دست پروده براتعلی شهید نشود، پس چه کسی شهید بشود؟
سبیل مصنوعی
تأثیر براتعلی بر بچه محلها و آدمهای اطرافش در بیان نمیگنجد. یکی از نوجوانهای مسجد چنان در او ذوب شده بود که به هر دری می زد برای جبهه رفتن.
ناصر زارعی به زور پانزده سال داشت. هر دقیقه جلوی پایگاه بود. اصرار و اصرار که مرا هم اعزام کنید. اشکش هم دم مشکش بود. جگر آدم میسوخت. ما که سنگ نبودیم. ولی محدودیتهایی بود. نمی شد با این سن و سال فرستادش.
مادر بنده خدایش یک روز در کوچه مرا دید. میگفت: اگر امکانش هست، این بچهی ما را هم راهی کنید. نه غذا میخورد، نه دست از گریه میکشد. میگفت: اصلا عجیب و غریب شده. کافی است تصویر هم سن و سالهای شهیدش را در تلویزیون ببیند تا بدحالتر شود.
وجدانم معذب بود. این همه اشتیاق از یک طرف و معذوریتهای سمتم از طرفی دیگر. گفتم که نمیتوانم مادر جان و علتش را هم توضیح دادم. در همین حین ناصر، که ما را می پایید، با شنیدن مخالفتم پرید وسط و با عصبانیت و قطعیت عجیبی بهم تشر زد: بالاخره من می رم جبهه! میبینید!
هیچ جوابی نداشتم. کار ناصر داشت به جاهای باریک می کشید. به گوشم رسید که وقتی دید از این مسجد و پایگاه، آبی گرم نمی شود، همراه یکی از دوستان بزرگترش رفتند پایگاهی دیگر. آدم بخواهد کاری را بکند، میکند. برگهی اعزام به جبهه می گیرد برای دوستش. در خانه برای خودش با ذغال ریش و سبیل درست می کند که سن بالاتر به نظر بیاید!
می رود عکاسی و آقای عکاس ریسه می رود که این چه بساطی است برای خودت درست کردهای؟!
از تک و تا نمی افتد. محکم میگوید: شما عکست رو بگیر. به این کارها کاری نداشته باش! اگه بتونی جوری عکس بگیری که واقعی و طبیعی به نظر بیاد، پول خوبی بهت می دم.
عکس را که تحویل میدهد، پرونده را تکمیل می کند. با دست کاری شناسنامهاش عازم ستاد اعزام می شود. مسئول با یک نگاه به عکس و یک نگاه به ناصر میگوید: از ظاهر و قیافهت معلومه که هنوز سن و سالت کمه و ما شرمنده شما هستیم.
ناصر با حالتی بر آشفته بهش میگوید:"مگه این همه ریش و سبیل و مدارک رو نمیبینید؟!