بلند شو لباست رو بپوش؛ منطقه جنگیه
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت بیست و دوم؛ صدری
کارم خیلی زیاد شده و در درگیریهای زیادی شرکت داشتم. حسابی خسته شده بودم. آن شب میخواستم بخوابم، دیدم لباسهایم کثیف شدهاند. تصمیم گرفتم لباسهایم را درآورم و با لباس زیر بخوابم. با خود گفتم :انشاالله حادثهای پیش نمیاد.
بعد از مدتها، وقتی با لباس زیر به بستر رفتم، احساس راحتی خاصی کردم. آن قدر خسته بودم که انگار یک سال است نخوابیدهام. در خواب عمیقی فرو رفتم و در عالم رویا خوابهای گوناگونی میدیدم، که ناگهان دستی را بر روی شانهام حس کردم. به سرعت از خواب پریدم. گفتم حتما خبری شده و درگیری پیش آمده است.
چشمهایم را که خوب باز کردم، دیدم بروجردی است. سریعا از جا برخاستم و نشستم. از اینکه با زیر پیراهنی بودم، خجالت کشیدم. با تعجب به بروجردی گفتم: برادر بروجردی! این موقع شب؟!
ساعت حدود دو نیمه شب بود. گفت: منطقه جنگیه برادر! بلند شو لباست رو بپوش و دوباره بخواب! بعد هم معذرت خواهی کرد و رفت.
بلند شدم. لباسهایم را پوشیدم و تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. از خودم خجالت کشیدم که چقدر راحت خوابیدم، در صورتی که شاید کسانی مثل من در آن موقع از شب در سختی وسرما مشغول نگهبانی و پست دادن بودند.