لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «تو شهید نمیشوی» توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت چهل و سوم
بار آخر برای رفتن بیتاب بود. تازه از سوریه برگشته بود اما رفته بود به فرماندهانش رو انداخته بود که بگذارند دوباره برود. گفته بودند نمیشود. چند روز بعد دوباره رفته بود اصرار کرده بود. برای اینکه از رفتن منصرفش کنند، چهار روز فرستاده بودنش ماموریت آموزشی، ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود! قرار بود فرد دیگری برود اما اصرار کرده بود که جای او برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود.
شب رفتنش، مثل دفعههای قبل زنگ زد و گفت که دارد میرود. من دانشگاه بودم. لحن خیلی آرامَش هنوز توی گوشم هست. این دو سه بار اخیر، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. قبلاها نمیپرسیدم کی برمیگردی اما این اواخر میپرسیدم. این دفعه هم پرسیدم. ولی برخلاف همیشه گفت: «معلوم نیست.» مثل همیشه گفتم: «خداحافظ است انشاءالله.» دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ میزد، حداقل یک ربع بیست دقیقهای پشت تلفن حرف میزدیم.
معمولا از وضعیت سوریه و تحولاتش میپرسیدم. اما مکالمه این دفعهمان خیلی کوتاه بود، یک دقیقه یا شاید کمتر. حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی آن طرف، پیام بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله برایش نوشتم؛ «پیام بده گاهگاهی!» در جوابم یک کلمه نوشت: «حتما» ولی رفت که رفت.