عاشقانههای مادری با 32 سال انتظار
32 سال تمام، ریتم قلبش به انتظار گره خورده و چشمانش به جاده و گوشش به نوای رادیو قدیمی دوخته شده بود تا نشانی از گمشده اش پیدا کند. اما بالاخره این انتظار طولانی به سر آمد و رادیویی را که در تمام این سالها مونس مادرانه هایش بود خاموش و از خود جدا کرد.
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از روزنامه ایران، داستان شیار 143 این بار روایت مادری است که تنها دلخوشی او رادیویی بود که برای شنیدن نامی از پسرش هیچگاه خاموش نمیشد و سالها همدم شب و روزش بود. در فصل دیگر این انتظارنامه، بانویی که سهمش از 9 سال زندگی مشترک، 32 سال چشم به راهی بود، با زخمی که سال ها به آن خو گرفته بود وداع کرد و آخرین یادگاری هایش را به دل خاک سپرد تا آخرین فصل این انتظار جانکاهش پایان پذیرد.
مادرانه ها
آخرین صحنهای که از او در قاب نگاهش نقش بسته چهره خندان و مهربانی است که عزم رفتن داشت. چارهای نداشت جز اینکه میوه دلش را که بار سفر بسته بود در آغوش دعای خیر مادرانهاش جای دهد و با اشک چشم او را در مسیری بیبازگشت بدرقه کند.
مریم راستی بانوی ۹۰ سالهای است که از پایان عملیات بدر در سال ۱۳۶۳ تا دوشنبه هفته گذشته نشانههایی از پسرش را روی موجهای یک رادیوی قدیمی جست و جو میکرد.
«دومین فرزندم بود و به قدری احترام من و پدرش را نگه میداشت و با همسایهها و اقوام خوش رفتاری میکرد که هنوز هم از او به نیکی یاد میشود.»
بانوی سالخورده اهل شهرستان «لامرد» که ۳۲سال چهره پسرش را ندیده و در تمام این سالها با یاد و خاطرات او زندگی کرده است با بیان این جملات ادامه داد: شهید قنبر برای رفع گرفتاری افراد اهمیت زیادی قائل میشد به همین دلیل وقتی احساس کرد کشور و هموطنانش در مسیر گرفتاری قرار دارند عزم جبهه جنگ کرد و من و پدرش هم مانع تصمیم او نشدیم.
حتی آن زمان که از هم رزمانش شنیدیم در عملیات بدر به شهادت رسید گله و شکایتی به درگاه خداوند نکردیم و تا همین لحظه هم میگویم شهید قنبر امانت خداوند بود و من به رسم امانتداری چند سالی محافظش بودم و روزی از راه رسید که باید این امانت را به خداوند بازمیگرداندم.
پایان انتظار
مادر شهید اسدپور که پس از گذشت بیش از سه دهه، وجود آشفتهاش به آرامش رسید و رادیوی قدیمیاش را که همدم روزها و شبهایش بود کنار گذاشت از لحظههای پر التهابی که بر او گذشت چنین گفت: اسفند سال ۶۳ بود که شب هنگام درد زایمان به سراغ یکی از دخترهایم آمد. قنبر عزیزم بسرعت قابله را خبر کرد و در این هنگام مرا خواست تا دقایقی با هم صحبت کنیم. همسرش روزهای آخر بارداری را سپری می کرد و به من گفت: باید به جبهه بازگردم، احتمال دارد این بار فیض شهادت نصیبم شود یا اینکه به اسارت دشمن درآیم. در نبود من مراقب همسر و فرزندانم باشید.
وی افزود: با اینکه شنیدن این جملات برایم بسیار سخت بود اما ابراز ناراحتی نکردم و بعد از اینکه قنبر به جبهه بازگشت و عملیات بدر به پایان رسید، دلشوره عجیبی به سراغم آمد.
تصمیم گرفتم لحظه به لحظه اخبار جبهه را از طریق رادیو دنبال کنم. البته آن روزها همسرم نیز یک رادیو به همراه داشت تا او هم جویای اخبار جبهه باشد. ولی متأسفانه عمرش کفاف نداد و دوری و بیخبری از قنبر عزیزم باعث شد دچار حواس پرتی شود و در حالی که حسرت دیدار فرزندمان را به دل داشت، از دنیا رفت. به این ترتیب لحظههای سختتری بر من میگذشت، اما به پسرم قول داده بودم بیتابی نکنم برای همین امیدم را از دست نداده بودم و با وجود نگاه متعجبانه اطرافیان و تمسخر گاه و بیگاه بعضیها، منتظر شنیدن خبر یا نشانهای از پسرم آن هم از طریق رادیو بودم. تا اینکه این انتظار 32 ساله به سر آمد و چشمان کم سو و دستان لرزانم به تابوت پسر شهیدم رسید.
میراث عشق
هم محلی بودیم و به رسم ازدواجهای سنتی دهه ۵۰زندگی مشترکمان را آغاز کردیم، مرد خوبی بود و ویژگیهای مثبتی که داشت دلیلی برای اینکه با این ازدواج مخالف باشم باقی نمیگذاشت برای همین هر لحظه از این انتخاب راضیتر می شدم.
سکینه واعظ زاده همسر شهید قنبر اسدپور که عمر زندگی مشترکشان به ۱۰ سال هم نرسید با بیان این جملات ادامه داد: از همان روزهای نخست ازدواج، شهید اسدپور در جبهههای فرهنگی و سیاسی مشغول خدمت بود و من در خانه پدر همسرم زندگی می کردم. دو فرزند اولمان مسعود و لیلا که در حال حاضر مقطع دکتری را به پایان رساندهاند در آنجا به دنیا آمدند اما روزهای تنهایی من به پایان نرسیده بود، زیرا شهید اسدپور همواره مشغول خدمت بود و من به تنهایی کنار آمدن با پستی و بلندی زندگی را عهده دار شده بودم. با وجود امکانات محدودی که آن روزها در شهرستان لامرد وجود داشت آموخته بودم به تنهایی از پس مشکلات زندگی برآیم و با کمتر کسی در این رابطه درد دل کنم.
صدای پای انتظار
آخرین فرزندمان(مرتضی) را باردار بودم و کمتر از یک هفته به تولدش باقی مانده بود که شهید اسدپور به مرخصی آمد. مانند تمام مرتبههای قبل گفت به دلیل شرایط کاری من همواره مجبور بودی تنهایی زیادی را متحمل شوی و پنج فرزندمان را از آب وگل در بیاوری. خوب میدانم که برایت مشکل بوده است، اما چارهای نیست و برای آبادانی ایران باید چنین تاوانهایی پرداخت. نمیدانم این بار که به جبهه باز گردم چه تقدیری در انتظارم است، اما اگربه شهادت رسیدم بیشتر از قبل در تربیت فرزندانمان کوشا باش.
فصل آخر
با بیان این جمله، نامه بلند بالایی را مقابل چشمانم گرفت و گفت: این وصیتنامه من است، اگر این دیدار آخر بود و شهید شدم آن را برای سایرین بخوانید. با شنیدن این جملهها از زبان او بند دلم پاره شد و برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم بیچاره آن بنده خدایی که قرار است این وصیت نامه را بخواند، صبح تا شب هم زمان بگذارد به خط آخرش نمیرسد.
وی با یادآوری روزهای سختی که تجربه کرد، افزود: کاش میشد واقعیت را مانند بحث آن روز تغییر دهم اما ممکن نبود زیرا تنها ۶ روز پس از تولد مرتضی زمزمههای اسارت و حتی شهادت ایشان به گوشم رسید و کاری جز ایستادگی از من ساخته نبود.
همسر شهید اسدپور که دلتنگی را یکی از طاقت فرساترین فاکتورهای این ۳۲ سال میداند، گفت: لحظههای فراوانی بود که دلتنگ شهید میشدم و در دل خطاب به او میگفتم دوست نداشتم در دفاع از ناموس و میهن شهید شوی بلکه دوست داشتم پیروز برگردی و قهرمان زندگی من و فرزندانمان باشی اما باز هم حرف خود را پس میگرفتم و به زنده بودن ایشان امیدوار میشدم.
خانواده اسدپور با وجود سرنگونی دولت صدام و خالی شدن زندانهای عراق از اسرای ایرانی تا همین هفته قبل امیدشان را از دست نداده بودند و شبهای دلتنگی را به امید دیدار به صبح میرساندند، تا اینکه جمعه گذشته خیابانهای شهر لامرد پر شد از ردپای کسانی که عطر حضور یک قهرمان را تا خانه ابدیاش بدرقه کردند.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
مادرانه ها
آخرین صحنهای که از او در قاب نگاهش نقش بسته چهره خندان و مهربانی است که عزم رفتن داشت. چارهای نداشت جز اینکه میوه دلش را که بار سفر بسته بود در آغوش دعای خیر مادرانهاش جای دهد و با اشک چشم او را در مسیری بیبازگشت بدرقه کند.
مریم راستی بانوی ۹۰ سالهای است که از پایان عملیات بدر در سال ۱۳۶۳ تا دوشنبه هفته گذشته نشانههایی از پسرش را روی موجهای یک رادیوی قدیمی جست و جو میکرد.
«دومین فرزندم بود و به قدری احترام من و پدرش را نگه میداشت و با همسایهها و اقوام خوش رفتاری میکرد که هنوز هم از او به نیکی یاد میشود.»
بانوی سالخورده اهل شهرستان «لامرد» که ۳۲سال چهره پسرش را ندیده و در تمام این سالها با یاد و خاطرات او زندگی کرده است با بیان این جملات ادامه داد: شهید قنبر برای رفع گرفتاری افراد اهمیت زیادی قائل میشد به همین دلیل وقتی احساس کرد کشور و هموطنانش در مسیر گرفتاری قرار دارند عزم جبهه جنگ کرد و من و پدرش هم مانع تصمیم او نشدیم.
حتی آن زمان که از هم رزمانش شنیدیم در عملیات بدر به شهادت رسید گله و شکایتی به درگاه خداوند نکردیم و تا همین لحظه هم میگویم شهید قنبر امانت خداوند بود و من به رسم امانتداری چند سالی محافظش بودم و روزی از راه رسید که باید این امانت را به خداوند بازمیگرداندم.
پایان انتظار
مادر شهید اسدپور که پس از گذشت بیش از سه دهه، وجود آشفتهاش به آرامش رسید و رادیوی قدیمیاش را که همدم روزها و شبهایش بود کنار گذاشت از لحظههای پر التهابی که بر او گذشت چنین گفت: اسفند سال ۶۳ بود که شب هنگام درد زایمان به سراغ یکی از دخترهایم آمد. قنبر عزیزم بسرعت قابله را خبر کرد و در این هنگام مرا خواست تا دقایقی با هم صحبت کنیم. همسرش روزهای آخر بارداری را سپری می کرد و به من گفت: باید به جبهه بازگردم، احتمال دارد این بار فیض شهادت نصیبم شود یا اینکه به اسارت دشمن درآیم. در نبود من مراقب همسر و فرزندانم باشید.
وی افزود: با اینکه شنیدن این جملات برایم بسیار سخت بود اما ابراز ناراحتی نکردم و بعد از اینکه قنبر به جبهه بازگشت و عملیات بدر به پایان رسید، دلشوره عجیبی به سراغم آمد.
تصمیم گرفتم لحظه به لحظه اخبار جبهه را از طریق رادیو دنبال کنم. البته آن روزها همسرم نیز یک رادیو به همراه داشت تا او هم جویای اخبار جبهه باشد. ولی متأسفانه عمرش کفاف نداد و دوری و بیخبری از قنبر عزیزم باعث شد دچار حواس پرتی شود و در حالی که حسرت دیدار فرزندمان را به دل داشت، از دنیا رفت. به این ترتیب لحظههای سختتری بر من میگذشت، اما به پسرم قول داده بودم بیتابی نکنم برای همین امیدم را از دست نداده بودم و با وجود نگاه متعجبانه اطرافیان و تمسخر گاه و بیگاه بعضیها، منتظر شنیدن خبر یا نشانهای از پسرم آن هم از طریق رادیو بودم. تا اینکه این انتظار 32 ساله به سر آمد و چشمان کم سو و دستان لرزانم به تابوت پسر شهیدم رسید.
میراث عشق
هم محلی بودیم و به رسم ازدواجهای سنتی دهه ۵۰زندگی مشترکمان را آغاز کردیم، مرد خوبی بود و ویژگیهای مثبتی که داشت دلیلی برای اینکه با این ازدواج مخالف باشم باقی نمیگذاشت برای همین هر لحظه از این انتخاب راضیتر می شدم.
سکینه واعظ زاده همسر شهید قنبر اسدپور که عمر زندگی مشترکشان به ۱۰ سال هم نرسید با بیان این جملات ادامه داد: از همان روزهای نخست ازدواج، شهید اسدپور در جبهههای فرهنگی و سیاسی مشغول خدمت بود و من در خانه پدر همسرم زندگی می کردم. دو فرزند اولمان مسعود و لیلا که در حال حاضر مقطع دکتری را به پایان رساندهاند در آنجا به دنیا آمدند اما روزهای تنهایی من به پایان نرسیده بود، زیرا شهید اسدپور همواره مشغول خدمت بود و من به تنهایی کنار آمدن با پستی و بلندی زندگی را عهده دار شده بودم. با وجود امکانات محدودی که آن روزها در شهرستان لامرد وجود داشت آموخته بودم به تنهایی از پس مشکلات زندگی برآیم و با کمتر کسی در این رابطه درد دل کنم.
صدای پای انتظار
آخرین فرزندمان(مرتضی) را باردار بودم و کمتر از یک هفته به تولدش باقی مانده بود که شهید اسدپور به مرخصی آمد. مانند تمام مرتبههای قبل گفت به دلیل شرایط کاری من همواره مجبور بودی تنهایی زیادی را متحمل شوی و پنج فرزندمان را از آب وگل در بیاوری. خوب میدانم که برایت مشکل بوده است، اما چارهای نیست و برای آبادانی ایران باید چنین تاوانهایی پرداخت. نمیدانم این بار که به جبهه باز گردم چه تقدیری در انتظارم است، اما اگربه شهادت رسیدم بیشتر از قبل در تربیت فرزندانمان کوشا باش.
فصل آخر
با بیان این جمله، نامه بلند بالایی را مقابل چشمانم گرفت و گفت: این وصیتنامه من است، اگر این دیدار آخر بود و شهید شدم آن را برای سایرین بخوانید. با شنیدن این جملهها از زبان او بند دلم پاره شد و برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم بیچاره آن بنده خدایی که قرار است این وصیت نامه را بخواند، صبح تا شب هم زمان بگذارد به خط آخرش نمیرسد.
وی با یادآوری روزهای سختی که تجربه کرد، افزود: کاش میشد واقعیت را مانند بحث آن روز تغییر دهم اما ممکن نبود زیرا تنها ۶ روز پس از تولد مرتضی زمزمههای اسارت و حتی شهادت ایشان به گوشم رسید و کاری جز ایستادگی از من ساخته نبود.
همسر شهید اسدپور که دلتنگی را یکی از طاقت فرساترین فاکتورهای این ۳۲ سال میداند، گفت: لحظههای فراوانی بود که دلتنگ شهید میشدم و در دل خطاب به او میگفتم دوست نداشتم در دفاع از ناموس و میهن شهید شوی بلکه دوست داشتم پیروز برگردی و قهرمان زندگی من و فرزندانمان باشی اما باز هم حرف خود را پس میگرفتم و به زنده بودن ایشان امیدوار میشدم.
خانواده اسدپور با وجود سرنگونی دولت صدام و خالی شدن زندانهای عراق از اسرای ایرانی تا همین هفته قبل امیدشان را از دست نداده بودند و شبهای دلتنگی را به امید دیدار به صبح میرساندند، تا اینکه جمعه گذشته خیابانهای شهر لامرد پر شد از ردپای کسانی که عطر حضور یک قهرمان را تا خانه ابدیاش بدرقه کردند.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *