درگذشت پدر محمدرضا شریفی نیا/ سورپرایز عقاب آسیا/ حضور سردار قاسم سلیمانی در حرم رضوی/ گلایه خانم بازیگر از شایعه سازی + تصاویر
برخی از مسئولان و هنرمندان کشورمان که صفحات شخصی در نرم افزار شبکه اجتماعی اینستاگرام دارند، امروز دوشنبه دهم خرداد ماه 1395 عکس ها و مطالب قابل توجهی منتشر کردند که در این گزارش به برخی از آنها اشاره می کنیم.
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی ، تصاویر زیر مربوط به آخرین عکس ها و مطالب منتشر شده توسط مسئولان و هنرمندان در اینستاگرام است.
/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
صفحه طرفداران محمدرضا شریفی نیا، بازیگر سینما و تلویزیون کشورمان با انتشار عکس فوق از درگذشت پدر این بازیگر خبر داد و نوشت:
هوالحق
خداحافظی با عزیز،
تلخ است
و تلخ ترینش،
بدرود با پدر.
بغضی دارد از جنس درد
و مختصاتى دارد كه يكباره ميفهمى بي پناه شدى ......
ديشب پدرم به سوى معبودش
پركشيد ....
روحش شاد
صفحه طرفداران احسان علیخانی، مجری تلویزیون نیز عکسی از دختر کوچولوی توریست فرانسوی در اصفهان منتشر کرد که چادر مشکی بر سر کرده است.
پرویز پرستویی نیز در تازه ترین پست خود در اینستاگرام نوشت: وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههای طویل و پیچیده درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد.
پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!"
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره رقتانگیزی! گلی با گلبرگ های پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست."
"آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم."
"ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهای داشت!" آن وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد." سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهای نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهای که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحه گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سالخورده دیگری بود.
/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *