قرآن خواندن ابراهیم هادی در اتوبوس برای آنکه صدای زن خواننده به گوشش نرسد
درد دین
اولین روزهای جنگ بود که راهی جبهه شدم. ما را مستقیم به منطقه گیلانغرب اعزام کردند. در آنجا فرماندهی ما را به شخصی به نام (شهید) حسن پالاش سپرده و ما را راهی منطقه «بانسیران» کردند. مدتی در این منطقه حضور داشتیم. ارتفاعات این منطقه برای ما مهم بود و باید حفظ میشد.
تا اینکه برای استراحت و استحمام به گیلانغرب برگشتم. ما به خانهای در حوالی مسجد جامع رفتیم. آنجا مقر گروه چریکی سپاه بود. به محض ورود به آن مقر، جوانی را در آنجا دیدم که آذوقه و مهمان را بر روی الاغ میبست و همزمان با خودش اشعاری در مدح امیرالمومنین (ع) میخواند.
صدای او بسیار زیبا بود. بعد به آن سوی حیاط رفت و روی یک قطعه سنگ مشغول ورزش باستانی شد. محو تماشای حرکات او شدم. نشان میداد که خیلی در ورزش باستانی مسلط است. انعطاف بدنی او فوقالعاده بود.
کارش که تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. با چهرهای خندان جوابم را به گرمی داد. چنان حال و احوال کرد و دست داد که انگار مدتهاست من را میشناسد. اسم من را پرسید. گفتم: ابراهیم هستم.
خیلی خوشش آمد و گفت: «من هم ابراهیم هستم. اشکالی نداره داش ابرام صدات کنم؟» گفتم: ما کوچیک شما هستیم.
در همان برخورد اول عاشق اخلاق خوب او شدم. پرسید: «داش ابرام بچه کجایی؟» گفتم» تهران، حوالی میدون خراسون. با تعجب گفت: «پس بچه محل هستیم. ما هم خیابون مینا میشینیم.»
دست من را گرفت و برد توی ساختمان و به دوستانش معرفی کرد. حسابی هم ما رو تحویل گرفت. ابراهیم مرا دعوت کرد تا با هم پینگ پنگ بازی کنیم. دوستانش هم شاهد بازی ما بودند. اول نشان داد که خیلی مسلط است. اصلاً نمیشد سرویسهای او را بگیرم. اما رفته رفته طوری بازی کرد که من هم به او برسم و در پایان برنده شوم!
خلاصه آن روز خیلی به من خوش گذشت. از روزی که وارد جبهه شدم مرتب درگیر کار شناسایی و پدافندی بودیم و تا ان روز، با کسی رفیق نشده بودم. حالا خوشحال بودم که یکی از بهترین رزمندگان جبهه با من دوست شده.
سر ظهر بود که ابراهیم رفت داخل حیاط و شروع کرد به گفتن اذان. بعد همه را جمع کرد برای نماز جماعت. بعد از نماز به زیبایی دعای فرج را خواند. بعد از نماز در مورد بار الاغ پرسیدم. گفت: «قراره با چند نفر از نیروها برویم شناسایی. کمی نان و خرما و کنسرو و مهمات روی الاغ بستم.»
بعد از حمام از ابراهیم خداحافظی کردم و به بانسیران برگشتم. چند روز بعد برای مرخصی به گیلانغرب آمدم تا همراه برخی رزمندگان به کرمانشاه و از آنجا به تهران برویم. دنبال ماشین سواری میگشتم اما پیدا نشد. همین که به پایگاه سپاه رسیدم دوست خودم یعنی ابراهیم را دیدم. خودش جلو آمد و حسابی تحویل گرفت. پرسید: «چه عجب داش ابرام، این طرفا؟»
گفتم: قراره برم مرخصی. گفت: «جدی میگی؟ من هم دارم میرم تهران» خبری بهتر از این برایم نبود. چه همسفری پیدا کردم.
با یک ماشین سپاه تا کرمانشاه آمدیم. آنجا بلیط اتوبوس گرفتیم.
یک ساعتی وقت داشتیم. ابراهیم پیشنهاد کرد الان وقت داریم برویم بیمارستان و مجروحین جنگی را ملاقات کنیم. بعد از ملاقات به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. بیشتر مسافران اتوبوس نظامی بودند. راننده به محض خروج از شهر صدای نوار ترانه را زیاد کرد! ابراهیم چند بار ذکر صلوات داد و مسافران با صدای بلند صلوات فرستادند. بعد هم ساکت شد.
من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم. دیدم بسیار عصبانی است همینطور که خودش را میخورد و ذکر میگفت: دستانش را به هم فشار میداد، چشمانش را میبست و ... ترسیدم. برای چی اینقدر ناراحته؟
حدس زدم به خاطر صدای ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟ فکر کنم به خاطر صدای نوار ترانه است. میخوای به راننده بگم ...
نذاشت حرف من تمام بشه و گفت: «قربونت، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.» رفتم و به راننده گفتم: اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه، خوابم میبره، من عادت کردم و نمیتونم خاموش کنم.
برگشتم و به ابراهیم همین مطلب را گفتم: دنبال یک روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد.
فکری به ذهنش رسید. از توی جیب خودش یک قرآن کوچک درآورد و با صدای زیبایی که داشت شروع به قرائت قرآن کرد.
صدای دلنشین و ملکوتی او به گونهای بود که همه محو صوت او شدند. راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
تمام مسافرین با نگاهشان از او تشکر کردند. موقع اذان مغرب هم از من خواست که اذان بگویم، هرچند صدای من با صوت دلنشین او قابل مقایسه نبود اما قبول کردم و از جا بلند شدم و اذان گفتم. من بعد از آن دیگر ابراهیم را ندیدم. اما در همان چند روز درسهای بزرگی از او گرفتم.