منطقه آلودهس؛ خدای نکرده یه وقت شما رو میشناسن و اسیرتون میکنن
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت بیستم؛ حیدری
قرار بود منطقه عملیاتی به خوبی شناسایی شود و بعد، عملیات انجام شود. صبح رفتیم روستای محمدشاه پایین تا اوضاع را بررسی کنیم. ناگهان متوجه شدیم مردم دور یک نفر جمع شدند و مشغول صحبت با او هستند.
وقتی دقت کردیم، دیدیم کسی که مردم دورش جمع شدند، بروجردی است. از دیدن او تعجب کردیم که تک و تنها به آن منطقه آمده بود. رفتم جلو و به او گفتم: شما چرا اومدین اینجا؟ منطقه آلودهست، خدای نکرده یه وقت شما رو میشناسن و اسیرتون میکنن.
گفت: من خیلی به اینجا میام، با مردم اینجا آشنام، هیچ اتفاقی نمیافته.
تعدادی از مردم هم گفتند: این از ماست، ما اونو خوب میشناسیم.
بروجردی خیلی خودمانی، مردم را دور خودش جمع کرده بود. حتی بچههای کوچک هم جمع شده بودند. مردم خیلی راحت و صمیمانه با او صحبت میکردند. فردای آن روز وقتی از آن روستا رد میشدیم، مردم روستا ریختند دور ما و سراغ بروجردی را گرفتند. آنها میگفتند: فرماندهتون کجاست؟ حالش چطوره؟ یه وقت طوریش نشده باشه. او تا این حد در دلهای مردم نفوذ کرده و جای گرفته بود.