میخواهم مهماتشان تمام شود
به موتورسوار میگفتند: پسر این چه کاری است که میکنی؟ مگر از جانت سیر شدهای؟ و او با خونسردی میگفت: میخواهم مهماتشان تمام شود.
موتور مرگ
با موتور میآمد و دشمن هم سیل گلولههای کلاش و تیربار و خمپاره و ..... را بدون مضایقه رویش میریخت.
گاهی مجبور میشد خیز برود، اما دوباره بلند میشد و روی موتور مینشست و بالاخره میرسید به خاکریز خودمان.
وقتی میآمد این طرف همه به او میگفتند: پسر این چه کاری است که میکنی؟ مگر از جانت سیر شدهای؟ و او با خونسردی میگفت: میخواهم مهماتشان تمام شود.
بیشتر بخوانید:
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *