مرد حسابی؛ بروجردی رو تا صبح گذاشته بودی سر پست؟!
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت هفدهم: حیدری
زمستان سال ۱۳۶۰ بود. روستای کوه خان را از وجود ضدانقلاب، پاک کرده بودیم و نیروها در اطراف روستا مستقر شده بودند. هوا به شدت سرد بود. هنگامی که شب فرا رسید، تصمیم گرفتم تا صبح به نگهبانها سر بزنم تا خوابشان نبرد و سرما از پا درشان نیاورد.
ساعت ۱۱:۳۰ شب بود. دیدم سنگر بالای فرماندهی خالی است. با این که سفارش کرده بودم که نگهبانها پست خود را رها نکنند، اما سنگر خالی از نگهبان بود. هر چه گشتم نگهبان را پیدا نکردم، شروع کردم به داد زدن: آهای! یه مسلمون پیدا نمیشه، بیاد توی این پست خالی؟ آهای! کسی نیست بیاد سر این پست؟
هوا آن قدر سرد بود و سوز داشت که حتی نگاه نکردم که ببینم او چه کسی است. با عجله و خوشحالی سنگر را نشانش دادم و گفتم: این بالاست، یا الله! برو ببینم چی کار میکنی، خدا خیرت بده.
به وسیله نردبان کمکش کردم، رفت بالا و وارد سنگر شد. من هم رفتم به دیگر سنگرها سر بزنم. موقع برگشت، دیدم او چراغ قوه به دستش گرفته و مشغول خواندن قرآن است. چیزی نگفتم. همین که یک نفر آن بالا نگهبانی میداد، کافی بود. تا صبح مرتب به نگهبانها سر میزدم. گاهی هم وارد سنگر فرماندهی که گرم بود میشدم، اما باز سرما به شدت اذیتم میکرد.
نزدیک نماز صبح، آمدم طرف سنگر بالای فرماندهی و به نگهبان آنجا گفتم: برادر! نمیخوای تعویض بشی؟
گفت: نه، نمازم رو همین جا میخونم. پیش خودم گفتم: عجب آدم با معرفتیه! دیشب تا حالا توی این سرمای شدید بالای سنگر مونده و خم به ابرو نیاورده!
نماز صبح را که خواندم، خوابیدم. صبح وقتی از سنگر فرماندهی بیرون آمدم، او رفته بود. بالاخره متوجه نشدم او چه کسی بود؛ تا این که بعد از ظهر «علی قمی» با ماشین آمد. بسیار عصبانی نشان میداد و چپ چپ نگاهم میکرد. بعد از سلام و علیک، با لحن خاصی که ناشی از خشم بود، گفت: خودت رو اصلا به برادر کاظمی نشون نده! پرسیدم: برای چی؟ گفت: مرد حسابی! دیشب حاجی بروجردی رو گذاشتی سر پست و تا صبح سرپست نگه داشتی! مواظب خودت باش.
خیس عرق شدم نفهمیدم که قمی کِی رفت، خشکم زده و آسمان برایم تیره و تار شده بود. بعد از آن، چند روزی خودم را از جلوی چشم بروجردی دور نگه میداشتم نمیدانستم چطور توی صورتش نگاه کنم. تا این که یک روز که مشغول کار بودم، دستی روی شانهام نشست. برگشتم، دیدم بروجردی است. با خنده گفت: دو سه روزه پیش ما نمیای؟ تا خواستم حرفی بزنم، پرید وسط حرفم و شروع کرد به دلداری دادنم، بعد هم رفت. از دور تماشایش میکردم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود.