هیچکس نمیتونه پای ابراهیم رو از روی زمین بلند کنه
هیئت
هیئت در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زیبا اصلاً مناسب نبود. آنچه من شاهد بودم، محلهآی با پیشینه مذهبی بود که جوانان نسل جدید، آن را افتضاح کرده بودند. در چنین شرایطی بود که ابراهیم هادی به محله ما آمدند. آنها در منزل خاله ابراهیم که همسایه ما بود ساکن شدند. اما ابراهیم که من چند سال قبل دیده بودم، با این ابراهیم تفاوت داشت. ابراهیم قبلی یک نوجوان علاقمند به والیبال بود، اما حالا یک کشتیگیر تمام عیار.یکباره در میان تمام جوانان محل، حرف از ابراهیم زده شد! نام او سر زبانها افتاد. یکی میگفت: چقدر این ابراهیم با معرفت است، دیگری میگفت: یک پهلوانه. در کشتی حریف نداره. آن یکی میگفت: چقدر این پسر زور داره، هیچکس نمیتونه پای ابراهیم رو از روی زمین بلند کنه. دیگری ...باور کنید ناخودآگاه تمام جوانان محل ما جذب او شدند.
وقتی سراغ زورخانه میرفت، شاهد بودم که جمعی از همان جوانها به دنبالش بودند. قسم میخورم که شخصیت ابراهیم،بسیاری از همان افراد منحرف را به راه راست هدایت نمود. من شاهد بودم، چندین جوان که همیشه دنبال منکرات و مشروب و .... بودند، بخاطر ابراهیم، گذشته خود را ترک کردند. آنها دائم به دنبال این الگوی جدید زندگی خود بودند. یکی دیگر از جوانانی که در ان زمان در محله ما حضور داشت، عبدالله مسگر بود. او در آن زمان دارای مدرک لیسانس و بسیار خوشبرخورد بود. او یک شخصیت سیاسی مخالف شاه و دوست صمیمی ابراهیم به حساب میآمد.یک روز که همگی توی محل مشغول والیبال بودیم، عبدالله آمد و سلام کرد و گفت: رفقا، ما میخواهیم یک هیئت برای جوانهای محل درست کنیم. هدف ما از راهاندازی هیئت، فقط روضهخوانی و قرآن و ... نیست، بلکه میخواهیم جایی باشد که بچههای محل از حال یکدیگر باخبر شوند. یعنی لااقل هفتهای یکبار همدیگر را ببینیم. همه قبول کردیم. هفتهای یک بار با طرح عبدالله مسگر دور هم جمع میشدیم. نمیدانید این هیئت چقدر برکات داشت.
خود عبدالله برای ما آموزش قرآن را آغاز کرد. بنده و بسیاری از جوانان آن دوره، قرآن خواندن را در این هیئت یاد گرفتیم. بعد هم عبدالله که از همه باسوادتر بود، برای ما از تفسیر آیات و مسائل روز و ... میگفت.بچهها انقدر به این هیئت وابسته بودند که اگر آن سوی شهر بودند، خودشان را سر ساعت برای جلسات هیئت به محل میرساندند.یک پای ثابت جلسات هم ابراهیم بود. اصلاً حضور او باعث میَشد که خیلی از رفقا ترغیب به هیئت شوند. یادم هست در ایام انقلاب، همین هیئت زمینه را برای تمام رفقا فراهم کرد تا با انقلاب و حضرت امام آشنا شوند.انقلاب پیروز شد و دوران جهاد و دفاع مقدس آغاز شد. من دقت کردم و دیدم،بیشتر آن افرادی که روزگاری دچار مشکلات حاد بودند و هیچکس امیدی به هدایت آنها نداشت، همراه با ابراهیم در جبهه هستند. دو نفر از آنها شهید شدند. با اینکه تغییرات روحی انها را دیده بودم، اما با خودم میگفتم: اینها الان در آن دنیا چه وضعیتی دارند. اهل بهشت میشوند؟!همان شب در عالم خواب، آن دو نفر را دیدم. جایگاه بسیار والایی داشتند. همراه با اهل بهشت! یقین پیدا کردم که آنها جزو مقربین پروردگار هستند. روزها گذشت و ابراهیم هربار به مرخصی میآمد، جمع دوستان را مصفا میکرد. یک بار خواب دیدم که ابراهیم به مرخصی آمده، دلم برایش خیلی تنگ شده بود. صبح رفتم جلوی منزل آنها. دل توی دلم نبود. به خودم گفتم: اخه با یک خواب که نمیشه مزاحم مردم بشی؟!چند دقیقه بعد خود ابراهیم جلوی درب خانه آمد! نمیدانید چقدر خوشحال شدم. همدیگر را بغل کردیم و ... گفت: «از کجا فهمیدی من آمدم؟»گفتم: دل به دل راه داره. اینقدر شما رو دوس دارم که هروقت بیای مرخصی در خواب میبینم. هرچند فرصت او کوتاه بود، اما یاد روزهایی که شب و روز با هم بودیم و والیبال بازی میکردیم، هیچگاه از ذهن من و او فراموش نمیشد. خاطرات والیبالها را با هم مرور میکردیم و میخندیدیم.یادم هست آخرین بار نیز که عازم جبهه بود او را دیدم. با حالت خاصی به من گفت: من دارم می رم، کاری نداری؟ مطمئن بود که دیدار آخر است. آنجا هم حرف از روزهای خوش والیبال شد. ابراهیم مکثی کرد و گفت: «من اون طرف توپ و تور را آماده میکنم شما هم بیایید.» این را گفت و رفت...سالها گذشت. خداوند توفیق داد و توانستم ابیاتی در موضوعات مختلف بسرایم. اما یکی از اولین اشعارم را در مورد ابراهیم و شرح حالش سرودم:
در پنجره خانه ما حال و هوایی است/ چون رهگذر کوچه ما مرد خدایی است
افتاده و پربار، چنان سرو خرامان/ در هر قدمش عشق به پرواز و کمالیست
او هادی عشق است و بسی پاک و منزه/ گویی که حدیثی و کلامی ز خداییست
آیات خدا چون فکند نور به دلها/ این آیه چنان نور به مصباح هداییست
در شهر طلب عاشق و سرمستترینست/ انگار به دنبال تمنای وصالیست
سیراب نگردد که به جانش شرری هست/ او تشنهترین تشنه دریای نیازیست