لباس سپاه را خودمان درست کردیم و باید این یادگار انقلاب را حفظ کنیم
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «میرزا محمد پدر کردستان» به کوشش علی اکبری گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت ششم؛ راوی محفوظ
به سنندج رسیدیم، بر اثر درگیری و تیراندازی زیاد، در و دیوارهای شهر پر شده بود از جای گلوله و انفجار. محمد با ناراحتی در و دیوارهای شهر را نگاه میکرد و سر تکان میداد. او عادت داشت که همیشه لباس سپاه به تنش باشد و هیچ گاه لباس سپاه را از تن بیرون نمیآورد. میگفت «اگه قرار باشه که بترسیم و از ترس مردن لباس نپوشیم، نمیتوانیم به خودمان بقبولانیم که پاسدار هستیم. این لباس را خودمان درست کردیم و باید این یادگار انقلاب را حفظ کنیم».
وقتی به مسجد جامع رسیدیم، به راننده گفت بایست! از ماشین پیاده شد و در میان جمعیتی گم شد. راننده زد توی سر خودش و گفت: من میدونم، این آخر، سر منو به باد میده. اگه خدای ناکرده طوریش بشه، پدر منو در میارن. میگن مگه تو محافظش نبودی؟ آخه من چطوری میتونم از اون محافظت کنم؟
با هم رفتیم وسط جمعیت تا ببینیم چه خبر است، دیدیم مردم انگار صد سال است با او آشنا هستند؛ دورش را گرفته بودند و با او صحبت میکردند. هر کس از مشکلات خودش میگفت، محمد هم وسط جمعیت با همان لباس سپاه ایستاده بود و خیلی آرام و متین به حرفهایشان گوش میکرد. مردم او را ملجأ و امیر خود میدانستند.