خونه رو روی سرتون خراب میکنیم
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت بیست و چهارم
بروجردی اسیر ضدانقلاب شده بود. آنها او را در خانهای در نزدیکی ما حبس کرده بودند. با تمامی یال و کوپالمان راهی آنجا شدیم و خانه را محاصره کردیم. آنها در مقابل آزادی بروجردی درخواستهایی داشتند، از جمله این که افرادشان را که در دست ما اسیر بودند آزاد کنیم، اسلحه و مهمات تحویلشان بدهیم و چند چیز دیگر.
کم کسی را اسیر نکرده بودند. ما دائم با مرکز تماس میگرفتیم و کسب تکلیف میکردیم. همه مانده بودیم چه کنیم. هر چه میگذشت بر خواستههای آنها افزوده میشد.
فرمانده بالاخره تصمیم خودش را گرفت. رفت پشت بلندگو و خطاب به آنها گفت: اگه تا یه ربع دیگه بروجردی رو آزاد نکنید، یک نفرتون هم زنده نمیمونه! خونه رو روی سرتون خراب میکنیم!
بعد رفت سراغ دوشکاچی و به او گفت: حواست جمع باشه، تا در باز شد و خواستن فرار کنن، حتی یه نفر رو زنده نمیذاری.
به هر حال چون خواستههای آنان از حد گذشته بود، مرکز هم جواب داده بود که با خواستههایشان نمی شود موافقت کرد. همه از آزادی بروجردی ناامید شده بودیم و دیگر امیدی به زنده ماندنش نداشتیم. مستأصل مانده بودیم. ناگهان در باز شد و بروجردی از در خانه بیرون آمد. همه خشکمان زده بود از طرفی نگران بودیم که نکند دوشکاچی ماشه را بچکاند. نگاهها به سمت او برگشت. با کمال تعجب دیدیم او از حال رفته است. بچهها به سمت بروجردی رفتند و افراد ضدانقلاب را دوره کردند. فرمانده روی زمین زانو زد. او نمیدانست بخندد یا گریه کند. بروجردی آمد سمت او و در حالی که لبخند بر لب داشت، از روی زمین بلندش کرده و با او روبوسی کرد.