همان روز اول معلوم شد که تازه وارد هستیم
خلبان لر
ما پشت خط خودروها را تعمیر میکردیم. یک روز ظهر بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار صدای هواپیما آمد. از سنگر رفتیم بیرون و به خیال اینکه هواپیماهای خودمان هستند شروع کردیم به خواندن سرود خلبان لر، قهرمان لر .... که یکی از بچههای قدیمی به دادمان رسید و ما را به زور کشاند داخل سنگر و گفت: مگر عقلتان را از دست دادهاید؟ اینها هواپیماهای دشمن هستند. آمدهاند منطقه را بمباران کنند. آن وقت شما برایشان شعار میدهید! خلاصه همان روز اول معلوم شد که تازه وارد هستیم.
بیشتر بخوانید: