کسی پیگیری نمی کند و پرونده همینطور مانده است!
وقتی عربستان دشمن ماست و این بالا را سر ما آورده است، عزت و اقتدار ما کجاست؟ اصلا عربستان نه، اتباع ما در هر کشوری این اتفاق برایشان بیفتد باید پیگیری شود؛ اما عزت و اقتدار ما کجا رفته؟ عزت پاسپورت ما کجا رفته است!؟ پدر من رفت و جنازه اش بعد از دو ماه به این شکل برگشت، نه کسی جواب داده چرا و نه کسی جواب داد که چه اتفاقی افتاد و نه کسی معذرت خواهی کرد و نه کسی تضمینی داد سال بعد این اتفاق برای بقیه ایرانیان نمی افتد!
نقش ما در این دنیا چیست مگر ما مستعمره آنها هستیم که حق صحبت و دفاع کردن از خودمان را نداریم؟ ما دقیقا کجای دنیا ایستاده ایم؟ منتظریم که ان شاءالله که روزی به ما بگویند چه شده است و خون شهدای ما که اینقدر مظلوم هستند، پایمال نشود.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
فاجعه منا اتفاق افتاد و بیش از هفت هزار نفر از میهمانان خانه خدا قربانی بیکفایتی مشکوک و سبعیت آل سعود شدند که سهم ملت ایران نیز از آن، ۴۶۵ شهید و صدها مجروح بود. اما آنچه این فاجعه را از حوادث مشابه حج متمایز کرد، سرنوشت مبهم برخی شهدای حادثه است که به گواهی شاهدان عینی زنده از منا خارج شدند و چندی بعد خبر شهادتشان آمد! شهید غضنفر رکنآبادی سفیر سابق جمهوری اسلامی ایران در لبنان بارزترین و برجستهترین نمونه در بین این دسته از شهدای مناست.
هنوز خاطره عملیات انتحاری آبان ماه سال ۹۲ گروه تروریستی موسوم به «کتائب عبدالله عزام» (وابسته به عربستان سعودی) در مقابل سفارت ایران در لبنان که به قصد ترور سفیر انجام شد و دهها شهید و مجروح بر جا گذاشت، از ذهن ناظران منطقهای پاک نشده است؛ حالا برگ دیگری از تلاش سعودیها برای حذف سفیر انقلابی ایران در لبنان رقم خورد، اما این بار در سرزمین امن الهی و در جریان فاجعه منا و پس از آن!
همسر و فرزند شهید رکن آبادی در گفتگو با گروه سیاسی خبرگزاری مهر، پرده از برخی ابهامات موجود در این پرونده برداشتند؛ ناگفتههایی که به مفقود شدن رکنآبادی از ظهر خونبار منا میپردازد و تا پیدا شدن پیکر او پس از دو ماه آنهم با ابهامات بسیار و قرائن قابل توجه، ادامه مییابد. شواهد و قرائنی که شهادت بر اثر ازدحام جمعیت و گرمای هوا را رد میکند!
خانواده شهید از نحوه پیگیری این پرونده در داخل - قبل و بعد از پیدا شدن پیکر - نیز دل پر خونی دارند؛ از تعلل مسئولان وزارت خارجه برای پیگیری سرنوشت دیپلمات خود گرفته تا سکوت پزشکی قانونی کشورمان برای اعلام علت دقیق شهادت!
خانواده سفیر سابق کشورمان در کشور مقاومت، به سوابق فعالیتهای انقلابی او در دوران حضور در لبنان و سوریه هم اشاره کردند و از تعبیری گفتند که رهبر انقلاب در روزهای مفقودی رکنآبادی درباره او به کار بردند!
مشروح این گفتگو که در آستانه نخستین سالگرد فاجعه منا صورت گرفته، در ادامه میآید.
نام آقای دکتر رکن آبادی بعد از فاجعه منا بیشتر در بین مردم مطرح شد؛ نقطه آشنایی شما با این شهید کجا بود؟
همسر شهید: ما هر دو اهل قم هستیم و همسایه بودیم. من با خواهر ایشان همکلاسی بودم و بعد که ایشان آمدند خواستگاری، دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بودند و دوره کارشناسی ارشد علوم سیاسی را می گذراندند.
سال ۶۸ ما عقد کردیم و دو سال هم در عقد بودیم؛ سال ۷۰ بود که ایشان یک مراسم مختصر عروسی گرفت و چون پدرشان هم کارگر بازنشسته معدن بودند، بخاطر همین از همان ابتدا روی پای خودش ایستاد و تمام زندگی و خرید عروسی و همه مسئولیت ها برعهده خودش بود و یکی از دلایلی هم که من ایشان را به عنوان همسر آینده خودم انتخاب کردم، همین صداقت ایشان بود؛ همان روز اول که به خواستگاری من آمد، گفت که من هیچ چیزی ندارم، منم و همین کت و شلوار تنم و چیز دیگری ندارم! یک دانشجو هستم و تمام تلاشم را می کنم تا در آینده زندگی خوبی برای شما بسازم.
صداقتش من را جذب خودش کرد و زندگیمان را شروع کردیم. من همچنان در قم ماندم ولی ایشان بین تهران و قم تردد می کرد، یعنی توانایی اینکه بتوانیم یک خانه مشترک تهیه کنیم نداشتیم. من خانه پدرم بودم و ایشان در رفت و آمد بود. واقعاً سختی های زیادی را تحمل کردیم تا توانستیم این زندگی را بسازیم.
بعدا که در وزارت خارجه مشغول به کار شد، ۶ ماه به مصر رفت، یعنی زمانی که دختر من در سال ۷۱ به دنیا آمد. این اولین ماموریت ایشان بود که به طور موقت ۶ ماه رفت مصر، ۳ ماه بود و بعد از اینکه دختر من به دنیا آمد، من هم من به ایشان ملحق شدم و سه ماه هم من کنار ایشان بودم و بعد برگشتیم و اسفند ۷۲ بود که اولین ماموریت ثابت شان در لبنان رقم خورد و دخترم ۲ سالش بود که ما رفتیم لبنان. آقای رکن آبادی به عنوان کارشناس سیاسی بود، آقای علیزاده آن زمان سفیر بود و واقعا به آقای رکن آبادی میدان می داد. چون می دید واقعا او توانایی دارد و بر زبان عربی و انگلیسی مسلط است و اهل کار است و به همین دلیل به ایشان میدان می داد؛ همین باعث شد آقای رکن آبادی در زمینه کاری اش تخصص پیدا کند و پیشرفت کند و بارها هم می گفت که من هرچه در زندگی دارم ابتدا از خدا و بعد از آقای علیزاده دارم و این به خاطر اراداتی بود که آقای علیزاده به ایشان داشت.
ما چهار سال و نیم لبنان بودیم که دختر دومم آنجا به دنیا آمد و واقعا هم شرایط سختی داشتیم؛ چون جنگ های داخلی تمام شده بود و جنگ های اسرائیل با حزب الله شروع شده بود. خاطرات زیادی از آن دوران دارم، در «ضاحیه» زندگی می کردیم چون آن زمان از نظر امنیتی اجازه نمی دادند از ضاحیه که منطقه ای شیعه نشین و در جنوب بیروت قرار داشت، خارج شویم.
شرایط خیلی سختی بود! اسرائیل نیروگاههای برق را می زد و گاهی زمستان ها که خیلی هوا سرد بود نه گاز، نه گازوئیل و هیچی برای گرم کردن نداشتیم جز برق؛ در طول شبانه روز هم ما گاهی ۶ ساعت یا ۱۲ ساعت بیشتر برق نداشتیم، با ۲ بچه کوچک! اما هیچ کدام از این مسائل باعث نشد آقای رکن آبادی از کار خودش در سفارت دست بکشد و حتی کارش را کمتر کند.
شما از این وضعیت ناراحت نمی شدید؟
همسر شهید: نه، چون می دانستم ایشان هدف دارد و علاقه شدیدی هم به کارش دارد، تحمل می کردیم. من قبل از ازدواج این اعتقاد را داشتم که پشت سر یک مرد موفق یک زن خوب و فعالی وجود دارد که با همین فکر و این نیت و برای معامله با خدا، با مشکلات کنار می آمدیم.
من اینقدر در زندگی به ایشان وابسته بودم که حتی اگر فرزندانم بیمار می شدند خودم به تنهایی نمی توانستم فرزندانم را نزد دکتر ببرم، منتظر می ماندم تا ایشان از سر کار بیاید که ما بچه ها را ببریم دکتر یا حتی برای خرید برویم بیرون. به این ترتیب مرحله اول ماموریت ایشان بعد از چهار سال و نیم با نهایت سختی طی شد.
چون ماموریت ها ۳ ساله است، آقای علیزاده برخلاف بقیه کارشناسان ماموریت ایشان را یکسال و نیم تمدید کرد و ایشان را نگه داشت که بعد ما آمدیم ایران.
چه سالی به ایران برگشتید؟
تیرماه سال ۷۷ برگشتیم تهران؛ بعد ۴ سال که تهران ماندیم سال ۸۱ عازم سوریه شدیم. قبل از آن در سال ۸۰ حکم آقای رکن آبادی برای کارشناسی سفارت ایران در انگلیس زده شده بود، آن زمان من ۳ تا دختر داشتم، بعد که جریان ۱۱ سپتامبر پیش آمد و رابطه ایران و انگلیس هم کمرنگ شد، به ایشان ویزا ندادند و ماموریت عقب افتاد.
وزارت خارجه مخالف بود که ایشان به عنوان کاردار برود به سوریه و می گفتند سن ایشان کم است، به تجربیات و معلومات فرد نگاه نمی کردند، ولی آقای شیخ الاسلام آن سفیر در سوریه بود و می گفت من ایشان را می خواهم و حتی به او زنگ زد و گفت که شما ۳ دختر داری، برای چه می خواهی بروی انگلیس؟ بهترین جا برای شما سوریه است.
آن زمان اوضاع سوریه خوب بود ظاهرا؛ زمان مرحوم حافظ اسد.
همسر شهید: بله، خیلی خوب بود. ما تیر ۸۱ رفتیم سوریه، ایشان ۵ سال کاردار بود و باز دو سال ماموریتش تمدید شد. ۲ سال ابتدایی با آقای شیخ الاسلام بود و بعد ماموریت آقای شیخ الاسلام تمام شد و برگشت ایران و آقای باقری به عنوان سفیر آمد و یکسال و اندی هم آقای باقری سفیر بود که بعد به خاطر شرایط خانوادگی برگشت ایران و بعد آقای اختری آمد. یعنی سال پنجم فعالیت آقای رکن آبادی، وی به عنوان نفر دوم آقای اختری در سفارت ایران در سوریه مشغول به فعالیت بود.
همان روز اول که به خواستگاری من آمد، گفت که من هیچ چیزی ندارم، منم و همین کت و شلوار تنم و چیز دیگری ندارم! یک دانشجو هستم و تمام تلاشم را می کنم تا در آینده زندگی خوبی برای شما بسازم
آنجا دست ایشان نسبت به ماموریت اول بازتر بود و همچنان فعالیت می کرد، هم به امور سوریه می رسید و هم به امور ایرانیان مقیم سوریه رسیدگی می کرد. ایشان یک بسیجی به تمام معنا بود و هر جا هم می رفت این روحیه بسیجی خودش را منتقل می کرد. ما سوریه که بودیم کل ایرانیان مقیم سوریه را به ۱۱ پایگاه بسیج تقسیم کرد! مثلاً بسیج دانشجویان، بسیج خواهران، بسیج برادران، دانش آموزان، کارمندان و حتی خانم های خانه دار! یعنی جو را طوری ایجاد کرده بود که همه می آمدند و ثبت نام می کردند، حتی برای آنها کارت صادر می کرد.
آن زمان آقای طباطبایی مسئول بسیج وزارت خارجه بود؛ یک سفر که آمد سوریه در این رابطه هم کمک کرد به آقای رکن آبادی؛ به طور رسمی پایگاه ها را معرفی کرد. آقای رکن آبادی هم همه را تشویق می کرد، اردو و برنامه می گذاشت. ما شب های جمعه برنامه نداشتیم، چون همه می رفتند حرم حضرت رقیه (س) یا حرم حضرت زینب (س) برای دعای کمیل، به خاطر همین ما روزهای سه شنبه در سفارت برنامه داشتیم.
این ۵ سال به این شکل گذشت و ما برگشتیم ایران و فکر کنم ۳ یا ۴ سال تهران بودیم که به عنوان سفیر لبنان در سال ۸۹ انتخاب شدند، ۲۷ اردیبهشت ۸۹ ایشان به عنوان سفیر عازم لبنان شد که طبیعتاً اختیار اینجا دست خودش بود و دستش کاملاً باز بود. به خاطر جوی که در لبنان ایشان به وجود آورده بود، عاشقانه او را دوست داشتند. یعنی ارتباط گرم و صمیمانه ای با مردم لبنان برقرار کرد. طبق روال سفرای قبلی که وقتی می رفتند آن پروتکل سفری آنها اجازه نمی داد با هر کسی ملاقات داشته باشند یا با هر کسی ارتباط برقرار کنند، اما ایشان هم در زمینه مردمی و هم در زمینه فعالیت مسئولین لبنان رابطه خیلی گسترده ای را ایجاد کرده بودند.
علتش چه بود که ایشان اینقدر اصرار داشتند که با مردم لبنان رابطه نزدیکی داشته باشند؟ طوری که نام آقای رکن آبادی با لبنان پیوند خورده است.
همسر شهید: اخلاق ایشان اینگونه بود، از ابتدای ازدواج مان این روحیه را من در ایشان می دیدم که به اندازه سر سوزن غرور و تکبر نداشت.
نسبت به مردم لبنان چه نگاه خاصی داشت؟
همسر شهید: ایشان اعتقاد داشت که مردم لبنان در خط مقدم جبهه جنگ اسلام با کفر هستند، برای همین موضوع خیلی برای مردم لبنان احترام قائل بود. به خاطر مخلص بودن مردم لبنان، خیلی آنها را دوست داشت.
دلمشغولی شهید رکن آبادی در سوریه چه بود؟ آیا کارهای روتین دیپلماتیک بود یا مانند لبنان که نگاه خاص داشت، در سوریه هم دغدغه خاصی داشت؟
دختر شهید: آن زمان سیستم کاری شان آنجا متفاوت بود، مثلاً در سوریه که بودیم، جنگ ۳۳ روزه اتفاق افتاد و پدرم آن زمان بیشتر تمرکزشان روی لبنان بود و کار اساسی که برای مردم انجام می دادند، پناه دادن به آوارگان لبنانی بود، یعنی یک کار خیلی بزرگی که پدر در دو ماموریت اخیرشان انجام دادند، این بود که در سوریه آوارگان لبنانی را پناه می دادند و خیلی رسیدگی می کردند و بعدها در لبنان، آوارگان سوری را که از جنگ سوریه با داعش به لبنان پناه آورده بودند، پناه می داد و به وضعیت آنها رسیدگی می کرد.
در مراکز خود کشور سوریه و لبنان این آوارگان را پنا می داد یا مراکزی که مربوط به سفارت ایران بود؟
دختر شهید: تا آنجایی که سفارت امکانات داشت که از امکانات سفارت استفاده می کردند و اگر سفارت هم امکاناتی نداشت از خود مردم کمک می گرفت. از طریق ارتباطاتی که داشتند، نفوذی که داشتند خیلی از کارها را می توانستند خوب پیش ببرند.
همسر شهید: اصلا وضعیت کشور لبنان و سوریه خیلی متفاوت است، اکثر مردم سوریه حدود ۸۵ درصد سنی هستند و آنقدر که آقای رکن آبادی در لبنان شناخته شد، در سوریه شناخته نشد، آن کسانی که با او ارتباط مستقیم داشتند او را می شناختند ولی مردم عادی آنها نه. اینهم به دلیل خونگرم بودن مردم لبنان است، چون کشور لبنان یک کشور متفاوتی است و ۱۸ طایفه در آن زندگی می کنند، آقای رکن آبادی یکی از کارهایی که انجام داد این بود که با همه طوایف ارتباط صمیمانه برقرار کرد.
البته در ابتدای کار خیلی اذیت شد، بعضی از آنها پذیرا نبودند ولی ایشان با شگردهایی که دور از فضای سیاست بکار می برد، با اخلاق خوبش، با زبان خوب و مهربانش، با برخوردهای صمیمانه سعی می کرد دل همه آنها را به دست بیاورد.
خط قرمز ایشان در ارتباط با طوایف مختلف لبنانی چه بود؟ چون سلایق و دیدگاههای مختلفی بین این طوایف وجود دارد.
همسر شهید: خط قرمز ایشان انقلاب و رهبرمان بود و اجازه نمی دادند کسی در این زمینه خدشه ای وارد کند.
دختر شهید: ارتباطات را تا حدی پیش می برد که خلاف منافع ملی نباشد و عزت و اقتدار ایران حفظ شود.
همسر شهید: ببینید ایشان تا حدی پیش رفتند که من یادم است زمانی که می آمد و برای من تعریف می کرد که «سمیر جعجع» که دشمن سرسخت ایران و انقلاب اسلامی است، از ایشان درخواست ملاقات کرده بود، اما آقای رکن آبادی رد کرد!
در واقع خط قرمز را اینجا اعمال کردند.
دختر شهید: بله. سیاست شان این بود که در اوج عزت و اقتدار طوری رفتار می کردند که جذب حداکثری و دفع حداقلی داشت.
در ماموریت سوریه هم دغدغه ایشان ارتباط با گروه های اسلامی فلسطین و کشورهای دیگر بود. کار اصلی پدر در سوریه به جز رسیدگی به امور ایران، این موضوعات هم بود. در جنگ ۳۳ روزه هم خیلی نقش مهمی را ایفا کرد و خیلی کارهای بزرگی انجام داد، از امدادرسانی گرفته تا کمک به نیروهای مقاومت و حضور دائمی که در صحنه جنگ داشت.
سال ۹۳ بود که ماموریت آقای رکن آبادی در لبنان تمام شد و برگشت به ایران، با توجه به اینکه این مقطع همزمان بود با تغییر دولت و فضای دیپلماسی در کشور، آیا مساله خاصی برای ایشان وجود داشت که باعث دغدغه شده باشد؟ مخصوصا در رابطه با نوع نگاههای جدید به محور مقاومت؛
همسر شهید: یک خصوصیتی که ایشان داشت این بود که اهل خط و خط بازی اصلاً نبود، یعنی در واقع همیشه حرفش، «ولایت فقیه» بود و چپ و راست اصلا برایش مفهومی نداشت.
ایشان با همه ارتباط داشت و آن ارتباطی که در لبنان برقرار کرده بودند در ایران هم آن داشت؛ ۳ سال ماموریت ایشان در لبنان زمان آقای احمدی نژاد و یک سال آخر در دوره آقای روحانی بود. در آن یکسال می خواستند ایشان را برگردانند، چون مسئولین تغییر کرده بودند، اما آقای امیرعبداللهیان که معاون وزیر بود یکسال ماموریت ایشان را تمدید کرد، در واقع ۳ سال قانونی ایشان تمام شده بود و یک سال در دوره آقای روحانی ماموریت ایشان تمدید شد، آنهم با درخواست آقای امیرعبداللهیان.
یکی از وقایع دوران مسئولیت شهید رکن آبادی در لبنان، حمله تروریستی به سفارت ایران بود که با هدف ترور شخص ایشان انجام شد؛ واکنش آقای رکن آبادی نسبت به این ماجرا چطور بود؟
همسر شهید: وقتی که انفجار سفارت ایران در لبنان اتفاق افتاد، ماههای آخر ماموریت ایشان بود، ۲۸ آبان ۹۲؛ البته من آن زمان چند روزی بود که به تهران آمده بودم، اما با اتفاقی که افتاد همه فکر می کردند که سفارت ایران در لبنان تعطیل شده است در حالی که برخلاف تصور همه ایشان همان فردا یک مراسم «تقبل و تعاذی» (تسلیت) گذاشت و حتی رئیس جمهور لبنان هم برای عرض تسلیت به سفارتخانه آمد و این کار ایشان یک شوک به دیگران وارد کرد که آقای رکن آبادی علاوه بر اینکه سفارت را تعطیل نکرد، بلکه مجلسی را برگزار کرد که رئیس جمهور لبنان هم آمد تسلیت گفت، حالا بقیه مسئولین جای خود دارد؛ این کار در روحیه کارمندان خیلی تاثیر داشت.
تعریف می کرد که «سمیر جعجع» که دشمن سرسخت ایران و انقلاب اسلامی است، از ایشان درخواست ملاقات کرده بود، اما آقای رکن آبادی رد کرد!
دختر شهید: پدرم اینطور برای ما تعریف می کرد که هدف اینها آسیب زدن به سفارت بود و هیچ وقت نمی گفت هدف، ترور خودش بوده و من هم بعد از مدت ها متوجه شدم که هدف، ترور پدر بوده است، وگرنه ابتدا من فکر می کردم می خواستند سفارت و وجهه ایران را بزنند.
پدر می گفت هدف اصلی آنها (تروریستها) که محقق نشد، گفتند اشکال ندارد حداقل تا یک ماه کارهای سفارت ایران تعطیل می شود و تا یک ماه آزار آنها به ما نمی رسد! ولی در اوج درایت و مدیریتی که پدر داشت، با اینکه در این انفجار ایشان شکسته شد، اما کار را جمع و جور کرد. همان شب از شبکه المنار با پدر مصاحبه می کنند که ایشان می گوید «من سالم هستم، ولی ایکاش از شهدا بودم» و این جمله پدرم خیلی مردم لبنان را تحت تاثیر قرار داده بود.
در مصاحبه شبکه المنار با پدرم مشخص بود که نسبت به صبح (قبل از حادثه) که مصاحبه دیگری انجام داده بود، کاملا شکسته شده بود و شاید می شد چند تار مو و ریش سفید جدید هم در صورتش مشاهد کرد که علت اصلی آن هم، شهادت سرتیم حفاظتی سفارت آقای «رضوان فارس» بود که خیلی رابطه خوبی با هم داشتند و ۳ سال شبانه روز همدم هم بودند.
شهات حجت الاسلام انصاری رایزن فرهنگی ایران هم که چند ساعت بعد در بیمارستان اتفاق افتاد، پدرم را خیلی ناراحت کرد و نکته اصلی که خیلی ایشان را دگرگون کرد، شهادت خانم «حسین زاده» همسر یکی از دیپلمات ها بود که ما رابطه خیلی صمیمی با هم داشتیم، من و دختر ایشان مانند دو خواهر رابطه صمیمی با هم داشتیم و در تهران با هم بودیم.
قبل از اینکه ایشان به مکه برود، وقتی حادثه حمله عربستان به یمن پیش آمد، گفت که من می خواهم بروم یمن! من باورم نمی شد چون در وزارت خارجه هم به او می گفتند که تو سفیر بودی و از نظر پروتکل صحیح نیست که بروی زیر دست یک سفیر دیگر!
شهادت ایشان خیلی سخت بود. مخصوصاً اینکه تا شب مفقود بودند و همسرشان تمام بیمارستان ها را دنبال پیکر ایشان جستجو می کرد، اما پیکر ایشان تکه تکه شده بود و قابل شناسایی نبود و خیلی سخت بود و وقتی خبر شهادت ایشان آمد پدر خیلی شکسته و ناراحت شد. یعنی بعد از چند سال من در فیلم ها، گریه های پدر را دیدم وگرنه من خیلی وقت بود ندیده بودم پدر برای کسی اینگونه گریه کند.
در اوج همه این ناراحتی ها پدر خیلی مقتدرانه عمل کردند و سریعاً با تمام توان و با کمکی که شد، درب سفارت را ترمیم کردند و سفارت حریم خودش را در همان یک شب پیدا کرد و از فردا هم مراسم «تقبل و تعاذی» را اعلام کردند که همه مسئولین لبنانی هم برای تسلیت به سفارت آمدند که این در تاریخ لبنان بعد از استقلالش بی سابقه بود که رئیس جمهور این کشور به یک سفارت برود برای تسلیت و تا آن زمان اتفاق نیفتاده بود.
همسر شهید: البته قبل از این حادثه هم چند بار در لبنان به ایشان سوء قصد شده بود، اما نمی دانستیم چون به ما نمی گفت و نمی گذاشت ما مطلع شویم، بعداً فهمیدیم به ایشان سوء قصد شده است؛ البته تیم حفاظتی ایشان که بچه های حزب الله بودند، واقعاً قوی عمل می کردند، بخاطر همین اتفاقی پیش نیامد.
وقتی که ماموریت شهید رکن آبادی تمام شد و به ایران برگشت، چه کرد؟
همسر شهید: وقتی برگشت ایران طبق روال وزارت خارجه که سفرای بازگشته از ماموریت تا دو ماه می روند دفتر مطالعات وزارتخانه در نیاوران و آنجا خاطراتشان را می نویسند و تجربیات را برای استفاده از نیروهای جوانتر ثبت می کنند، ایشان تقریبا هفته ای یک روز می رفت، گاهی هم نمیرفت، چون آنقدر کار داشت که دیگر فرصت نمی کرد؛ البته دوست داشت که خاطرات را بنویسد، ولی فرصت پیدا نکرد.
یک خصوصیتی که ایشان داشت این بود که اهل خط و خط بازی اصلاً نبود، یعنی در واقع همیشه حرفش، «ولایت فقیه» بود و چپ و راست اصلا برایش مفهومی نداشت
در دانشگاه تهران و امام صادق (ع) تدریس می کرد، علاوه بر آن استاد راهنمای پایاننامه دکترای چند دانشجو بود. در دفتر مقام معظم رهبری هم مشغول به کار بود. در کارگروه های مختلف فعالیت می کرد؛ ایشان فعالیت زیادی داشت و هیچ وقت بیکار نمی نشست.
البته خیلی پیشنهادات به ایشان شد؛ یکی از این پیشنهادات حضور در معاونت بین الملل مجمع تقریب مذاهب بود، یا قبول معاونت بین الملل صدا و سیما؛ حتی به ایشان گفتند ما به شما ۸ میلیون حقوق می دهیم، شما بیا، ما تامین می کنیم، ولی چون هدف ایشان این چیزها نبود گفت من باید جایی بروم که مثمرثمر باشم و بتوانم انرژی، توانایی و معلومات خودم را به نحو احسن ارائه بدهم.
دختر شهید: ولی عنوانی که داشت، دبیر اتاق فکر معاونت عربی و آفریقا بود و مشاور آقای امیرعبداللهیان.
این فعالیتهای شهید رکن آبادی ادامه داشت، تا اینکه رسیدیم به سفر حج و فاجعه منا؛ روزها و ساعات اولیه بعد از حادثه چطور گذشت؟
همسر شهید: قبل از اینکه ایشان به مکه برود، وقتی حادثه حمله عربستان به یمن پیش آمد، گفت که من می خواهم بروم یمن! من باورم نمی شد چون در وزارت خارجه هم به او می گفتند که تو سفیر بودی و از نظر پروتکل صحیح نیست که بروی زیر دست یک سفیر دیگر!
چون در زمان جنگ لبنان با اسرائیل خیلی ایشان مثمرثمر بود، بخاطر همین تجربه هم فکر می کرد اگر یمن برود، می تواند مثمرثمر باشد؛ به همین دلیل، خیلی اصرار داشت برود، کارهایش را هم انجام داد، ولی راه ورود به یمن وجود نداشت، چون راه ها بسته شده بود و امکان ورود نبود و حتی هواپیمای کمکی هم که رفته بود، نگذاشتند هواپیما بنشیند و برگشت.
بحث اعزام به مکه که پیش آمد، قبل از آن کلاس هایی برای مبلغین می گذاشتند و ایشان هم استاد بود و می رفت آنجا تدریس می کرد، قرار بود سال ۹۳ به حج برود، اما چون برای مادرش عمل جراحی پیش امد نتوانست برود، به همین خاطر آقای قاضی عسگر (نماینده ولی فقیه و سرپرست حجاج ایرانی) به ایشان گفت که شما امسال برای سفر حج همراه ما بیایید، چون آنجا ما به وجود شما نیاز داریم.
وقتی قرار شد به مکه برود، راستش من خوشحال شدم و با خودم گفتم ایشان دیگر یمن نمی رود، ولی خودش گفت اگر من بروم مکه، برگردم به هر طریقی شده می روم یمن! ایشان رفت و ما با هم در ارتباط بودیم تا وقتی که جریان سقوط جرثقیل در مسجدالحرام پیش آمد. من بابت ایشان خیالم راحت بود، چون می دانستم در راه هست و هنوز به مکه نرسیده است.
بعد از این جریان با ایشان صحبت کردم و گفت که آقای دکتر حاتمی شهید شد و ۱۱ تا شهید هم دادیم.
آخرین صحبتی که من با ایشان داشتم عصر روز قبل از عرفه بود که تماس گرفت و یک ساعت از همه دری صحبت کرد؛ راجع به بچه ها و بقیه مسائل، ولی من حس خاصی نداشتم که فکر کنم حالا ایشان دارد وصیت می کند یا حرف از رفتن و برنگشتن باشد، نه خیلی عادی؛ ولی خیلی لحن ایشان آرام بود! واقعا ایشان مرد مهربان و نمونه ای بود، احساس می کردم خیلی آرام شده و یک طمانینه خاصی در صدایش حس می کردم.
بعد از یک ساعت که صحبتمان تمام شد، چون من متوجه نشدم با بچه ها می خواهد صحبت کند، قطع کردم؛ مجددا تماس گرفت با بچه ها صحبت کرد. من روز عید قربان رفتم قم برای سالگرد عمویم که فوت کرده بود و از حادثه خبر نداشتم. در راه من رادیوی ماشین را روشن کردم و شنیدم که حادثه پیش آمده در منا را محکوم می کند! گفتم یا الله! فکر کردم به خاطر گرمازدگی است و شاید ۷ - ۸ نفر تلفات داده اند، اما نمی دانستم مساله این قدر فجیع و گسترده است.
وقتی رسیدم منزل اقوام، با ایشان تماس گرفتم، اما هر چه تماس می گرفتم یا خاموش بود یا اشغال بود! بعد با بچه ها تماس گرفتم. بچه ها هم به من گفتند که حال بابا خوب است، پیدا شده و دارد به دیگران کمک می کند.
برای دلداری به شما این را گفتند؟
دختر شهید: چون مادر پشت فرمان بودند و من نمی خواستم، متوجه شوند و می ترسیدیم برای او در جاده حادثه ای رخ دهد، ما تصمیم گرفتیم به مادر چیزی نگوییم.
اصل حادثه خبررسانی شده بود ولی تصمیم گرفتیم این مسئله را که خبری از پدر نیست، به مادر نگوییم و به اطرافیان مادرم در قم هم سپردیم که به مادر فعلا چیزی نگویید که اینطور شده است و خود ما هم اینجا به همه سپردیم که کسی چیزی به ایشان نگوید و زنگ نزند.
آخرین صحبتی که من با ایشان داشتم عصر روز قبل از عرفه بود که تماس گرفت و یک ساعت از همه دری صحبت کرد؛ راجع به بچه ها و بقیه مسائل، ولی من حس خاصی نداشتم که فکر کنم حالا ایشان دارد وصیت می کند یا حرف از رفتن و برنگشتن باشد
همسر شهید: بخاطر همین هم هر کسی به من زنگ می زد، می گفت نه حال ایشان خوب است و من هم واقعا باورم شده بود که برای آقای رکن آبادی اتفاقی نیفتاده است؛ حتی آقای دهقانی رئیس اداره خاورمیانه به من زنگ زد و گفت که شما از آقای دکتر خبر دارید؟ گفتم بله، ایشان حالشان خوب است و پیدا شده اند و الان دارند کمک می کنند.
فردا آمدم تهران، دیدم برادر آقای رکن آبادی اینجا هست، حدس زدم اتفاقاتی افتاده است! آنجا بود که گفتند ایشان مفقود شده است و بعد از آن، لحظه به لحظه با آقای باقری (معاون اسبق عربی و آفریقایی وزارت خارجه و معاون بین الملل بعثه) تماس می گرفتیم که می گفتند ایشان را پیدا می کنیم. خلاصه این جریان دو ماه طول کشید.
سه هفته قبل از پیدا شدن آقای رکن آبادی، آقای اوحدی (رئیس سازمان حج و زیارت) یک شب آمد اینجا و صحبت هایی کرد. وقتی رفت، من به بچه ها گفتم ایشان طوری صحبت می کرد که گویا خبری می خواهد به ما بدهد و دارد ما را آماده می کند، حرف از صبر می زند!
چه زمانی آمدند؟
دختر شهید: ۱۷ آبان ماه عکس پدر رسیده بود تهران و فرستاده بودند برای آقای اوحدی؛ این عکس پیکر ایشان بود که ظاهرا برای حدود یک هفته بعد از شهادت بوده که دچار یکسری تغییراتی شده بود و خیلی قابل شناسایی هم نبود. آن عکس را فرستاده بودند تهران و همه عموهای من هم دیده بودند، اما ما نمی دانستیم و در جریان نبودیم. آن شب هم آقای اوحدی آمده بود خانه ما که در اصل این پیشنهاد را بدهد که من و عمویم برای آزمایش DNA برویم به عربستان.
عموهای من خیلی بررسی و فکر کردند که آیا از نظر امنیتی درست هست که من بروم آنجا یا نه. ما خیلی فرضیه ها داشتیم و تا این مدت واقعا خیلی امیدوار بودیم که پدرم زنده باشد. یعنی یک درصد هم به ذهنمان خطور نمی کرد که پدر کشته شده باشد؛ اینهم به خاطر اخباری بود که می رسید و شواهدی که وجود داشت که پدر از منا زنده خارج شده است، بخاطر همین هم مطمئن بودیم که ایشان به اسارت آنها درآمده است.
بعد پیگیری هایی هم داشتیم؛ مثلا من سه هفته بعد از حادثه با آقای ظریف دیدار کردم، البته یک هفته از حادثه گذشته بود که تقاضای وقت ملاقات کردم و سه هفته بعد از حادثه، توانستم ایشان را ببینم و درخواست کردم در سطح وزیر به وزارت خارجه عربستان نامه بزنید و پدر من را مطالبه کنید؛ پدر من زنده و سالم است و با این وضعیت که پیش می رود معلوم نیست چه بلایی سر او بیاورند! تا فرصت از دست نرفته، خواهشاً یک اقدامی انجام بدهید!
آقای ظریف گفت، حالا بررسی می کنیم که بررسی کرده بودند و دیده بودند به صلاح نیست که ایشان بخواهد نامهای به وزیر عربستانی بزند! به هرحال آن نامه نگاری اتفاق نیفتاد و یادداشت در سطح مدیر کل جابجا شد و اینطور ما را قانع می کردند که اعتبار این یادداشت در سطح نامه وزیر است؛ اما عملاً این یادداشت بدون جواب ماند! حالا نمی دانم در فضای دیپلماسی نامه وزیر بی جواب می ماند یا نه! اما همیشه این نامه ها بی جواب ماند.
۳ الی ۴ بار کاردار عربستان به وزارت خارجه احضار شد که یکبار آن به خاطر پدرم بود که یادداشت را به او تحویل دادند و اصلاً جوابی برای آن یادداشت نیامد.
وزارت خارجه همیشه فرضیه زنده بودن پدر را رد می کرد؛ یک فردی که نمی دانم کیست، به مسئولین گفته بود آقای رکن آبادی افتاد و میله ها افتاد روی او و مردم از روی میله ها عبور کردند و ایشان له شد! آنها هم این خبر را سند کرده بودند و به ما میگفتند او زنده نیست و هیچ اقدامی انجام نمی دادند!
یعنی از اظهارات افرادی مثل آقای دکتر شجاعی فرد (استاد دانشگاه علم و صنعت و همراه شهید رکن آبادی) چنین نتیجه ای می گرفتند؟
دختر شهید: بعد از دو هفته از حادثه منا آقای قاضی عسگر برگشت ایران و یک جلسه در سطح عالی با مقامات تشکیل داده بودند؛ در آن جلسه ایشان عنوان کرد که یک فردی به نام آقای حسینی برزجانی می گوید من خودم آقای رکن آبادی را در آمبولانس گذاشتم. این فرد از کارمندان حج و زیارت بوده است. وقتی این خبر رسید ما جان تازه ای گرفتیم و همه مطمئن شدیم که پدر زنده است.
۳ الی ۴ بار کاردار عربستان به وزارت خارجه احضار شد که یکبار آن به خاطر پدرم بود که یادداشت را به او تحویل دادند و اصلاً جوابی برای آن یادداشت نیامد
آقای شجاعی فرد هم خیلی دقیق نمی گفت و می گفت ما آنجا با هم بودیم؛ چون خود ایشان هم بیهوش شده بود. اما همان روز اول من با تک تک آدم هایی که با پدرم در مسیر همراه بودند صحبت کردم، آقاس خُمپیچی با پدرم بودند که وسط راه خودش را می کشاند بالا و نجات می دهد و برمیگردد و همه برگشته بودند و فقط از پدر من خبری نبود.
همسر شهید: ولی یک مساله ای که پیش می آمد، این بود که افرادی می گفتند من آقای رکن آبادی را فلان جا دیدم؛ بعد با هزار مشکل بچه ها تلفن طرف را پیدا می کردند، اما تماس که می گرفتیم، انکار می کردند!
چرا؟ یعنی تحت فشار قرار می گرفتند؟
دختر شهید: دقیقا؛ مثلا ما با افرادی از کاروان استانهای دیگر صحبت می کردیم، می گفتند ما در مکه تحت فشار قرار گرفتیم! مدیران کاروان ها به ما می گفتند سکوت کنید! هر چه دیدید، ندیدید! صحبتی نکنید.
تکیه همه اینها روی آقای رکن آبادی بود؟
دختر شهید: نه، به طور کلی در مورد منا گفته بودند صحبت نکنید، اما در مورد پدر هم دقیقا این اتفاق افتاد که مثلا یک نفر می گفت من آقای رکن آبادی را در بیمارستان دیدم که پایش شکسته بوده و از آن طرف، خود شخص می گفت نه من چنین چیزی ندیدم و اینها بعد از چند روز همه انکار می شد؛ نمی دانم چه فشاری روی افراد بوده است!
با آقای حسینی برزجانی که می گفت آقای رکن آبادی را داخل آمبولانس گذاشته، توانستید صحبت کنید؟
دختر شهید: بله، صحبت کردیم. ایشان می گویند در حال امدادرسانی بودم، ساعت یک و ۲۰ دقیقه در انتهای خیابان ۲۰۴ می رسد به پدرم؛ یعنی پدر در صف اول حادثه بوده که آقای حسینی می رسد به پدر من و می بیند پاهای ایشان از زانو به پایین گیر است؛ یعنی روی پیکر پدر من هیچ جسمی نیفتاده بوده که ایشان بخواهد دچار خفگی و شکستگی دنده و یا هر چیزی دیگری که باعث فوت دیگران شده بشود؛ فقط پاهایش گیر بوده است! وزن پدر زیاد بود و درشت اندام بود. آقای حسینی میگفت که من آمدم او را بیرون بکشم که نتوانستم، بخاطر همین به سربازها گفتم، آنها هم نیامدند.
آن لحظه آقای رکن آبادی بیهوش بوده؟
همسر شهید: نخیر، به خاطر تشنگی و گرما بی حال بوده است، البته دستش را تکان می داده است.
دختر شهید: بعد، از چند نفر دیگر کمک می گیرند و او را بیرون می کشند، روی برانکارد قرار می دهند و برانکارد را می برند و ۷۰ متر راه می روند و می رسند به آمبولانس، اما وقتی می خواستند همراه او سوار آمبولانس شوند، اما مانع می شوند و اجازه نمی دهند؛ چون یک مجروح دیگر را می خواستند سوار آمبولانس کنند اجازه نمی دهند، در صورتی که جا داشته اند، پس در آمبولانس را می بندند و می روند؛ این آخرین دفعه ای بوده است که پدر مشاهده شده است.
سه هفته بعد از حادثه با آقای ظریف دیدار کردم، البته یک هفته از حادثه گذشته بود که تقاضای وقت ملاقات کردم و سه هفته بعد از حادثه، توانستم ایشان را ببینم و درخواست کردم در سطح وزیر به وزارت خارجه عربستان نامه بزنید
این خبر را آقای قاضی عسگر آورد و بعد از آن تازه وزارت خارجه شروع به اقدام کرد؛ یعنی دو هفته بعد از حادثه! یک یادداشت در سطح مدیر کل دادند که البته بی جواب ماند. کل کار وزارت خارجه همین یادداشت بود وگرنه اقدام خاص دیگری انجام ندادند.
گذشت تا رسید به زمانی که ما می خواستیم برویم عربستان برای آزمایش DNA؛ روز ۲۷ آبان ما عازم شدیم، ولی قبل از آن عموی ما با نهادهای مسئول تماس گرفت و از آنها درخواست کرد که ما می خواهیم برویم برای شناسایی، درخواست کارشناس تشخیص هویت کرده بود که دو کارشناس همراه ما بفرستند که اگر ما آن جا چیزی را دیدیم، بتوانند تایید کنند و درخواست بعدی عموهایم نیز بررسی دوربین های منا بود؛ برای این کار، باید پلیس اینترپل ایران به پلیس اینترپل عربستان نامه می نوشت تا آنها روی این موضوع اقدام کنند که اگر اقدام نمی کردند، خود این مسئله برای ما مدرکی بود که ما بعدا در دادگاه می توانستیم علیه آنها مطرح کنیم که شما چرا چنین اقدامی نکردید!؟
پلیس اینترپل گفت روند کار اینگونه است که ما این درخواست ها را به وزارت خارجه بزنیم و وزارت خارجه این درخواست ها را به وزارت خارجه عربستان بزند و آنها به پلیس شان اعلام کنند.
اینترپل ما این کار را کرد، اما وزارت خارجه نمی دانم این کار را کرد یا نه! یعنی بعد از یکسری فرآیندهای خیلی طولانی که عموی من دو روز کامل در وزارت خارجه به سبب دوستانی که پدر من داشت طی کرد، هیچ کاری از پیش نرفت! گفتند اداره اجتماعی وزارتخانه باید نامه را بزند، اداره فلان بزند، یعنی نازل ترین سطحی که می توانست این کار را بکند! نمی دانم این نامه را زدند یا نه، ولی هیچ کدام از درخواست های ما محقق نشد! نه کارشناس تشخیص هویت با ما فرستادند، نه تیم امنیتی و نه توانستیم به دوربین های مستقر در منا دسترسی پیدا کنیم!
من می خواستم حتی شده بروم وزارت خارجه و به هر قیمتی شده بتوانم با یک مقامی در آنجا صحبت بکنم و یک کاری انجام بدهم. وقتی وارد عربستان شدیم شب اعمال را انجام دادیم، چون حتما باید اعمال را برای ورود به مکه انجام می دادیم، صبح گفتند برویم سردخانه، یک مجموعه سردخانه این طرف خیابان بود، یک مجموعه نظامی هم آن طرف خیابان بود که در مجموعه نظامی سوله های بزرگی درست کرده بودند و مانیتورهای بزرگی روی دیوار نصب کرده بودند و کف آنجا را فرش کرده بودند و تصاویر شهدا به صورت رندوم (تصادفی) در آن مانیتورها پخش می شد و خانواده های افغانی و آفریقایی نشسته بودند پای مانیتورها که ببینند تصویر عزیزشان هست یا نه.
عموهایم آمد و گفتند این عکس را ببین؛ این شبیه است. عکس را که نگاه کردم باورم نشد، ولی پدرم بود! مطمئن شدم!
گفتند بروید آنجا برای آزمایش DNA؛ از قبل هم آقای اوحدی گفته بود ۴۰ الی ۵۰ تا عکس هم آنجا وجود دارد که با آقای رکن آبادی شباهت دارد. من خیلی محکم و با دل قرص و محکم رفتم آنجا که آزمایش DNA را بدهم و جواب بیاید و ببینیم که با جنازه ها تطابق ندارد و عکس ها را هم رد کنم و بگویم پدر من جزء جنازه ها نیست؛ حالا او را پس بدهید! من با این دید رفتم.
یک ماه بعد از حادثه در ایران آزمایشهای DNA از خانواده ها جمع آوری شده و نتایج آن آماده بود. وقتی رفتیم برای آزمایش، آن افسر سعودی پرونده به ما گفت شما چرا خودتان می آیید آزمایش می دهید!؟ ما DNA همه جنازه ها را گرفته ایم و نتایج همه آنها آماده است. از یک هفته پیش تمام نتایج آماده شده است، شما کافی است نتایج خودتان را بفرستید و تطبیق آن هم ۵ دقیقه طول می کشد.
آزمایش که دادید، چه شد؟ سعودی ها چه گفتند؟
آزمایش که دادیم عموهایم رفتند عکس ها را ببینند، قرار شد اینها عکس ها را ببیند و اگر روی گزینه ای ماندند و نتوانند تشخیص بدهند، من آن عکس را ببینم. من در ماشین منتظر نشستم، روبروی سردخانه و هنوز یکسری اجساد آنجا بودند.
من با خودم گفتم کسی که برای اینها قرآن نخوانده است، من برایشان سوره یاسین را بخوانم و یک آرامش عجیبی هم داشتم. قبرستان هم همان جا بود. با خودم گفتم بابا تو اینجا نیستی که من اینقدر آرامم یا هستی که آرام هستم؟ به خاطر چیست!؟ شاید ۵ دقیقه نگذشت که عموهایم آمد و گفتند این عکس را ببین؛ این شبیه است. عکس را که نگاه کردم باورم نشد، ولی پدرم بود! مطمئن شدم! چون آخرین عکسی که از مکه به دستم رسیده بود کنار عکس قرار دادم، تمام قسمت های صورت را با هم مقایسه کردم، سیاه و سفید ریش ها را هم تطبیق دادم.
چهره قابل شناسایی بود؟
چهره کاملاً ورم کرده بود و سیاه شده بود! از ابرو و خط مویشان تشخیص دادم. بابا خط موی خاصی داشت، هر دفعه وضو می گرفت یا عرق می کرد، پیچ مویش مانند یک علامت سوال برعکس روی پیشانی اش می خوابید؛ در عکس جنازه هم عرق کرده بود و آن پیچ مو کاملا روی پیشانی اش مشخص بود. خط مو و خط ریش و ابروهایش همه بود، ولی چشم هایش را نمی توانستم تشخیص بدهم، ولی همه اینها بود. مطمئن شدم خودش است.
وقتی من گفتم خودش است گفتند برویم داخل. رفتیم داخل نشستم پشت مانیتور بزرگ. افسر پرونده می گفت من افسر پرونده آقای رکن آبادی هستم. نشست و تمام این چیزها را برای من توضیح داد و گفت این پیچ مو را می بینی؟ این برای پدر توست! یعنی تمام چیزهایی را که من از خصوصیات چهره و موی پدرم می دانستم، او که پدر من را ندیده بود برای من توضیح می داد! این باعث شد که من گفتم چرا اینها را به من می گویی؟ تو از کجا می دانی؟ تو که پدر من را تابحال ندیده ای؟ گفت من هزار عکس از او در اینترنت دیده ام، اما خود من هر چه در اینترنت جستجو کردم، عکسی از پدرم که این پیچش موی موقع خیس بودن یا عرق کردن را داشته باشد پیدا نکردم، نمی دانم آن نکته را چگونه به من گفت!
یعنی قبل از شهادت، قطعاً حالت خاص آقای رکن آبادی را دیده بوده است؟
دختر شهید: بله دقیقاً؛ نکاتی که می گفت نکاتی بود که نمی شد از عکس های اینترنتی متوجه شد.
صبح گفتند برویم سردخانه، یک مجموعه سردخانه این طرف خیابان بود، یک مجموعه نظامی هم آن طرف خیابان بود که در مجموعه نظامی سوله های بزرگی درست کرده بودند و مانیتورهای بزرگی روی دیوار نصب کرده بودند
عموهایم همان جا رفتند قبرستان و من را نبردند، گفتند نیا. حال روحی خودم هم خیلی بد بود. البته الان خیلی پشیمان هستم که چرا نرفتم پیکر پدرم را ببینم! واقعا حال روحی خوبی نداشتم! آن عکس کل زندگی و روحیه من را خراب کرده بود و با دیدن آن عکس دنیای من واقعا به هم ریخته بود. دلم تنگ شده بود، دوست داشتم عکس خودش را ببینم و وقتی عکس خودش را می دیدم، آن عکس پیکرش می آمد جلوی چشمم!
یک هفته من آنجا تنها بودم و هر روز عموها می رفتند دنبال کارها و من در اتاق هتل تنها بودم؛ واقعا روزهای سختی بود. تمام برنامه هایی که داشتم به هم ریخته بودم، می خواستم بروم دنبال پدرم و پیگیری کنم، اما همه یک هفته من به عزاداری و ناراحتی گذشت و برای من مسجل شد که پدرم زنده نیست و کاملا خلع سلاح شدم! برگشتیم ایران.
روز ۶ آذر که پیکر شهید رکن آبادی وارد ایران شد، برادر آقای رکن آبادی در گفتگو با خبرنگاران گفت که نتایج نمونه گیری پزشکی قانونی برای تعیین علت دقیق فوت، تا دو هفته دیگر اعلام می شود؛ بعد از آن خبری از نتایج نشد و حرفهای ضد و نقیضی هم از طرف مسئولان زده شد، تا اینکه اواخر اسفندماه سال قبل رئیس سازمان پزشکی قانونی اعلام کرد که مدت زیادی گذشته و نمونه ها از بین رفته اند و تشخیص امکان پذیر نیست! در فاصله این چهارماه چه گذشت؟ درباره علت شهادت، چه چیزی به شما گفته شد؟
دختر شهید: در این فاصله اولاً همان روز که پیکر را برای بررسی دادیم، آقای قاضی شهریاری صبح همان روز با من تماس گرفت و گفت من الان بالای سر پیکر پدر شما هستم، الگوی دندانی شان تطابق دارد، جواب آزمایش DNA هم دو روز طول می کشد تا بیاید.
من گفتم اجازه دفن را بدهید که اجازه دفن را دادند و مراسم برگزار شد؛ چیز دیگری به ما اعلام نشد، یعنی خبرنگاران می رفتند سراغ پزشکی قانونی و این صحبت ها را می کردند. یکبار هم خودمان پیگیر شده بودیم که گفتند، حج و زیارت باید نامه بزند تا بتوانیم نتیجه را در اختیار شما قرار بدهیم. ولی در لفافه به عموهای من گفته بودند که چیز قابل شناسایی نیست شما دیگر پیگیر نباشید!
پس اینکه گفته بودند نتایج به دست آمده اما طبق قانون به خانواده نمی توانیم اعلام کنیم، با این حرف تناقض دارد؟
بله؛ البته من برگه معاینه جسد و آزمایش DNA را گرفتم.
در آن برگه ها نکته خاصی آمده بود؟
در برگه DNA نوشته بود که «بُنوت» احتمالی (فرزند بودن) این جنازه با آقای محمد رکن آبادی و خانم اشرف السادات حسینی (والدین شهید) تایید می شود و عدم مغایراتی مشاهده نشده است. در برگه معاینه جسد هم نوشته بود که پیکر ایشان قبل از اینکه وارد ایران شود، کالبدشکافی شده و کلیه ها، ریه، طحال، قلب و مغز خارج شده بود.
در همان عربستان وقتی عموی من جنازه را بررسی می کرد، متوجه دوختگی روی بدن پدرم و روی سرش شه بود که سرش به حالت دایره باز شده بود؛ اول هم این موضوع را گفتند که اعضا خارج شده است، از آنها پرسیده بودند که چرا این کار را کردید؟ گفتند به خاطر اینکه جسد فاسد نشود، اعضا را خارج کردیم.
درباره بقیه اجساد هم این کار را کرده بودند؟
نخیر، اصلاً! به صورت رندوم یکسری جنازه ها کالبدشکافی شده بود، مثلا دو سه نفر را می دانم که چه کسانی بودند، ولی اعضای کسی خارج نشده بود و دوباره به بدن برگردانده شده بود. ولی پدرم تنها کسی بود که هم سرش باز شده بود و بعد همه اعضا خارج شده بود و مغز پدر هم خارج شده بود.
در همان عربستان وقتی عموی من جنازه را بررسی می کرد، متوجه دوختگی روی بدن پدرم و روی سرش شه بود که سرش به حالت دایره باز شده بود
واقعا گیج شده بودم که چه باید بکنم! یک دیداری ما نزد حضرت آقا (رهبر معظم انقلاب) رفته بودیم؛ در روز ۱۷ آبان، یعنی قبل از اینکه پدرم پیدا شود. در انجا من خیلی با آقا درد دل کردم و گفتم مسئولین اصلا پیگیر نیستند، من مطمئنم که پدرم زنده است؛ به جای اینکه جستجو کنند و او را پیدا کنند، به ما می گویند خودتان را برای مراسم آماده کنید، دائما می گویند ایشان کشته شده است، ربایشی در کار نیست و همه فرضیه ها رد می کنند، حتی از مسئولین هم نام بردم. آقا دلداری دادند و گفتند آقای رکن آبادی خودشان شخصی بودند که ظرفیت خیلی بزرگ و زیادی داشتند و اگر ما چند نفر مانند ایشان داشتیم، الان وضع مان به شکل دیگری بود.
همسر شهید: علت این تعبیری که حضرت آقا بکار بردند این بود که آقای رکن آبادی را خوب می شناختند. البته برخی ها واقعا تحمل این تعریف را نداشتند!
ظاهرا انجمنی به نام انجمن شهدای مکه و منا تشکیل شده است که قرار است حقوق این شهدا را پیگیری کنند که بالاخره چه اتفاقی افتاده است؛ اخیرا هم ظاهرا خانواده تعدادی از شهدای منا به وزیر خارجه نامه نوشته اند؛ شما چه پیگیری حقوقی کرده اید تا الان و چه جوابی شنیده اید؟
دختر شهید: بعد از اتفاقی که متاسفانه بعد از شهادت شیخ نمر پیش آمد و عده ای سفارت عربستان را گرفتند، خیلی کار سخت شد و عملاً یک بهانه ای به دست مسئولین افتاد که هیچ اقدامی انجام ندهند.
آقا دلداری دادند و گفتند آقای رکن آبادی خودشان شخصی بودند که ظرفیت خیلی بزرگ و زیادی داشتند و اگر ما چند نفر مانند ایشان داشتیم، الان وضع مان به شکل دیگری بود
چون عربستان صلاحیت دیوان دادگستری بین المللی و کمیته حقوق بشر را نپذیرفته بود، ما نمی توانستیم به هیچ کدام از اینها شکایت بکنیم؛ تنها کاری که از نظر حقوقی ما می توانستیم در سطح جهانی انجام بدهیم، اولا یکسری کارهای سیاسی بود، مثلا در نشست های سازمان ملل متحد با NGOها که مقام مشورتی دارند بتوانیم هماهنگی بشویم و بیانیه بخوانیم یا تراکت بدهیم، یعنی یکسری کارهایی که در سطح این فاجعه نبود؛ علاوه بر آن، این مسئله یک موضوع آئینی و مختص مسلمانان بود و نمی شد خیلی روی آن مانور داد.
ولی تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که وکیلی پیدا کنیم که برود در عربستان و در محاکم داخلی عربستان شکایت کند تا دادگاه تشکیل شود؛ فارغ از نتیجه که رای به نفع ما صادر می کنند یا به نفع خودشان! اما آن رای برای ما کافی است که ارائه بدهیم به شورای حقوق بشر سازمان ملل که مقام رسیدگی به شکایات را دارد، اما این اتفاق هم میسر نشد، خانواده ها به وزارت خارجه مراجعه کرده بودند و با معاونت حقوقی وزارت خارجه صحبت کرده بودند، اما آنها گفته بودند وقتی که سفارت گرفته شد ما دیگر نمی توانیم کاری انجام بدهیم، دست ما بسته است و اراده و عزمی برای پیگیری این موضوع وجود ندارد؛ شما اگر خودتان می خواهید بروید این کار را انجام بدهید!
یعنی خود وزارت خارجه هم به عنوان مقام حقوقی این کار را قبول نکرد؟
نه، اصلاً؛ هیچ اقدامی انجام ندادند.
با وجود اینکه آقا اعلام کردند ابعاد حقوقی ماجرا باید پیگیری شود!
بله! کوچکترین اقدامی در این باره صورت نگرفته است و از خانواده های شهدا هم دلجویی نشده است!
فکر می کنید چرا پیگیری نشده است؟ ابعاد قضیه که خیلی وسیع بوده؛ وقتی حادثه ای با این وسعت و با این تلفات پیش بیاید، قاعدتا باید قاطعانه پیگیری شود!
من خودم فکر می کنم سیاست دولت فعلی این است که ارتباط با دولت عربستان به هر قیمتی حفظ شود؛ تمامی سخنرانیها و صحبت هایی هم که تاکنون دیده ایم، حاکی از این مطلب است. از لبخند آقای روحانی در سفر نیویورک که حتی سفرشان را رها نکردند و در سخنرانی های بعدی هم نه عصبانیتی و نه ناراحتی ای وجود نداشت.
شما روزنامه های سال ۶۶ را ببینید که مسئولین بعد از حج خونین چه مواضعی گرفته اند و روزنامه های الان را هم ببینید! به جز آن صحبتی که حضرت آقا در نوشهر کردند شما چه صحبتی از مسئولان می بینید!؟ آیا اصلاً صحبت آرامی هم می بینید!؟ هیچ چیزی وجود ندارد! فقط می خواهند ارتباط با عربستان به هر قیمتی که هست، برقرار باشد و نمی دانم چه منافعی در این رابطه تامین می شود.
خانواده محترم شهید از اینجا به بعد چه می خواهد بکند؟ پیگیری پرونده یا اقدامات حقوقی و رسانه ای؟
نمی دانم واقعا چکاری می شود کرد! الان در قالب همین انجمن قربانیان مکه و منا یکسری کارهای فرهنگی انجام می دهیم. ما در آن روزهای ابتدایی خیلی می توانستیم مطالبات جدی تری داشته باشیم، چون قضیه هنوز داغ بود، ولی آنقدر ما را سرگرم تحویل جنازه کردند که مطالبات ما از اینکه چرا پدر ما را کشته اید، به اینجا رسید که خواهش می کنیم پیکر پدر ما را پس بدهید! یکی از نکات مهم در این رابطه این بود که وزارت خارجه ما در همان یادداشتی که در سطح مدیرکل به وزارت خارجه عربستان زده بودند، پدر من را درخواست کرده بود؛ در آن یادداشت آورده بودند که دیپلمات ما زنده است و ما را از وضعیت سلامت او آگاه کنید.
خب چرا عربستان با وجود حساسیتی که بر روی پدر من وجود داشت و خبرسازی هایی که در مور او شد، مسئله تعیین وضعیت او را گذاشت در روند بررسی اجساد؟ اینکه ما تا دو ماه مفقود داشتیم و مفقودها به تدریج پیدا شدند، به این شکل بود که تصاویر فایل بندی شده بودند و اینها یکی یکی فولدرها را باز می کردند و با تصاویر مفقودین تطابق می دادند تا دانه دانه پیدا شوند که این روند دو سه ماه طول کشید.
درباره پدر من هم گفتند در این روند بوده است؛ کلاً ۷ هزار عکس وجود داشته، ۷ هزار جنازه، بررسی ۷ هزار عکس جنازه و تطبیق آن با یک عکس از طریق نرم افزار کار سختی است؟ اینها از پیشرفته ترین نرم افزارهای پلیسی دنیا برخوردار هستند، خود آنها گفتند ما این نرم افزارها را اینجا نصب کردیم و این کارها را انجام می دهیم، حتی اگر تطبیق عکس به عکس توسط یک فرد انجام شده باشد، ۷ هزار عکس را می خواهد با یک عکس تطبیق بدهد شاید بیشتر از دو سه هفته طول نکشد، چرا دو ماه پدر من مفقود بود!؟ خود عربستان باید دنبال پدرم می بود تا این بار را از دوش خودش بردارد؛ این که به نفعش بود، چرا نشد!؟
حتی این سوال هم هست که چرا منکر ورود ایشان به عربستان شدند!
این خیلی برای ما عجیب بود که چرا عربستان بررسی نکرده بود و پدر در روند شناسایی عادی اجساد قرار گرفت؛ بر فرض اینکه پدر همان روز اول در منا کشته شده باشد که این فرض محال است و ما اصلا این را نمی پذیریم و مطمئنیم پدر بعدا به شهادت رسیده است و اینها فقط یک فرصتی می خواستند که جنازه را از شکل بیندازند که مشخص نشود چه بلایی سر او آمده است؛ فکر می کنم این هدف آنها بود. بعد هم اینقدر آن روند شناسایی طولانی شد که دقیقا ما به این مرحله رسیدیم که جنازه را بگیریم برایمان کافی است و یکسری مطالبه گری های ما کم شد. دو ماه اول که خیلی کارها می توانستیم انجام بدهیم، درگیر این بودیم که جنازه را تحویل بگیریم و بعد از آن هم یکسری دغدغه های داخلی داشتیم، مثلا من خیلی اصرار داشتم روی سنگ قبر پدر من عبارت «شهید» درج شود، ولی مسئولین اجازه نمی دادند!
تا زمانی که بنیاد شهید رسما این عزیزان را «شهید» اعلام کرد.
بله، خود این روند هم چند ماه طول کشید. چند ماه ما دنبال پیگیری این موضوع بودیم، حتی کار به جایی رسید که سنگ قبر یکی از شهدا را کندند و ما هم تهدید شدیم که چرا شهید را نوشتیم؛ چون آقای ظریف فردای مراسم تشییع منزل ما آمد و من گفتم فقط از شما یک مطالبه دارم و آن هم این است که روی سنگ قبر پدر من شهید را بنویسید.
بعد از اتفاقی که متاسفانه بعد از شهادت شیخ نمر پیش آمد و عده ای سفارت عربستان را گرفتند، خیلی کار سخت شد و عملاً یک بهانه ای به دست مسئولین افتاد که هیچ اقدامی انجام ندهند
نکته دیگر هم اینکه مسئولان ارشد وزارت خارجه درباره پیگیری های حقوقی آب پاکی را روی دست ما ریختند و گفتند بروید کمپین مردمی تشکیل بدهید! ما نمی توانیم کاری بکنیم!
تا امروز هم هیچ پیگیری حقوقی انجام نشده است! و خانواده ها هم حداقل در فضای کنونی کاری از دستشان برنمی آید. الان واقعا دست ما بسته است و هیچ کاری نمی توانیم انجام بدهیم، هر مراجعه ای به وزارت خارجه داشتیم جواب سربالا گرفته ایم و هیچ کسی پیگیری نمی کند و پرونده همینطور مانده است!
وقتی عربستان دشمن ماست و این بالا را سر ما آورده است، عزت و اقتدار ما کجاست؟ اصلا عربستان نه، اتباع ما در هر کشوری این اتفاق برایشان بیفتد باید پیگیری شود؛ اما عزت و اقتدار ما کجا رفته؟ عزت پاسپورت ما کجا رفته است!؟ پدر من رفت و جنازه اش بعد از دو ماه به این شکل برگشت، نه کسی جواب داده چرا و نه کسی جواب داد که چه اتفاقی افتاد و نه کسی معذرت خواهی کرد و نه کسی تضمینی داد سال بعد این اتفاق برای بقیه ایرانیان نمی افتد!
نقش ما در این دنیا چیست مگر ما مستعمره آنها هستیم که حق صحبت و دفاع کردن از خودمان را نداریم؟ ما دقیقا کجای دنیا ایستاده ایم؟ منتظریم که ان شاءالله که روزی به ما بگویند چه شده است و خون شهدای ما که اینقدر مظلوم هستند، پایمال نشود.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *