به دلم افتاده بود که او در یکی از آن تابوتهاست + تصاویر
پدر یکی از شهدای غواص و خطشکن میگفت: «به دلم افتاده بود که فرزند شهیدم در یکی از آن تابوتهاست، انگار صدایش را میشنیدم، خوابش را دیدم و دیگر یقین پیدا کردم که او آمده است، پسرم را با دست و پای بسته دیدم، با سیم مفتول...».
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از فارس، یکسال پیش در چنین روزهایی با اعلام خبر کشف گور دستهجمعی در عراق که 175 شهید غواص و خطشکن در آن مدفون شده بودند، موجی از نفرت نسبت به رژیم بعث عراق، در دل هر انسان آزادهای به جوشش درآمد، خانوادههای زیادی نیز چشم بهراه خبری از فرزند دلبند خود بودند.
حالا اینروزها تداعیکننده همان روزهاست، در شهرها و روستاهای زیادی به یاد فرزندان خمینی(ره)، آن دریادلان و خطشکنان همیشه جاویدان و شهدای مناطق مختلف کشور، یادوارههای باشکوهی برگزار میشود که در آنها البته یاد و نام مدافعان حرم که درس ایثار، حماسه و عشق به ولایت را از مکتب حسین(ره) شهید آموخته و به ندای مقتدای زمان خود امام خامنهای لبیک گفتهاند را نیز میبینیم.
اینروزها فرصتی شد تا از دیدار اتفاقی خود با پدر یکی از شهیدان خطشکن بگویم، پدری که در بین 175 تابوت شهید در معراجالشهدا تهران، بوی فرزند شهید خود را استشمام کرد، و در لحظات بین خواب و بیداری، شهید به خواب پدر آمد.
عصر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان سالجاری بود که بهاتفاق یکی از همکاران خبری در پارک ملت شهرداری بهشهر قدم میزدیم، هوا بسیار گرم بود و به دنبال جایی میگشتیم تا بتوانیم هم اندکی از گرمای هوا دور باشیم و هم خستگی یکروز پُرکار را فراموش کنیم.
نرسیده به عمارت شهرداری، متوجه دستتکاندادنهای مرد میانسالی شدم، او روی یکی از نیمکتها نشسته بود، لبخند میزد و گویی از دیدنمان شادمان شد، به من اشاره میکرد که به همکارت بگو به اینسو نگاه کند، اعلام حضور او به همکارم همانا و سلام و احوالپرسی و گُل گرفتن صحبتها همانا!
او پدر شهید حسینعلی بالویی بود، همان شهید خطشکنی که مردادماه سال گذشته بههمراه دیگر همرزمان شهید غواص و خطشکن، از دل خاکهای تفتیده عراق به آغوش ایران اسلامی بازگشت، با دستها و پاهای بسته، 175 رزمنده که نحوه شهادت آنها، سند محکمی بر بیرحمی رژیم بعث عراق در زمان جنگ علیه ایران بود.
از اینکه پدر شهید را از نزدیک میدیدم، احساس خوبی داشتم، پس از سلام و احوالپرسی و ابراز خرسندی از این دیدار اتفاقی، از او پرسیدم همیشه به پارک میآیید یا گذری بوده، همین سؤال کافی بود تا صحبتهای او گُل کند.
میگفت: تقریباً هر روز به پارک میآیم، اینجا مدفن دو شهید گمنام غواص و خطشکن است، بر سر مزار آنها میروم، جای خلوتی را پیدا کرده و عقدههای دلم را خالی میکنم، هفتهای یکبار نیز بر سر مزار پسرم حسینعلی میروم.
از مصاحبهای که در روزهای نخست انتقال شهدای غواص به تهران با او انجام دادم، صحبت شد و خواستم تا حضور ذهن پیدا کند، اشک در چشمانش حلقه زد و خاطرات آنروزها برایش زنده شد، میگفت: «به دلم افتاده بود که حسینعلی در یکی از آن تابوتهاست، انگار صدایش را میشنیدم، خوابش را دیدم و دیگر یقین پیدا کردم که او آمده است، پسرم را با دست و پای بسته دیدم، با سیم مفتول، حسین شهیدم را خیلی دوست داشتم، او از کودکی انسان بزرگی بود».
