شهیدی از هویزه که انزلی و اهواز و تهران را به هم گره زد + عکس
حماسه شهدای دشت هویزه به حماسه دشت کربلا بسیار شبیه و همگون است. گل سرسبد شهدای دشت هویزه «شهید علم الهدی» است که وصفش را شنیده ایم. اما شهیدی دیگر در این مزار آرمیده که نه اسم و رسمی دارد و نه نام و نشانی. کرامات این شهید بزرگوار توسط «سیروس غلامی» راوی گیلانی دفاع مقدس در جشنواره «ره آورد سرزمین نور» در رشت روایت شده که به منظور ارج نهادن به مقام شامخ این شهید بزرگوار منتشر می گردد.
خبرگزاری میزان -
زمستان سال 1391 بود که من با گروهی از دانش آموزان دختر به هویزه اعزام شدیم. در آنجا من روایت شهدای هویزه را برای دانش آموزان گفتم و بعد به منظور خواندن دو رکعت نماز به مسجد یادمان شهدا رفتم. پس از نماز دیدم جوانی با لحجه عربی به من نزدیک شد و گفت: دیدم روایتگر شهدا هستید. می خواهم یک چیزی را به شما بگویم. این ماجرا را تا بحال به کسی نگفته ام.
آن جوان عرب که اهل اهواز بود گفت: همسرش مریض بوده و تمام پزشکان اهوازی جوابش کرده بودند. تصمیم می گیرند برای درمان به بیمارستان بقیه الله در تهران بروند.
به تهران می روند و در بیمارستان بقیه الله همسرش را معاینه می کنند. 10 دقیقه مانده بود به پایان ساعت اداری بیمارستان که ناگهان یک خانم مُسِنّی با دیدن حالات پریشان جوان عرب به او نزدیک شده و می گوید چرا پریشانی پسرم. او نیز ماجرای مریض شدن همسرش را برای آن خانم تعریف می کند.
آن خانم مُسِنّ ضمن دلداری جوان عرب می گوید که یک « پارتی!» در خودِ اهواز دارد که حتماً می تواند مشکلش را حل کند.
جوان عرب گفت: من پیش خودم فکر کردم حتماً این خانم بستگان یکی از رئیس روسای اهواز است که اینطور با من صحبت می کند. به او گفتم فامیل شما چکاره است حاج خانم؟ آن خانم مُسِنّ در جواب گفت: تو تا بحال به یادمان شهدای دشت هویزه در اهوازِ خودتان نرفته ای پسرم؟ گفتم نه!. او گفت: من مادر «شهید قدیر قدرتی» یکی از شهدای دشت هویزه هستم. من برای سلامتی همسرت دعا می کنم و مطمئن باش که با آمین گفتن پسر شهیدم، همسرت نیز شفا می یابد.
جوان عرب گفت: با گفتگوی میان من و آن خانم مُسِنّ 10 دقیقه وقت باقیمانده تا پایان ساعت اداری بیمارستان نیز خاتمه یافت و من نتوانستم مابقی کارهای همسرم را در همان روز انجام دهم.
شب را در خانه یکی از اقوام ماندیم. من در طول شب دو سه بار بیدار شدم تا حال همسر مریضم را جویا شوم. هر بار دیدم که همسرم با خیال راحت و بسیار شبیه یک انسان سالم خوابیده است.
صبح همسرم به من گفت که در خواب جوانی را دیده که به او گفته من «قدیر قدرتی» هستم و تو شفا پیدا کردی.
آن جوان عرب برای اینکه خیالش از بهبودی همسرش راحت شود دو سه روز دیگر نیز در تهران می مانند و همسر شفا یافته را در بیمارستان معاینه می کنند.
جوان عرب گفت: بعد از شفای همسرم سریعاً به اهواز برگشتم و تصمیم گرفتم که به اینجا(هویزه) بیایم. وقتی آمدم اینجا؛ اولین نفری را که دیدم شما (غلامی) بودی و تصمیم گرفتم این ماجرا را برایتان بگویم.
دقیقاً دو سال بعد یعنی در زمستان سال 93 نیز به همراه یکی از دیگر از کاروانهای دانش آموزان دختر انزلیچی به هویزه اعزام شدیم و باز بنده عهده دار وظیفه روایتگری بودم. این بار ماجرای این جوان عرب را برای این دانش آموزان دختر روایت کردم و ضمن نشان دادن محل قبر این شهید والامقام به دانش آموزان، برای خواندن دو رکعت نماز مستحبی به مسجد یادمان رفتم. بعد از نماز ناگهان یکی از همکارانم آمد و گفت: بیا ببین چی شده! اوضاع بهم ریخته غلامی!
من وقتی رفتم دیدم بر سر مزار شهید قدرتی یکی از دختران دانش آموز منقلب شده است و صدای گریه و شیون دانش آموزان فضا را پر کرده است.
موضوع را جویا شدم. گفتند: این دانش آموز محجبه ترین و بهترین دانش آموز مدرسه بوده که هر سال به راهیان نور می آمده ولی امسال بنا به مشکلاتی که داشته نمی خواسته بیاید. تمام تلاش مدیر مدرسه و وساطت مادر و خواهر این دانش آموز نیز بی فایده بوده. تا اینکه روز قبل از اعزام خواهر این دانش آموز با مدیر مدرسه تماس می گیرد و می گوید که خواهرش در خواب دیده که در یک دشت سرسبز بالای سر قبری ایستاده و با صاحب این قبر گفتگو می کند. مدیر مدرسه نیز این خواب را به منزله دعوتنامه ای از جانب شهدا قلمداد کرده و آن دختر دانش آموز را راضی می کنند تا امسال نیز به راهیان نور بیاید.
از قرار معلوم آن دانش آموز دختر نیز در آن روز با دیدن چهره « شهید قدیر قدرتی » منقلب می شود و پس از اینکه کمی حالش بهتر شد ماجرای خواب را تعریف می کند و می گوید جوانی که در خواب دیده است همین « شهید قدیر قدرتی »بوده است.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
به گزارش خبرنگار گروه فضای مجازی ، خاطره آقای غلامی از شهید سرافراز «قدیر قدرتی» به این شرح است:
آن جوان عرب که اهل اهواز بود گفت: همسرش مریض بوده و تمام پزشکان اهوازی جوابش کرده بودند. تصمیم می گیرند برای درمان به بیمارستان بقیه الله در تهران بروند.
به تهران می روند و در بیمارستان بقیه الله همسرش را معاینه می کنند. 10 دقیقه مانده بود به پایان ساعت اداری بیمارستان که ناگهان یک خانم مُسِنّی با دیدن حالات پریشان جوان عرب به او نزدیک شده و می گوید چرا پریشانی پسرم. او نیز ماجرای مریض شدن همسرش را برای آن خانم تعریف می کند.
آن خانم مُسِنّ ضمن دلداری جوان عرب می گوید که یک « پارتی!» در خودِ اهواز دارد که حتماً می تواند مشکلش را حل کند.
جوان عرب گفت: من پیش خودم فکر کردم حتماً این خانم بستگان یکی از رئیس روسای اهواز است که اینطور با من صحبت می کند. به او گفتم فامیل شما چکاره است حاج خانم؟ آن خانم مُسِنّ در جواب گفت: تو تا بحال به یادمان شهدای دشت هویزه در اهوازِ خودتان نرفته ای پسرم؟ گفتم نه!. او گفت: من مادر «شهید قدیر قدرتی» یکی از شهدای دشت هویزه هستم. من برای سلامتی همسرت دعا می کنم و مطمئن باش که با آمین گفتن پسر شهیدم، همسرت نیز شفا می یابد.
جوان عرب گفت: با گفتگوی میان من و آن خانم مُسِنّ 10 دقیقه وقت باقیمانده تا پایان ساعت اداری بیمارستان نیز خاتمه یافت و من نتوانستم مابقی کارهای همسرم را در همان روز انجام دهم.
شب را در خانه یکی از اقوام ماندیم. من در طول شب دو سه بار بیدار شدم تا حال همسر مریضم را جویا شوم. هر بار دیدم که همسرم با خیال راحت و بسیار شبیه یک انسان سالم خوابیده است.
صبح همسرم به من گفت که در خواب جوانی را دیده که به او گفته من «قدیر قدرتی» هستم و تو شفا پیدا کردی.
آن جوان عرب برای اینکه خیالش از بهبودی همسرش راحت شود دو سه روز دیگر نیز در تهران می مانند و همسر شفا یافته را در بیمارستان معاینه می کنند.
جوان عرب گفت: بعد از شفای همسرم سریعاً به اهواز برگشتم و تصمیم گرفتم که به اینجا(هویزه) بیایم. وقتی آمدم اینجا؛ اولین نفری را که دیدم شما (غلامی) بودی و تصمیم گرفتم این ماجرا را برایتان بگویم.
دقیقاً دو سال بعد یعنی در زمستان سال 93 نیز به همراه یکی از دیگر از کاروانهای دانش آموزان دختر انزلیچی به هویزه اعزام شدیم و باز بنده عهده دار وظیفه روایتگری بودم. این بار ماجرای این جوان عرب را برای این دانش آموزان دختر روایت کردم و ضمن نشان دادن محل قبر این شهید والامقام به دانش آموزان، برای خواندن دو رکعت نماز مستحبی به مسجد یادمان رفتم. بعد از نماز ناگهان یکی از همکارانم آمد و گفت: بیا ببین چی شده! اوضاع بهم ریخته غلامی!
من وقتی رفتم دیدم بر سر مزار شهید قدرتی یکی از دختران دانش آموز منقلب شده است و صدای گریه و شیون دانش آموزان فضا را پر کرده است.
موضوع را جویا شدم. گفتند: این دانش آموز محجبه ترین و بهترین دانش آموز مدرسه بوده که هر سال به راهیان نور می آمده ولی امسال بنا به مشکلاتی که داشته نمی خواسته بیاید. تمام تلاش مدیر مدرسه و وساطت مادر و خواهر این دانش آموز نیز بی فایده بوده. تا اینکه روز قبل از اعزام خواهر این دانش آموز با مدیر مدرسه تماس می گیرد و می گوید که خواهرش در خواب دیده که در یک دشت سرسبز بالای سر قبری ایستاده و با صاحب این قبر گفتگو می کند. مدیر مدرسه نیز این خواب را به منزله دعوتنامه ای از جانب شهدا قلمداد کرده و آن دختر دانش آموز را راضی می کنند تا امسال نیز به راهیان نور بیاید.
از قرار معلوم آن دانش آموز دختر نیز در آن روز با دیدن چهره « شهید قدیر قدرتی » منقلب می شود و پس از اینکه کمی حالش بهتر شد ماجرای خواب را تعریف می کند و می گوید جوانی که در خواب دیده است همین « شهید قدیر قدرتی »بوده است.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *