گریهاش را که دیدم به دلم افتاد شهید میشود
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان در کتاب «ابو وصال» که توسط خانم «محدثه علیجانزاده روشن» گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت نود و سه؛ همرزم شهید
دهه محرم در سوریه بودیم. در «ریف حلب» دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و بازدید هیئت میگرفتیم. این در بین گردانها رسم بود.
یک شب ما مهمان گردان او بودیم. دو حلقه پشت هم تشکیل دادیم و مشغول عزاداری شدیم. ناگهان در تاریکی، شخصی را دیدم که به نظرم آشنا آمد. کمی خود را جابجا کردم تا ببنیم چه کسی است. محمدرضا بود.
به شدت ضجّه میزد و گریه میکرد، ناگهان به دلم افتاد که او شهید میشود، اما به خاطر روحیه شاداب و پرنشاطش به فکرم خندیدم و به خودم قبولاندم که به این زودیها شهید نمیشود. گفتم او ضد گلوله است، اما سرنوشت چیزی دیگری شد.