دستبند بر دستان فرمانده سپاه غرب کشور
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت سی و یکم
با اجازه مسئول مستقیم خود راهی تهران شدم تا مدتی را استراحت کنم. روز جمعه بود. تصمیم گرفتم در نماز جمعه شرکت کنم. به سمت دانشگاه تهران حرکت کردم. همین طور که به درب اصلی دانشگاه نزدیک میشدم، از دور چهرهای شبیه به محمد بروجردی را دیدم که گوشهای ایستاده است. با خودم گفتم: بروجردی آن قدر توی قلبهای ما جا باز کرده که الان هم که توی تهران هستم، اونو از یاد نمیبرم و چهرهاش توی نظرم مجسم میشه.
اما با کمتر شدن فاصلهام، حدسم به واقعیت نزدیکتر می شد. درست حدس زده بودم. آن شخص خود بروجردی بود. جلو رفتم که با او حال و احوال پرسی کنم اما از تعجب خشکم زد دست او را با دستبند به پایین یکی از قسمتهای ماشین صدا و سیما که مربوط به واحد رپرتاژ می شد، بسته بودند. از او پرسیدم : حاج آقا! چی شده؟ چرا شما رو دستگیر کردن؟ گفت: چیز مهمی نیست.
سریع خودم را به مسئول مربوطه رساندم و گفتم: این چه کاریه شما کردین؟ میدونین کسی رو که بهش دستبند زدین، کیه؟ او فرمانده سپاه غرب کشوره! یعنی شما تا به حال اسم بروجردی به گوشتون نخورده؟
آمدند فورا دستهای او را باز کرده و حسابی از او عذرخواهی کردند. اما بروجردی با همان آرامش و لبخندی که روی لبش بود، ضمن اینکه به آنان خسته نباشید گفت، از مسئول مربوطه نیز تشکر کرد که وظیفهاش را به نحو احسن انجام میدهد.
پیگیر ماجرا شدم که چرا به او دستبند زدهاند، قضیه از این قرار بود که وقتی بروجردی قصد ورود به دانشگاه را داشته، به علت اینکه یک اسلحه کمری کبری همراه خود داشته، مسئولین از او کارت شناسایی و حکم اسلحه درخواست میکنند، اما بروجردی کارت شناسایی همراهش نبوده و همچنین به علت داشتن ریشهای بور و چشمانی رنگی، به او ظنین می شوند که شاید جاسوس آلمانی باشد لذا او را دستگیر کرده و به او دستبند میزنند.
جالب تر اینکه در حین دستگیری، او مطلبی را دال بر معرفی خودش عنوان نکرده بود و خیلی هم از این مسئله راضی بود و میگفت: اگر همه مردم همین طور به هوش باشند، هیچ خطری انقلاب ما را تهدید نمیکند.
او از اینکه مسئولان به وظیفه خود عمل کرده بودند، بسیار خرسند بود.