واقعا به این درجه رسیدین که دچار بلا شده باشین؟
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت هجدهم؛ حمید عسگری
وقت نماز بود. روحانی هم نداشتیم. با اصرار، بروجردی را فرستادیم جلو تا امام جماعت شود. وقتی نماز ظهر تمام شد، دسته جمعی شروع کردیم به دعا خواندن، بعد از آن هم صلوات فرستادیم.
با تعجب دیدیم که بروجردی ایستاد و مدتی به ما نگاه کرد و سپس شروع به صحبت کردن: بچهها! مواظب باشین که به خدا دروغ نگین. خدا میبینه و از قلب ما خبر داره، شما که میگین الهی عظم البلاء، آیا معتقدین که بلا دارین؟ کدوم بلا رو میگین؟ واقعا به این درجه رسیدین که دچار بلا شده باشین؟
با همین چند جملهی کوتاه، همه را به فکر فرو برده بود که آیا دعاهایشان از ته دل و از اعماق وجود است یا نه. با صدای مکبر بلند شد. از جا برخواستم برای نماز دوم. آماده نماز شدیم. اما حرفهای بروجردی هنوز در گوشمان بود.