به اتفاق او بر مزار دو شهید گمنام در همان حوالی رفتیم، این دو شهید در مکان زیبایی از پارک ملت به خاک سپرده شدند، اما انگار پدر شهید بالویی از این اقدام چندان راضی نبود، از افرادی گفت که وقتی قدم به پارک میگذارند، از شهدا شرم نمیکنند، به او گفتیم: همه یکجور نیستند، زیباییها را باید دید، حرمتشکنان در اقلیت هستند.
البته چند روز بعد، جستوجوی کوچکی در این زمینه انجام دادیم و مطلع شدیم که فرمانداری، سپاه، نیروی انتظامی و اداره اماکن بهشهر نسبت به این موضوع حساس شده و اقدامات خوبی را انجام دادند تا برخیها بهخود اجازه زیر پا گذاشتن حریمها را ندهند.
آن روز شاهد حضور خیلیها بر مزار شهدا بودیم، در محوطه پارک ملت بهشهر سه نوجوان را دیدیم و از آنها پرسیدیم که آیا بر مزار شهدای گمنام هم میروید و میدانید در کجا و چگونه به شهادت رسیدند؟ آنها اطلاعات اولیه را داشتند، پدر شهید بالویی همراهمان بود، او را به بچهها معرفی کردیم و بهاتفاق یکدیگر بر مزار شهدای گمنام رفتیم.
«مهدی»، «محمدمهدی» و «محمدامین» از دیدن پدر شهید بالویی خوشحال شدند، فاتحهای نثار شهدا کردند، آنها میگفتند: وقتی به این مکان میآییم، باید حرمت شهدا را داشته باشیم، بهشوخی به پدر شهید گفتیم: اینهم زیبایی، دیگر چه میخواهید! او نیز لبخندی زد و گفت: چه بگویم!
داستان کتانی چینی
دیگر نزدیک غروب بود، اندکی از حرارت هوا کم شد، روی یکی از نیمکتهای پارک نشستیم، از پدر شهید بالویی خواستیم تا بیشتر از پسرش بگوید، هر گاه که نام حسینعلی را بر زبان میآورد، چشمانش اشکآلود، چهرهاش غمگین و صدایش بغضآلود میشد، لبخند مغمومی نیز بر لب داشت.
برایمان گفت که سه پسر دارم، حسینعلی از همه بزرگتر است، او هم پسر بود و هم دختر، در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد، لباسها را طوری میشست که انگار از لباسشویی بیرون آورده باشند.
اصغر بالویی خاطرات زیادی از پسرش داشت، اما یکی از آنها را که کمتر جایی گفته و شاید اصلاً نگفته است، این بود که پس از آمدن حسینعلی از منطقه کردستان، غروب یکی از روزها به اتفاق یکدیگر به بازار رفتند، برایش یک کتانی چینی که تازه وارد بازار شده بود، خرید و به خانه بازگشتند.
«بُردن که بردن»
پدر شهید ادامه داد: همانشب در مسجد جامع، دعای کمیل قرائت میشد، حسینعلی نیز اصرار کرد همراه من بیاید و البته با کفش جدیدی که خریده است! به او گفتم: «این کفش را نپوش، نو است و میبَرند»، گفت: «بُردن که بردن»، بالاخره به مسجد رسیدیم، کفشهایمان را کنار هم گذاشتیم و داخل مسجد رفتیم، وقتی بیرون آمدیم، دیدیم که کفش من سر جایش هست و بهجای آن کتانی چینی، یک دمپایی کهنه قرار دادهاند.
به حسینعلی گفتم«بهت گفتم که نپوش»، او نیز حرف خود را تکرار کرد و گفت: «بُردن که بردن»، گفتم: «حالا این دمپایی کهنه را بپوش تا بریم»، اما او اصرار کرد که باید ببینم صاحب این دمپایی چه کسی است، به او گفتم: «همه رفتن، مسجد خالی شده، دمپایی را بپوش و بریم»، اما گفت: «نه! پابرهنه میرم، فردای محشر باید جوابگو باشم».
از پدر شهید پرسیدم، حسینعلی اصلاً ناراحت نشده بود، تا خانه را پابرهنه رفت؟ گفت: نه! ناراحت نشد، فقط میگفت: «شاید نیاز داشت، اشکالی ندارد»، حتی در قسمتی از راه که سنگفرش بود، از خواستم تا کفش مرا بپوشد، اما قبول نکرد، بالاخره فردای همان روز به بازار رفتم و یکی مانند همان کفش را برایش خریدم.
اشک در چشمان پدر شهید بالویی جمع شده بود، بهآهستگی گفت: «او 13 ساله بود ولی عقل آدمهای 60 ساله را داشت، صحبتهای آدمهای 60 ساله را میزد، به من خیلی وابسته بود، بیش از اندازه به من علاقه داشت».
پدر شهید حرفهای ناگفته زیادی داشت، ماه رمضان بود، نمیخواستیم در آن گرمای هوا و زبان روزه، بیش از این او را خسته کنیم، صحبتها را در همین جا به پایان رساندیم، با او خداحافظی کردیم و گفتیم: «مراقب خودتون باشین»، او گفت:«خدا هست، حسینعلی هم مراقب منه».
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
حالا اینروزها تداعیکننده همان روزهاست، در شهرها و روستاهای زیادی به یاد فرزندان خمینی(ره)، آن دریادلان و خطشکنان همیشه جاویدان و شهدای مناطق مختلف کشور، یادوارههای باشکوهی برگزار میشود که در آنها البته یاد و نام مدافعان حرم که درس ایثار، حماسه و عشق به ولایت را از مکتب حسین(ره) شهید آموخته و به ندای مقتدای زمان خود امام خامنهای لبیک گفتهاند را نیز میبینیم.
اینروزها فرصتی شد تا از دیدار اتفاقی خود با پدر یکی از شهیدان خطشکن بگویم، پدری که در بین 175 تابوت شهید در معراجالشهدا تهران، بوی فرزند شهید خود را استشمام کرد، و در لحظات بین خواب و بیداری، شهید به خواب پدر آمد.
#carousel9592, #thumbs9592 , #carousel_desc9592 { overflow: hidden; } #carousel-wrapper9592 .caroufredsel_wrapper img{ /*border-radius: 10px;*/ border : 2px solid #ddd } #carousel-wrapper29592 .caroufredsel_wrapper img{ /*border-radius: 10px;*/ border : 2px solid #ddd } #carousel9592 span, #carousel9592 img, #thumbs9592 a, #thumbs9592 img { display: block; float: left; } #carousel_desc9592 span { width: 100%; /* height: 100%; */ display: block; float: left; position: relative; padding: 9px; } #carousel9592 span, #carousel9592 a, #thumbs9592 span, #thumbs9592 a { position: relative; display: block; height: 100%; } #carousel9592 img, #thumbs9592 img { border: none; width: 100%; height: 100%; position: absolute; top: 0; left: 0; } #carousel9592 span { width: 554px; height: 313px; } #carousel_desc9592 span { width: 554px; height: auto; } #thumbs-wrapper9592 { padding: 20px 40px; position: relative; } #thumbs9592 a { border: 1px solid #ddd; width: 150px; height: 100px; margin: 0 10px; overflow: hidden; -webkit-transition: border-color .5s; -moz-transition: border-color .5s; -ms-transition: border-color .5s; transition: border-color .5s; } #thumbs9592 a:hover, #thumbs9592 a.selected { border-color: #566; } .fluid_container_album img#shadow { width: 100%; position: absolute; bottom: 0; } .next_thumbnail9592 { background-position: -19px 0; right: 10px; } .next_thumbnail9592:hover { background-position: -19px -20px; } .prev_thumbnail9592 { background-position: 0 0; left: 10px; } .prev_thumbnail9592:hover { background-position: 0 -20px; } .next_thumbnail9592, .prev_thumbnail9592 { background-image: url("/client/themes/fa/main/img/carousel_nav.png"); display: block; height: 20px; margin-top: -10px; position: absolute; top: 50%; width: 19px; } $(function() { $('#carousel9592').carouFredSel({ responsive: true, circular: false, auto: false, items: { visible: 1, width: 200, height: '56%' }, scroll: { fx: 'directscroll' } }); /* $('#carousel_desc9592').carouFredSel({ responsive: true, circular: false, auto: false, items: { visible: 1, width: 200, height: '30%' }, scroll: { fx: 'directscroll' } }); */ $('#thumbs9592').carouFredSel({ responsive: true, circular: false, auto: false, prev: '.next_thumbnail9592', next: '.prev_thumbnail9592', items: { visible: { min: 2, max: 6 }, width: 150, height: '66%' } }); $('#thumbs9592 a').click(function() { $('#carousel9592').trigger('slideTo', '#' + this.href.split('#').pop() ); /* $('#carousel_desc9592').trigger('slideTo', '#' + this.href.split('#').pop() ); */ $('#thumbs9592 a').removeClass('selected'); $(this).addClass('selected'); return false; }); });
عصر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان سالجاری بود که بهاتفاق یکی از همکاران خبری در پارک ملت شهرداری بهشهر قدم میزدیم، هوا بسیار گرم بود و به دنبال جایی میگشتیم تا بتوانیم هم اندکی از گرمای هوا دور باشیم و هم خستگی یکروز پُرکار را فراموش کنیم.
نرسیده به عمارت شهرداری، متوجه دستتکاندادنهای مرد میانسالی شدم، او روی یکی از نیمکتها نشسته بود، لبخند میزد و گویی از دیدنمان شادمان شد، به من اشاره میکرد که به همکارت بگو به اینسو نگاه کند، اعلام حضور او به همکارم همانا و سلام و احوالپرسی و گُل گرفتن صحبتها همانا!
او پدر شهید حسینعلی بالویی بود، همان شهید خطشکنی که مردادماه سال گذشته بههمراه دیگر همرزمان شهید غواص و خطشکن، از دل خاکهای تفتیده عراق به آغوش ایران اسلامی بازگشت، با دستها و پاهای بسته، 175 رزمنده که نحوه شهادت آنها، سند محکمی بر بیرحمی رژیم بعث عراق در زمان جنگ علیه ایران بود.
از اینکه پدر شهید را از نزدیک میدیدم، احساس خوبی داشتم، پس از سلام و احوالپرسی و ابراز خرسندی از این دیدار اتفاقی، از او پرسیدم همیشه به پارک میآیید یا گذری بوده، همین سؤال کافی بود تا صحبتهای او گُل کند.
میگفت: تقریباً هر روز به پارک میآیم، اینجا مدفن دو شهید گمنام غواص و خطشکن است، بر سر مزار آنها میروم، جای خلوتی را پیدا کرده و عقدههای دلم را خالی میکنم، هفتهای یکبار نیز بر سر مزار پسرم حسینعلی میروم.
از مصاحبهای که در روزهای نخست انتقال شهدای غواص به تهران با او انجام دادم، صحبت شد و خواستم تا حضور ذهن پیدا کند، اشک در چشمانش حلقه زد و خاطرات آنروزها برایش زنده شد، میگفت: «به دلم افتاده بود که حسینعلی در یکی از آن تابوتهاست، انگار صدایش را میشنیدم، خوابش را دیدم و دیگر یقین پیدا کردم که او آمده است، پسرم را با دست و پای بسته دیدم، با سیم مفتول، حسین شهیدم را خیلی دوست داشتم، او از کودکی انسان بزرگی بود».
به اتفاق او بر مزار دو شهید گمنام در همان حوالی رفتیم، این دو شهید در مکان زیبایی از پارک ملت به خاک سپرده شدند، اما انگار پدر شهید بالویی از این اقدام چندان راضی نبود، از افرادی گفت که وقتی قدم به پارک میگذارند، از شهدا شرم نمیکنند، به او گفتیم: همه یکجور نیستند، زیباییها را باید دید، حرمتشکنان در اقلیت هستند.
البته چند روز بعد، جستوجوی کوچکی در این زمینه انجام دادیم و مطلع شدیم که فرمانداری، سپاه، نیروی انتظامی و اداره اماکن بهشهر نسبت به این موضوع حساس شده و اقدامات خوبی را انجام دادند تا برخیها بهخود اجازه زیر پا گذاشتن حریمها را ندهند.
آن روز شاهد حضور خیلیها بر مزار شهدا بودیم، در محوطه پارک ملت بهشهر سه نوجوان را دیدیم و از آنها پرسیدیم که آیا بر مزار شهدای گمنام هم میروید و میدانید در کجا و چگونه به شهادت رسیدند؟ آنها اطلاعات اولیه را داشتند، پدر شهید بالویی همراهمان بود، او را به بچهها معرفی کردیم و بهاتفاق یکدیگر بر مزار شهدای گمنام رفتیم.
«مهدی»، «محمدمهدی» و «محمدامین» از دیدن پدر شهید بالویی خوشحال شدند، فاتحهای نثار شهدا کردند، آنها میگفتند: وقتی به این مکان میآییم، باید حرمت شهدا را داشته باشیم، بهشوخی به پدر شهید گفتیم: اینهم زیبایی، دیگر چه میخواهید! او نیز لبخندی زد و گفت: چه بگویم!
داستان کتانی چینی
دیگر نزدیک غروب بود، اندکی از حرارت هوا کم شد، روی یکی از نیمکتهای پارک نشستیم، از پدر شهید بالویی خواستیم تا بیشتر از پسرش بگوید، هر گاه که نام حسینعلی را بر زبان میآورد، چشمانش اشکآلود، چهرهاش غمگین و صدایش بغضآلود میشد، لبخند مغمومی نیز بر لب داشت.
برایمان گفت که سه پسر دارم، حسینعلی از همه بزرگتر است، او هم پسر بود و هم دختر، در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد، لباسها را طوری میشست که انگار از لباسشویی بیرون آورده باشند.
اصغر بالویی خاطرات زیادی از پسرش داشت، اما یکی از آنها را که کمتر جایی گفته و شاید اصلاً نگفته است، این بود که پس از آمدن حسینعلی از منطقه کردستان، غروب یکی از روزها به اتفاق یکدیگر به بازار رفتند، برایش یک کتانی چینی که تازه وارد بازار شده بود، خرید و به خانه بازگشتند.
«بُردن که بردن»
پدر شهید ادامه داد: همانشب در مسجد جامع، دعای کمیل قرائت میشد، حسینعلی نیز اصرار کرد همراه من بیاید و البته با کفش جدیدی که خریده است! به او گفتم: «این کفش را نپوش، نو است و میبَرند»، گفت: «بُردن که بردن»، بالاخره به مسجد رسیدیم، کفشهایمان را کنار هم گذاشتیم و داخل مسجد رفتیم، وقتی بیرون آمدیم، دیدیم که کفش من سر جایش هست و بهجای آن کتانی چینی، یک دمپایی کهنه قرار دادهاند.
به حسینعلی گفتم«بهت گفتم که نپوش»، او نیز حرف خود را تکرار کرد و گفت: «بُردن که بردن»، گفتم: «حالا این دمپایی کهنه را بپوش تا بریم»، اما او اصرار کرد که باید ببینم صاحب این دمپایی چه کسی است، به او گفتم: «همه رفتن، مسجد خالی شده، دمپایی را بپوش و بریم»، اما گفت: «نه! پابرهنه میرم، فردای محشر باید جوابگو باشم».
از پدر شهید پرسیدم، حسینعلی اصلاً ناراحت نشده بود، تا خانه را پابرهنه رفت؟ گفت: نه! ناراحت نشد، فقط میگفت: «شاید نیاز داشت، اشکالی ندارد»، حتی در قسمتی از راه که سنگفرش بود، از خواستم تا کفش مرا بپوشد، اما قبول نکرد، بالاخره فردای همان روز به بازار رفتم و یکی مانند همان کفش را برایش خریدم.
اشک در چشمان پدر شهید بالویی جمع شده بود، بهآهستگی گفت: «او 13 ساله بود ولی عقل آدمهای 60 ساله را داشت، صحبتهای آدمهای 60 ساله را میزد، به من خیلی وابسته بود، بیش از اندازه به من علاقه داشت».
پدر شهید حرفهای ناگفته زیادی داشت، ماه رمضان بود، نمیخواستیم در آن گرمای هوا و زبان روزه، بیش از این او را خسته کنیم، صحبتها را در همین جا به پایان رساندیم، با او خداحافظی کردیم و گفتیم: «مراقب خودتون باشین»، او گفت:«خدا هست، حسینعلی هم مراقب منه».
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *