آب میشدم از خجالت وقتی که مثل بسیجیها شانهام را میبوسید
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «تو شهید نمیشوی» توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت هجدهم
رابطه برادری من با محمدرضا دو جور بود؛ یک نوع رابطه به لحاظ خونی با او داشتم، یک نوع برادری هم به اعتبار اینکه بسیجی و پاسدار بود با او داشتم. این دومی به مراتب پررنگتر از ارتباط خونی بین من و او بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود.
من به برادری با محمودرضا، به هر لحظهاش افتخار کردهام. شاید هیچ کس به اندازه من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد. من هر وقت با محمودرضا رو به رو میشدم حس عجیبی درونم را پر میکرد. حسی بود که وقتی محمودرضا نبود، نداشتمش، اما با آمدنش در من ایجاد میشد.
از بچگی خیلی دوستش داشتم، اما بعد از اینکه پاسدار شد و به نیروی سپاه قدس پیوست، علاقهام به او توصیفناشدنی بود. با اینکه سن و سالش کمتر از من بود، انگار اما برادر بزرگم بود. حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمیتوانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم.
گاهی از او خجالت میکشیدم. ادبش چیز دیگری بود برای خودش. این اواخر وقتی روبوسی میکردیم، شانهام را به عادت بچههای بسیج میبوسید. آب میشدم از این حرکتش.