انشاءالله من هم شهید میشم
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت سی و ششم؛ منتظری
اوائل شهادت ناصر کاظمی بود. پهلوی بروجرودی نشسته بودم و او بدجوری توی فکر بود. از او پرسیدم: خیلی تو همی! چی شده؟
گفت: راستش، یه خوابی دیدم که بدجوری منو توی فکر برده!
گفتم: چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم با ناصر کاظمی توی عملیات بودیم و همراه او داخل یه شیار پیش می رفتیم. ناصر جلوتر از من به سرعت توی شیار میدوید، من هم پشت سرش بودم. ناگهان شیار به یه جای بلندی رسید. ناصر با چالاکی هر چه تمام از بلندی رد شد، اما من هر چه تلاش کردم، نتونستم از اون جا بگذرم. مأیوس ایستاده بودم و توی این فکر بودم که چطور ناصر این قدر با سبکی و آرامی از اون جا رد شد؟ در همین موقع، دیدم ناصر برگشت. از دیدنش خوشحال شدم. تلاش کردم که دوباره از اون بلندی بگذرم، اما هر بار که میخواستم خودم رو بالا بکشم، لیز میخوردم و میافتادم پایین. در همین حین، ناگهان ناصر دستش رو به طرفم دراز کرد. دستش رو گرفتم و به سادگی بالا پریدم. از اون بالا، پایین رو نگاه کردم، خیلی ترسناک و تاریک بود. خدا رو شکر کردم که اون پایین نیستم، احساس سبکی میکردم.
او در آخر با لبخند گفت: انشاءالله من هم شهید میشم.