تدریس با لپ تاپ در کلاس بدون برق/معلمی که اسیر محبت مردم روستا شد
مجتبی اكبری، سرباز معلمی که دو سال از دوران خدمت سربازیاش را در روستای كرگزی در شهر میرجاوه استان سیستان و بلوچستان گذرانیده است، خاطرات جالبی از دوران تدریسش در این منطقه محروم نقل کرده است.
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از روزنامه همشهری، باورش هم برایش سخت بود! مگر میشد؟ چطور امکان داشت که ۲سال از عمرش را در جایی زندگی کند که نه آب دارد و نه برق؛ بدون هرگونه امکاناتی؛ منطقهای که هیچکسی حاضر نبود به آنجا برود.
او باید 24 ماه در جایی زندگی میكرد كه كولر معنا نداشت، تلویزیون را حتی در كتاب هم ندیده بودند وتلفن كلمهای گنگ و نامفهوم برای مردم آن دیار بود. با خود عهد كرد «امروز كه تمام شود، دور اینجا را خط میكشم؛ و این نخستین و آخرین باری است كه به این سرزمین میآیم» اما نمكگیر شد. نمكگیر محبت مردمی شد كه در اوج نداری و كمبود امكانات، مهربانی تنها سرمایهشان بود؛ آنقدرها كه وقتی میخواست برگردد اشك به چشمش آمد؛ اشك خوشحالی نبود، اشك دلتنگی و دوری از مردمانی بود كه صداقت و صفا و صمیمیت جزئی از رسم و آیین زندگیشان بود.
مجتبی اكبری، معلم سرزمین ناشناختهای بود كه هیچ امكاناتی نداشت. با آنكه روز اولی كه مجتبی برای تدریس پا در روستای كرگزی در شهر میرجاوه استان سیستان و بلوچستان گذاشت، كلمات و جملات را در ذهن كنار هم ردیف میكرد تا فردا صبح با هزار و یك بهانه و دلیل از رفتن به این روستا سرباز زند، اما شب همان روز تصمیم گرفت كه بماند و پاسخ محبتهای مردم این سرزمین را بدهد اما ماندن تنها كار معلم جوان ما نبود، او بعد از مدتی تصمیم گرفت تا دانشآموزانش را با دنیایی فراتر از دنیای آنها آشنا كند؛ دنیایی كه آب و برق و گاز و تلفن و... در آن معنا و مفهوم داشت. او لپ تاپ را وارد روستایی كرد كه برق نداشت و بچههایش تا به حال تلویزیون ندیده بودند. معلم جوان طوری درس داد كه تمامی دانشآموزانش یكضرب قبول شدند؛ آن هم دانشآموزانی كه تعدادی از آنها سال تحصیلی قبلی مردود شده بودند. به سراغ مجتبی اكبری رفتیم تا از تدریسش در روستای كرگزی و مردم آنجا بگوید.
چه شد كه بهعنوان معلم به روستای كرگزی رفتید؟
ماجرایش طولانی است. زمانی كه مدرك لیسانسم را در رشته علوم پزشكی گرفتم، نوبت سربازی رفتنم رسید. من فارغ التحصیل رشته علوم پزشكی بودم و در ذهنم بهدنبال محل مناسب و درخوری برای گذراندن دوران سربازیام بودم. به همین دلیل ابتدا تصمیم گرفتم كه امریه بگیرم. برایم كسرشأن بود با مدركی كه داشتم سرباز معلم شوم، حتی برای امریه هم راضی نبودم در هر سازمانی مشغول شوم. خلاصه غرور تحصیلات خوب و گذراندن سربازی در منطقهای مناسب و درخور باعث شد كه برای وزارت نیرو درخواست امریه دهم اما با درخواستم موافقت نشد. بعد از آن برای وزارت بهداشت درخواست امریه دادم، امابرخلاف تصورم آنجا هم موافقت نكردند. دوستانم گفتند حالا كه نتوانستی در این دو سازمان امریه بگیری، درخواست سرباز معلمی بده. سرباز معلمی طول خدمتش 24ماه است، اما آنها به من گفتند الان آموزش و پرورش نیرو میخواهد و با این درخواست خیلی زود پذیرفته میشوی. سربازیات هم در استان خودمان سیستان و بلوچستان خواهد بود. من هم با این امید كه سرباز معلم هستم و قرار است 2سال خدمتم را بیخ گوش خانوادهام در زابل باشم درخواست دادم. اما چه كنم كه آنچه در تصور من بود نشد و اتفاقات زیاد دیگری افتاد؛ اتفاقاتی كه هرگز باورم نمیشد برایم رخ دهد، اما هر زمان كه به آن فكر میكنم، خوشحال میشوم. روزهای اول كه وارد این ماجرا شدم نگران و ناراحت بودم اما بعد از مدتی از تصمیمی كه گرفتم و درخواست برای سرباز معلمی از ته قلبم راضی بودم و حالا هم اگر قرار باشد دوباره انتخاب كنم همان راهی كه رفتهام را میروم.
چه اتفاقاتی افتاد كه آنقدر برایتان سخت بود؟
اول كه درخواست دادم، مرا فرستادند به یك مدرسه در نزدیكی خاش كه تنها 2 پایه برای تدریس داشتم. بهنظر خوب میآمد، از خاش تا شهر محل زندگیام زابل مسافت كمی نبود، اما زیاد هم نبود و از طرفی این مدرسه 2 معلم دیگر داشت و ما باهم خیلی زود دوست شدیم. همین دوستی باعث شده بود كه دوری از خانواده اذیتم نكند. همهچیز خوب بود تا اینكه یكماه پس از آغاز مدرسهها، گفتند یكی از ما 3 نفر برای تدریس به مدرسهای باید برود كه امكانات رفاهی در آنجا صفر است. وضعیت آن مدرسه به حدی نامناسب بود كه حتی معلمهای بومی آنجا هم قبول نكرده بودند به آن مدرسه بروند. برای همین به ناچار قرعه انداختند. از شانس بدم بود یا خوبم كه قرعه به نام من افتاد. چارهای نبود، من باید میرفتم؛ از طرفی این روستا تا زاهدان حدود 30كیلومتر نسبت به جایی كه آن زمان درس میدادم نزدیكتر بود. با خودم حساب كردم 30كیلومتر نزدیكتر به زاهدان، یعنی 30كیلومتر نزدیكتر به زابل پس برایم بهتر است. خلاصه با این باور راهی مدرسهای شدم كه در روستای كرگزی، شهر میرجاوه قرار داشت؛ روستایی كه با آنچه در تصورم بود، هیچ مناسبتی نداشت.واقعا هرگز تصور نمیكردم كه من روزی به این روستا بروم و به دانشآموزان آنجا درس بدهم.
مگر روستا چطور بود؟
ببینید از زابل تا آن روستا حدود 300 كیلومتر است اما 20 كیلومتر آخر حدود یك ساعت طول میكشد تا به روستا برسیم؛ چون جاده ناهموار است و ماشین خیلی بد از آن عبور میكند. اجازه بدهید اینطور بگویم «كر» بهمعنای خندق و جای كور است و مردم اینجا به درخت كهنسال «گز» میگویند. روستا داخل یك خندق بود كه درخت كهنسالی داشت، به همین دلیل به آنجا كرگز میگفتند. حالا تصور كنید در چنین جایی بدون كولر و هیچ وسیله خنككننده باید روزهای تابستان را سر كنی؛ روزهایی كه تا ساعت 7 عصر، خورشید بالای سرت میتابد و امانت را میبرد. برق، گاز، آب و ... هیچ وسیله رفاهیای در این روستا نبود. آنقدر در نخستین دیدار جاخوردم كه با خودم فكر كردم این آخرین باری است كه به اینجا میآیم و فردا صبح به اداره میروم و درخواست میدهم كه مرا از اینجا منتقل كنند. شرایط آنجا به قدری سخت بود كه در 2سال گذشته معلمی آنجا نمانده بود و بچهها سركلاس نرفته بودند. شاید اگر این را بگویم كه مردم آنجا نمیدانستند تلویزیون چیست، برق برایشان یك چیز عجیب بود، راحتتر بشود ماجرا را درك كرد. اما همانقدر كه امكانات در این روستا نبود به جای آن صفا و محبت و معرفت در میان مردم این روستا موج میزد.
پس چه شد كه ماندگار شدید؟ آن هم 2 سال!
محبت بچهها و اهالی من را ماندگار كرد. زمانی كه سر سفرهشان نشستم و نمكشان را خوردم، دیگر نتوانستم بگویم نه. دلم برای بچههای آنجا سوخت، با آن شرایط سخت، بیسوادی برایشان آزاردهنده بود. آنها به جرم زندگی در یك منطقه سخت و خالی از امكانات نباید محاكمه میشدند و روا نبود كه از درس و تحصیل محروم شوند. به همین دلیل ماندم. منی كه روز اول گفتم آخرین بارم است اینجا میآیم، 2 سال ماندم! البته این را هم بگویم آموزش و پرورش قول داد كه یكسال آنجا مرا نگهدارد و بعد از پایان سال تحصیلی به مدرسه دیگر منتقل كند اما دیگر آنجا ماندگار شدم.
ساعت حضورتان در روستا چطور بود؟
تقریبا تمام هفته آنجا بودم، چون ماشین هم نداشتم و وضعیتم اصلاً خوب نبود. شنبه صبح میرفتم و چهارشنبه عصر برمیگشتم. بدون امكانات و تجهیزات خیلی برایم سخت بود. از همه بدتر این بود كه ماشین برای رفتن به شهر گیر نمیآمد و رفتوآمد را با مشكل مواجه میكرد. در كنار این مشكلات، مشكل دیگری بود كه روزهای اول برایم خیلی سخت بود. زمانی كه من برای سربازمعلمی به روستا رفتم، تقریبا همزمان بود با حمله به معلمها در سیستان و بلوچستان و كشتن آنها. برای همین خیلی میترسیدم و خانوادهام اصلا با این موضوع موافق نبودند.
حالا واقعا ناامنی بود؟ خطری شما را تهدید كرد؟
اصلا. با اینكه این روستا امكاناتی نداشت اما فوقالعاده امن بود. گفتم پدر و مادرم با انتقال من مخالف بودند، برای همین پدرم 2بار به روستا آمد تا محل زندگی و كار مرا از نزدیك ببیند. بعد از دومین بار به من گفت مردم اینجا از خانوادهات مطمئنتر هستند و خیالم راحت شد كه اتفاقی برایت رخ نمیدهد.
شبها كجا استراحت میكردید؟ شام و ناهار را چه میكردید؟
شبها كه در مدرسه میماندم، شام و ناهار را هم اهالی روستا میآوردند. هر روز مهمان یكی بودم. گاهی اوقات هم مرا دعوت میكردند به خانههایشان و آنجا بودم. از خوبیهای مردم روستا نمیتوانم حرف بزنم؛ چون هیچ كلمهای بیانگر محبتهای آنها نیست.
الان چه میكنید؟
متأسفانه یا خوشبختانه سربازمعلمیام تمام شد و از آن روستا رفتم. راستی این را یادم رفت بگویم كه در كنار درس دادن به 15دانشآموزم در روستای كرگز، خودم هم شروع به درس خواندن كردم و درحال حاضر دانشجوی فوق لیسانس هستم.
از شاگردانتان خبر دارید؟
متأسفانه نه، از زمانی كه از آنجا آمدهام وقت نكردهام كه به بچهها سر بزنم. علتش هم بد بودن مسیر رفت و برگشت و مشغلههای كاری خودم است. بچهها چندباری تماس گرفتهاند و از من خواستهاند كه برای دیدنشان بروم. آنها بامعرفت بودند، دلتنگشان هستم.
هنوز هم مردم آن روستا برق ندارند؟
راستش را بخواهید پارسال قرار شد كه برق و آب بیاورند و قولهایی داده شد اما هر بار بهانهای آورده میشود و میدانم كه مردم آن روستا هنوز نه آب لولهكشی دارند و نه برق. میدانم در گرمایی كه ما زیر كولر مینالیم و به سختی روزها را سر میكنیم آنها زیر تیغ آفتاب زندگیشان را بدون هیچ وسیله خنك كنندهای میگذرانند؛ مردمی كه تنها جرمشان فقر است؛ مردمی كه در نهایت كمبود امكانات زندگیشان را میگذرانند. بیشك با آمدن آب و برق و سایر امكانات رفاهی حداقلی به این روستا، نهتنها خود مردم احساس آرامش و راحتی بیشتر میكنند بلكه معلمهایی كه قرار است در آنجا تدریس كنند هم راحتتر میتوانند كارشان را انجام دهند. ای كاش امكانات راهی آن روستا میشد.
از حستان بگویید؛ حس روز آخر؛ حس جدایی از بچههایی كه برای آنها تدریس كردید؛ حس رفتن از جایی كه روز اول نمیخواستید حتی برای لحظهای آنجا بمانید.
حس غریبی بود؛ اشك و لبخند باهم آمیخته شده بود. خوشحال بودم از اینكه سختیها و نبود امكانات تمام میشود. برایم دوری از خانواده سخت بود. من بسیار به خانوادهام وابسته بودم و در هفته، 2 روز دیدن آنها واقعا آزاردهنده بود. رفتن برای همیشه به شهرم، نزد خانوادهام حس خوبی بود و خوشحال كننده؛ اینكه سختیهای این روزها تمام شد و دیگر نیاز نبود كه خودم را با نبود امكانات وفق دهم. اما سخت بود، دوری از مردمی كه اعضای خانوادهام شده بودند؛ خیلی سخت بود؛ مردمی كه پر از عشق و محبت بودند. 2سال از عمرم را آنجا گذرانده بودم و اهالی روستا را جزئی از خانوادهام میدانستم. اینكه بعد از رفتن من، دانشآموزان این روستا چه میكنند اذیتم میكرد. اینكه آیا معلمی به این روستای دور افتاده میآید تا بار دیگر بچهها سر كلاس جمع شوند یا نه، اذیتم میكرد. بچههای روستا سراسر انرژی و خلاقیت و استعداد بودند و حیف بود كه آنها به درسشان ادامه نمیدادند. دلم برای تكتك دانشآموزان آنجا تنگ شده است. دلم برای محبتهای خالصانهای كه تا آن موقع به این حد ندیده بودم تنگ شده است.
تدریس، نسخه بدون برق!
استفاده درست از تكنولوژی در نبود برق شهری باعث شد دانشآموزان عاشق درس شوند.
راستش را بخواهید نداشتن برق، خیلی سخت بود و تقریبا اجازه نمیداد كه من كاری انجام دهم. اوایل لپتاپم را با خودم میبردم؛ اما شارژ لپتاپ كه تمام میشد من دیگر كاری نمیتوانستم انجام دهم. به فكر این بودم كه یك جور برق را به روستا بیاورم، اما چطور میتوانستم این كار را بكنم؟ تا اینكه یك روز داشتم از میدانی در نزدیكی خانه مان رد میشدم و چشمام به میوه فروشهایی افتاد كه میوهها را بار وانتشان كرده بودند و با تاریكی هوا، لامپی را بالای بارشان روشن میكردند. لامپ بالای بار وانت مرا به فكر واداشت. من هم میتوانستم برق تولید كنم؛ مانند میوه فروش ها. در تحقیقاتی كه كردم مشخص شد این كار به وسیله دستگاهی است كه برق باتری ماشین را به نور تبدیل میكند بدون آنكه باتری تمام شود. این را كه فهمیدم، جست و جو برای پیدا كردن دستگاه را آغاز كردم. اول شركتی در شیراز پیدا كردم كه این تبدیلها را میفروخت، آنجا نداشت. بعد در تهران شركتی را پیدا كردم، آنها گفتند باید پول را اینترنتی واریز كنی و تبدیل را برایت پست میكنیم. اما چون خرید اینترنتی بسیار انجام داده بودم و بسیار هم كلاه سرم رفته بود، از خیر خرید اینترنتی گذشتم و جست و جو برای یافتن تبدیل را در زاهدان ادامه دادم. درنهایت مغازهای را پیدا كردم كه گفت یك هفته بعد برایت تبدیل را میآوریم و من موفق شدم تبدیل را بعد از كلی جستوجو خریداری كنم. ماشین برادرم را برداشتم و راهی روستا شدم. وقتی بچهها لامپ و لپ تاپ را دیدند خیلی تعجب كردند. واقعا دلشان میخواست با لپ تاپ كار كنند و دوست داشتند لامپ روشن باشد. علاقه آنها به برق باعث شد تا ایده خوبی به ذهنم برسد. بچهها عاشق دیدن كارتون بودند و من شرط دیدن كارتون را نمرههای بالای آنها اعلام كردم. طولی نكشید كه بچههایی كه سال تحصیلی قبلیشان را مردود شده بودند، همه آن سال با نمرات بالا قبول شدند. البته به آنها حق میدادم، بچهها هیچ وسیله تفریحیای نداشتند، حیاط مدرسه آنها خاكی بود، بدون كوچكترین وسیلهای برای فعالیت و ورزش. باید آنها را سر شوق میآوردم بهخاطر همین زنگ تفریحها برای بچهها كارتون تام و جری، فوتبالیستها و... میگذاشتم.
برنامههایی كه به كرات از تلویزیون پخش شده بود و برای دانشآموزان ما كسالتآور شده بود، برای آنها دنیایی از لذت و هیجان بود. دانشآموزانم طوری از این كارتونها لذت میبردند كه به من میگفتند آقا اگر املاء 20بگیریم برایمان 2 تا كارتون پخش میكنید؟ اوایل تنها در زنگ تفریحها این كار را میكردم اما بعد از مدتی با خودم گفتم چرا فقط كارتون، بچههایی كه اینقدر استعداد دارند و به خوبی موضوعات را یاد میگیرند، چرا با كمك لپ تاپ به آنها درس یاد ندهم. بعد از آن تصمیم گرفتم كه كتاب درسی را هم از طریق لپ تاپ به آنها آموزش دهم. برای همین زمانی كه به خانه میآمدم برنامههای كتاب درسی را دانلود میكردم. فرقی نمیكرد چه درسی، در هر 6مقطع من دانشآموز داشتم. باید برای 15دانشآموزی كه داشتم درسهای مرتبط را دانلود میكردم. بعد از آن در كنار كتابهای درسی به آنها از روی فایلهای پی دی اف هم درس میدادم. اشتیاق بچهها برای یادگیری طوری بود كه بعد از مدتی من دیگر به آنها درس نمیدادم؛ خودشان از روی پی دی اف یاد میگرفتند و به راستی كه تأثیر اینطور آموزش چقدر بالا و خوب است! بچههایی كه تا چند وقت قبل نمیدانستند برق چیست، خودشان لپ تاپ را باز میكردند و پی دی اف مربوط به درسشان را میآوردند و از روی آن درس یاد میگرفتند. شما معجزه یادگیری به این روش را ندیدهاید برای همین شاید باورتان نشود، اما بچههای شیطانی كه سال تحصیلی قبلیشان را مردود شده بودند در كنار دروس قبلی در مدرسه، قرآن را هم یادگرفته بودند.
یك خـــاطره
همه 2 سال گذشته برای من خاطره بود. خاطره بودن با دانشآموزانم را نمیتوانم فراموش كنم؛ خاطره دور هم بودن با اهالی روستا و خیلی از خاطرات خوب دیگر را. واقعا اهالی روستا مرا یكی از اعضای روستا بهحساب میآوردند و از هیچ كاری دریغ نمیكردند. اما یك خاطره تلخ دارم كه بهنظرم تلخترین خاطره عمرم است؛ خاطره تلخی كه تنها بهخاطر شرایط بد زیستمحیطی برایم پیش آمد. یادم میآید فردای روز معلم بود، 13اردیبهشت، فكر میكنم یكشنبه صبح بود كه سوار ماشینم داشتم به سمت روستا میرفتم. گفتم جادهای كه به روستا ختم میشد، خیلی بد و خطرناك بود. نزدیكیهای روستا كه رسیدم خوابم برد. به خواب رفتنم باعث شد تا تعادلم را از دست بدهم و تنها شانسی كه آوردم این بود كه با تپهای شنی برخورد كردم. ماشین كلا داغان شد و خودم هم حال و روز خوبی نداشتم.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
او باید 24 ماه در جایی زندگی میكرد كه كولر معنا نداشت، تلویزیون را حتی در كتاب هم ندیده بودند وتلفن كلمهای گنگ و نامفهوم برای مردم آن دیار بود. با خود عهد كرد «امروز كه تمام شود، دور اینجا را خط میكشم؛ و این نخستین و آخرین باری است كه به این سرزمین میآیم» اما نمكگیر شد. نمكگیر محبت مردمی شد كه در اوج نداری و كمبود امكانات، مهربانی تنها سرمایهشان بود؛ آنقدرها كه وقتی میخواست برگردد اشك به چشمش آمد؛ اشك خوشحالی نبود، اشك دلتنگی و دوری از مردمانی بود كه صداقت و صفا و صمیمیت جزئی از رسم و آیین زندگیشان بود.
مجتبی اكبری، معلم سرزمین ناشناختهای بود كه هیچ امكاناتی نداشت. با آنكه روز اولی كه مجتبی برای تدریس پا در روستای كرگزی در شهر میرجاوه استان سیستان و بلوچستان گذاشت، كلمات و جملات را در ذهن كنار هم ردیف میكرد تا فردا صبح با هزار و یك بهانه و دلیل از رفتن به این روستا سرباز زند، اما شب همان روز تصمیم گرفت كه بماند و پاسخ محبتهای مردم این سرزمین را بدهد اما ماندن تنها كار معلم جوان ما نبود، او بعد از مدتی تصمیم گرفت تا دانشآموزانش را با دنیایی فراتر از دنیای آنها آشنا كند؛ دنیایی كه آب و برق و گاز و تلفن و... در آن معنا و مفهوم داشت. او لپ تاپ را وارد روستایی كرد كه برق نداشت و بچههایش تا به حال تلویزیون ندیده بودند. معلم جوان طوری درس داد كه تمامی دانشآموزانش یكضرب قبول شدند؛ آن هم دانشآموزانی كه تعدادی از آنها سال تحصیلی قبلی مردود شده بودند. به سراغ مجتبی اكبری رفتیم تا از تدریسش در روستای كرگزی و مردم آنجا بگوید.
چه شد كه بهعنوان معلم به روستای كرگزی رفتید؟
ماجرایش طولانی است. زمانی كه مدرك لیسانسم را در رشته علوم پزشكی گرفتم، نوبت سربازی رفتنم رسید. من فارغ التحصیل رشته علوم پزشكی بودم و در ذهنم بهدنبال محل مناسب و درخوری برای گذراندن دوران سربازیام بودم. به همین دلیل ابتدا تصمیم گرفتم كه امریه بگیرم. برایم كسرشأن بود با مدركی كه داشتم سرباز معلم شوم، حتی برای امریه هم راضی نبودم در هر سازمانی مشغول شوم. خلاصه غرور تحصیلات خوب و گذراندن سربازی در منطقهای مناسب و درخور باعث شد كه برای وزارت نیرو درخواست امریه دهم اما با درخواستم موافقت نشد. بعد از آن برای وزارت بهداشت درخواست امریه دادم، امابرخلاف تصورم آنجا هم موافقت نكردند. دوستانم گفتند حالا كه نتوانستی در این دو سازمان امریه بگیری، درخواست سرباز معلمی بده. سرباز معلمی طول خدمتش 24ماه است، اما آنها به من گفتند الان آموزش و پرورش نیرو میخواهد و با این درخواست خیلی زود پذیرفته میشوی. سربازیات هم در استان خودمان سیستان و بلوچستان خواهد بود. من هم با این امید كه سرباز معلم هستم و قرار است 2سال خدمتم را بیخ گوش خانوادهام در زابل باشم درخواست دادم. اما چه كنم كه آنچه در تصور من بود نشد و اتفاقات زیاد دیگری افتاد؛ اتفاقاتی كه هرگز باورم نمیشد برایم رخ دهد، اما هر زمان كه به آن فكر میكنم، خوشحال میشوم. روزهای اول كه وارد این ماجرا شدم نگران و ناراحت بودم اما بعد از مدتی از تصمیمی كه گرفتم و درخواست برای سرباز معلمی از ته قلبم راضی بودم و حالا هم اگر قرار باشد دوباره انتخاب كنم همان راهی كه رفتهام را میروم.
چه اتفاقاتی افتاد كه آنقدر برایتان سخت بود؟
اول كه درخواست دادم، مرا فرستادند به یك مدرسه در نزدیكی خاش كه تنها 2 پایه برای تدریس داشتم. بهنظر خوب میآمد، از خاش تا شهر محل زندگیام زابل مسافت كمی نبود، اما زیاد هم نبود و از طرفی این مدرسه 2 معلم دیگر داشت و ما باهم خیلی زود دوست شدیم. همین دوستی باعث شده بود كه دوری از خانواده اذیتم نكند. همهچیز خوب بود تا اینكه یكماه پس از آغاز مدرسهها، گفتند یكی از ما 3 نفر برای تدریس به مدرسهای باید برود كه امكانات رفاهی در آنجا صفر است. وضعیت آن مدرسه به حدی نامناسب بود كه حتی معلمهای بومی آنجا هم قبول نكرده بودند به آن مدرسه بروند. برای همین به ناچار قرعه انداختند. از شانس بدم بود یا خوبم كه قرعه به نام من افتاد. چارهای نبود، من باید میرفتم؛ از طرفی این روستا تا زاهدان حدود 30كیلومتر نسبت به جایی كه آن زمان درس میدادم نزدیكتر بود. با خودم حساب كردم 30كیلومتر نزدیكتر به زاهدان، یعنی 30كیلومتر نزدیكتر به زابل پس برایم بهتر است. خلاصه با این باور راهی مدرسهای شدم كه در روستای كرگزی، شهر میرجاوه قرار داشت؛ روستایی كه با آنچه در تصورم بود، هیچ مناسبتی نداشت.واقعا هرگز تصور نمیكردم كه من روزی به این روستا بروم و به دانشآموزان آنجا درس بدهم.
مگر روستا چطور بود؟
ببینید از زابل تا آن روستا حدود 300 كیلومتر است اما 20 كیلومتر آخر حدود یك ساعت طول میكشد تا به روستا برسیم؛ چون جاده ناهموار است و ماشین خیلی بد از آن عبور میكند. اجازه بدهید اینطور بگویم «كر» بهمعنای خندق و جای كور است و مردم اینجا به درخت كهنسال «گز» میگویند. روستا داخل یك خندق بود كه درخت كهنسالی داشت، به همین دلیل به آنجا كرگز میگفتند. حالا تصور كنید در چنین جایی بدون كولر و هیچ وسیله خنككننده باید روزهای تابستان را سر كنی؛ روزهایی كه تا ساعت 7 عصر، خورشید بالای سرت میتابد و امانت را میبرد. برق، گاز، آب و ... هیچ وسیله رفاهیای در این روستا نبود. آنقدر در نخستین دیدار جاخوردم كه با خودم فكر كردم این آخرین باری است كه به اینجا میآیم و فردا صبح به اداره میروم و درخواست میدهم كه مرا از اینجا منتقل كنند. شرایط آنجا به قدری سخت بود كه در 2سال گذشته معلمی آنجا نمانده بود و بچهها سركلاس نرفته بودند. شاید اگر این را بگویم كه مردم آنجا نمیدانستند تلویزیون چیست، برق برایشان یك چیز عجیب بود، راحتتر بشود ماجرا را درك كرد. اما همانقدر كه امكانات در این روستا نبود به جای آن صفا و محبت و معرفت در میان مردم این روستا موج میزد.
پس چه شد كه ماندگار شدید؟ آن هم 2 سال!
محبت بچهها و اهالی من را ماندگار كرد. زمانی كه سر سفرهشان نشستم و نمكشان را خوردم، دیگر نتوانستم بگویم نه. دلم برای بچههای آنجا سوخت، با آن شرایط سخت، بیسوادی برایشان آزاردهنده بود. آنها به جرم زندگی در یك منطقه سخت و خالی از امكانات نباید محاكمه میشدند و روا نبود كه از درس و تحصیل محروم شوند. به همین دلیل ماندم. منی كه روز اول گفتم آخرین بارم است اینجا میآیم، 2 سال ماندم! البته این را هم بگویم آموزش و پرورش قول داد كه یكسال آنجا مرا نگهدارد و بعد از پایان سال تحصیلی به مدرسه دیگر منتقل كند اما دیگر آنجا ماندگار شدم.
ساعت حضورتان در روستا چطور بود؟
تقریبا تمام هفته آنجا بودم، چون ماشین هم نداشتم و وضعیتم اصلاً خوب نبود. شنبه صبح میرفتم و چهارشنبه عصر برمیگشتم. بدون امكانات و تجهیزات خیلی برایم سخت بود. از همه بدتر این بود كه ماشین برای رفتن به شهر گیر نمیآمد و رفتوآمد را با مشكل مواجه میكرد. در كنار این مشكلات، مشكل دیگری بود كه روزهای اول برایم خیلی سخت بود. زمانی كه من برای سربازمعلمی به روستا رفتم، تقریبا همزمان بود با حمله به معلمها در سیستان و بلوچستان و كشتن آنها. برای همین خیلی میترسیدم و خانوادهام اصلا با این موضوع موافق نبودند.
حالا واقعا ناامنی بود؟ خطری شما را تهدید كرد؟
اصلا. با اینكه این روستا امكاناتی نداشت اما فوقالعاده امن بود. گفتم پدر و مادرم با انتقال من مخالف بودند، برای همین پدرم 2بار به روستا آمد تا محل زندگی و كار مرا از نزدیك ببیند. بعد از دومین بار به من گفت مردم اینجا از خانوادهات مطمئنتر هستند و خیالم راحت شد كه اتفاقی برایت رخ نمیدهد.
شبها كجا استراحت میكردید؟ شام و ناهار را چه میكردید؟
شبها كه در مدرسه میماندم، شام و ناهار را هم اهالی روستا میآوردند. هر روز مهمان یكی بودم. گاهی اوقات هم مرا دعوت میكردند به خانههایشان و آنجا بودم. از خوبیهای مردم روستا نمیتوانم حرف بزنم؛ چون هیچ كلمهای بیانگر محبتهای آنها نیست.
الان چه میكنید؟
متأسفانه یا خوشبختانه سربازمعلمیام تمام شد و از آن روستا رفتم. راستی این را یادم رفت بگویم كه در كنار درس دادن به 15دانشآموزم در روستای كرگز، خودم هم شروع به درس خواندن كردم و درحال حاضر دانشجوی فوق لیسانس هستم.
از شاگردانتان خبر دارید؟
متأسفانه نه، از زمانی كه از آنجا آمدهام وقت نكردهام كه به بچهها سر بزنم. علتش هم بد بودن مسیر رفت و برگشت و مشغلههای كاری خودم است. بچهها چندباری تماس گرفتهاند و از من خواستهاند كه برای دیدنشان بروم. آنها بامعرفت بودند، دلتنگشان هستم.
هنوز هم مردم آن روستا برق ندارند؟
راستش را بخواهید پارسال قرار شد كه برق و آب بیاورند و قولهایی داده شد اما هر بار بهانهای آورده میشود و میدانم كه مردم آن روستا هنوز نه آب لولهكشی دارند و نه برق. میدانم در گرمایی كه ما زیر كولر مینالیم و به سختی روزها را سر میكنیم آنها زیر تیغ آفتاب زندگیشان را بدون هیچ وسیله خنك كنندهای میگذرانند؛ مردمی كه تنها جرمشان فقر است؛ مردمی كه در نهایت كمبود امكانات زندگیشان را میگذرانند. بیشك با آمدن آب و برق و سایر امكانات رفاهی حداقلی به این روستا، نهتنها خود مردم احساس آرامش و راحتی بیشتر میكنند بلكه معلمهایی كه قرار است در آنجا تدریس كنند هم راحتتر میتوانند كارشان را انجام دهند. ای كاش امكانات راهی آن روستا میشد.
از حستان بگویید؛ حس روز آخر؛ حس جدایی از بچههایی كه برای آنها تدریس كردید؛ حس رفتن از جایی كه روز اول نمیخواستید حتی برای لحظهای آنجا بمانید.
حس غریبی بود؛ اشك و لبخند باهم آمیخته شده بود. خوشحال بودم از اینكه سختیها و نبود امكانات تمام میشود. برایم دوری از خانواده سخت بود. من بسیار به خانوادهام وابسته بودم و در هفته، 2 روز دیدن آنها واقعا آزاردهنده بود. رفتن برای همیشه به شهرم، نزد خانوادهام حس خوبی بود و خوشحال كننده؛ اینكه سختیهای این روزها تمام شد و دیگر نیاز نبود كه خودم را با نبود امكانات وفق دهم. اما سخت بود، دوری از مردمی كه اعضای خانوادهام شده بودند؛ خیلی سخت بود؛ مردمی كه پر از عشق و محبت بودند. 2سال از عمرم را آنجا گذرانده بودم و اهالی روستا را جزئی از خانوادهام میدانستم. اینكه بعد از رفتن من، دانشآموزان این روستا چه میكنند اذیتم میكرد. اینكه آیا معلمی به این روستای دور افتاده میآید تا بار دیگر بچهها سر كلاس جمع شوند یا نه، اذیتم میكرد. بچههای روستا سراسر انرژی و خلاقیت و استعداد بودند و حیف بود كه آنها به درسشان ادامه نمیدادند. دلم برای تكتك دانشآموزان آنجا تنگ شده است. دلم برای محبتهای خالصانهای كه تا آن موقع به این حد ندیده بودم تنگ شده است.
تدریس، نسخه بدون برق!
استفاده درست از تكنولوژی در نبود برق شهری باعث شد دانشآموزان عاشق درس شوند.
راستش را بخواهید نداشتن برق، خیلی سخت بود و تقریبا اجازه نمیداد كه من كاری انجام دهم. اوایل لپتاپم را با خودم میبردم؛ اما شارژ لپتاپ كه تمام میشد من دیگر كاری نمیتوانستم انجام دهم. به فكر این بودم كه یك جور برق را به روستا بیاورم، اما چطور میتوانستم این كار را بكنم؟ تا اینكه یك روز داشتم از میدانی در نزدیكی خانه مان رد میشدم و چشمام به میوه فروشهایی افتاد كه میوهها را بار وانتشان كرده بودند و با تاریكی هوا، لامپی را بالای بارشان روشن میكردند. لامپ بالای بار وانت مرا به فكر واداشت. من هم میتوانستم برق تولید كنم؛ مانند میوه فروش ها. در تحقیقاتی كه كردم مشخص شد این كار به وسیله دستگاهی است كه برق باتری ماشین را به نور تبدیل میكند بدون آنكه باتری تمام شود. این را كه فهمیدم، جست و جو برای پیدا كردن دستگاه را آغاز كردم. اول شركتی در شیراز پیدا كردم كه این تبدیلها را میفروخت، آنجا نداشت. بعد در تهران شركتی را پیدا كردم، آنها گفتند باید پول را اینترنتی واریز كنی و تبدیل را برایت پست میكنیم. اما چون خرید اینترنتی بسیار انجام داده بودم و بسیار هم كلاه سرم رفته بود، از خیر خرید اینترنتی گذشتم و جست و جو برای یافتن تبدیل را در زاهدان ادامه دادم. درنهایت مغازهای را پیدا كردم كه گفت یك هفته بعد برایت تبدیل را میآوریم و من موفق شدم تبدیل را بعد از كلی جستوجو خریداری كنم. ماشین برادرم را برداشتم و راهی روستا شدم. وقتی بچهها لامپ و لپ تاپ را دیدند خیلی تعجب كردند. واقعا دلشان میخواست با لپ تاپ كار كنند و دوست داشتند لامپ روشن باشد. علاقه آنها به برق باعث شد تا ایده خوبی به ذهنم برسد. بچهها عاشق دیدن كارتون بودند و من شرط دیدن كارتون را نمرههای بالای آنها اعلام كردم. طولی نكشید كه بچههایی كه سال تحصیلی قبلیشان را مردود شده بودند، همه آن سال با نمرات بالا قبول شدند. البته به آنها حق میدادم، بچهها هیچ وسیله تفریحیای نداشتند، حیاط مدرسه آنها خاكی بود، بدون كوچكترین وسیلهای برای فعالیت و ورزش. باید آنها را سر شوق میآوردم بهخاطر همین زنگ تفریحها برای بچهها كارتون تام و جری، فوتبالیستها و... میگذاشتم.
برنامههایی كه به كرات از تلویزیون پخش شده بود و برای دانشآموزان ما كسالتآور شده بود، برای آنها دنیایی از لذت و هیجان بود. دانشآموزانم طوری از این كارتونها لذت میبردند كه به من میگفتند آقا اگر املاء 20بگیریم برایمان 2 تا كارتون پخش میكنید؟ اوایل تنها در زنگ تفریحها این كار را میكردم اما بعد از مدتی با خودم گفتم چرا فقط كارتون، بچههایی كه اینقدر استعداد دارند و به خوبی موضوعات را یاد میگیرند، چرا با كمك لپ تاپ به آنها درس یاد ندهم. بعد از آن تصمیم گرفتم كه كتاب درسی را هم از طریق لپ تاپ به آنها آموزش دهم. برای همین زمانی كه به خانه میآمدم برنامههای كتاب درسی را دانلود میكردم. فرقی نمیكرد چه درسی، در هر 6مقطع من دانشآموز داشتم. باید برای 15دانشآموزی كه داشتم درسهای مرتبط را دانلود میكردم. بعد از آن در كنار كتابهای درسی به آنها از روی فایلهای پی دی اف هم درس میدادم. اشتیاق بچهها برای یادگیری طوری بود كه بعد از مدتی من دیگر به آنها درس نمیدادم؛ خودشان از روی پی دی اف یاد میگرفتند و به راستی كه تأثیر اینطور آموزش چقدر بالا و خوب است! بچههایی كه تا چند وقت قبل نمیدانستند برق چیست، خودشان لپ تاپ را باز میكردند و پی دی اف مربوط به درسشان را میآوردند و از روی آن درس یاد میگرفتند. شما معجزه یادگیری به این روش را ندیدهاید برای همین شاید باورتان نشود، اما بچههای شیطانی كه سال تحصیلی قبلیشان را مردود شده بودند در كنار دروس قبلی در مدرسه، قرآن را هم یادگرفته بودند.
یك خـــاطره
همه 2 سال گذشته برای من خاطره بود. خاطره بودن با دانشآموزانم را نمیتوانم فراموش كنم؛ خاطره دور هم بودن با اهالی روستا و خیلی از خاطرات خوب دیگر را. واقعا اهالی روستا مرا یكی از اعضای روستا بهحساب میآوردند و از هیچ كاری دریغ نمیكردند. اما یك خاطره تلخ دارم كه بهنظرم تلخترین خاطره عمرم است؛ خاطره تلخی كه تنها بهخاطر شرایط بد زیستمحیطی برایم پیش آمد. یادم میآید فردای روز معلم بود، 13اردیبهشت، فكر میكنم یكشنبه صبح بود كه سوار ماشینم داشتم به سمت روستا میرفتم. گفتم جادهای كه به روستا ختم میشد، خیلی بد و خطرناك بود. نزدیكیهای روستا كه رسیدم خوابم برد. به خواب رفتنم باعث شد تا تعادلم را از دست بدهم و تنها شانسی كه آوردم این بود كه با تپهای شنی برخورد كردم. ماشین كلا داغان شد و خودم هم حال و روز خوبی نداشتم.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *