پیکر بیجان محمودرضا با همه جراحتهایی که داشت زیبا بود
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «تو شهید نمیشوی» توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت چهل و هفتم
در یکی از روزهای بعد از شهادت محمدحسین مرادی، محمودرضا لپتاپش را آورد و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به شهید محمدحسین مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد. دو تا گلوله به پهلوی چپش خورده بود. دکمههای پیراهنش باز بود و خون پهلویش، زیرپیراهن سفیدش را رنگین کرده بود. چشمهایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود.
از محمودرضا پرسیدم: «چیزی هم میگفت اینجا؟» گفت: «تا نفس داشت میگفت لبیک یا زینب ... لبیک یا حسین ....» درست دو ماه بعد، پیکر خود محمودرضا آمد، در معراج الشهدا در حال انتقال به بهشت زهرا بود. رفتم که ببینمش. پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس. رفتم توی آمبولانس و دیدمش. لباس رزمش هنوز تنش بود؛ سر تا پا خون، اما زخمهای پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود. پیدا نبود.
پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشییع، فرصت شد تا زخمهای پیکرش را ببینم. بازوی چپ محمودرضا تقریبا از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود. روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکشها و موج انفجار داغون شده بود. پهلوی چپش هم پر از ترکشهای ریز و درشت بود. بعدا شمردم، روی پیراهنش ۲۵ تا ترکش خورده بود. ساق پای چپش شکسته بود شمردم ده تا ترکش هم به پایش گرفته بود. اما با همه این جراحتهایی که بر پیکرش میدیدم. زیبا بود. زیباتر از این نمیشد که بشود! عمیقا غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم حقیر شدهام در برابرش. بیاختیار زیر لب گفتم: «ما شاء الله برادر!ای والله! حقا که شبیه حسین شدهای.»، اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا (س) بود. چه میگویم؟ ... هیچ کس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه. رزمندههایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند، اما بچههای خودمان که بعدا رسیده بودند میگفتند نفسهای آخرش بود که رسیدیم، حرف نمیزد. نمیدانم، شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار دیوار خورده بود «یا زهرا» گفته باشد.