هر قدمی که بر میداشت، تپش قلبم بیشتر میشد
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت بیست و نهم؛ مادر شهید
مدت زیادی بود محمد به دیدارم نیامده بود و هیچ خبری از او نداشتم. البته وقتی هم که به خانه میآمد، تا به او میگفتم که «من هم مادرم، توقع دارم!» میگفت: مادر! من خودم رو وقف اسلام کردم و زندگیام رو هم توی این راه گذاشتم.
یک بار که حسابی دلتنگش شده بودم، تصمیم گرفتم که خودم به دیدنش بروم. آن موقع به او یک مأموریت جدید داده بودند، آن هم مسئولیت «زندان اوین» بود. او در زندان هم همه را شیفته خود کرده بود، به طوری که شنیدم وقتی ماموریتش تمام شده و میخواست از آنجا برود، بسیاری از زندانیها گریه میکردند و از او میخواستند که بیشتر بماند.
به هر حال به دیدنش رفتم وقتی او را از دور دیدم، انگار دنیا را به من داده بودند. هر قدمی که بر میداشت، تپش قلبم بیشتر میشد. با خود میگفتم: حسابی ازش گله میکنم و بهش میگم که آن قدر نیومدی و به مادرت سر نزدی تا اینکه خودم اومدم سراغت.
وقتی نزدیکم شد، همه چیزهایی را که میخواستم بگویم فراموش کردم. او هم انگار متوجه حس و حال من شده بود. بعد از حال و احوالپرسی به من گفت: مادر! حالا وقت آن رسیده که همه از خون شهدا و زحمات اونها پاسداری کنیم، شما هم باید مثل حضرت زینب(س) صبور باشی.