چه گذشت بر تو سی سال از این بزرگ و کوچک؟ که دلت پُر آبله شد ز نگاه پیر و کودک چه سبک نشستی و نرم گذشتی از سر خاک که به گَرْدِ خیزش تو نرسید بادبادک نه به قلّه ی دماوند و نه قاف، پرچمت را زده ای در آسمانها نکنم در این سخن شک چِقَدَر بزرگ بود این غم زندگانی تو که زُدود از خیالم جریان باغ مَزدک تویی آن سیاوش واقعی و همیشه زنده تویی افتخار جاوید تمام ما، نه بابک به سفیر یار گفتی که مرا ببر از اینجا که برای دوستانم _شهدا_ دلم زده لک کرمی نمود در این دهه ی کرامتتْ دوست رجب محمّدزاده شهادتت مبارک