میدانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟
سربند یا مهدی (عج)
با ابراهیم از قبل از انقلاب در محل رفیق بودم. با هم فوتبال و والیبال بازی میکردیم. بعد از شروع جنگ، خبردار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته.
در اواخر اسفند سال 1360 با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم. تیپ المهدی (عج) به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقهای در اطراف شهر شوش به نام رفائیه اعزام شده بود. در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن این تیپ، مرحله دیگری از عملیات را آغاز کنند. ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم. گردانها یکی پس از دیگری، در تاریکی شب وارد منطقه شدند. با توجه به مقاومت سرسختانه دشمن در روزهای قبل، همه دعا میکردند که خط دشمن در این محور شکسته شود.
نیروهای خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری،حرکت خود را آغاز کردند. آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. خبرهای خوش، یکی پس از دیگری به عقب میرسید. خط دشمن سقوط کرد و ...
ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان، خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم. با روشن شدن هوا، همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم. دوربین و دیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود.
به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگان مجروح افتاد. ناخودآگاه کار خبرنگاری را رها کره و به سمت او دویدم!
او از نیروهای خطشکن عملیات بود که بهطرز عجیبی، مجروح شده بود! کاملاً او را میشناختم، او دوست قدیمی من بود. ابراهیم، ابراهیم هادی. کنارش نشستم و سلام کردم. مرا شناخت و تحویل گرفت. درست نمیتوانست صحبت کند. گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و بهطرز عجیبی از گردنش خارج شده بود. یک گلوله هم به پایش خورده بود.
معولاً وقتی گلوله از انتهای گردن خارج میشود، به نخاع و یا شاهرگ آسیب میرساند و احتمال زنده ماندن انسان کم میشود، اما ابراهیم، سالم و سرحال بود.
دوستان رزمنده که در اطراف او جمع بودند، همگی از دلاوری و حماسه افرینیاش میگفتند. اینکه در شب قبل، با یک قبضه آرپی جی که در دست داشت، چگونه تانکهای دشمن را تار و مار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود.
بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود. مسیر یک گلوله را میشد بر روی موهای او دید! با تعجب گفتم: داش ابرام، سرت چی شده؟ دستی به سرش کشید با دهانی که به سختی باز میشد، گفت: «میدانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟» گفتم: چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: «گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی (عج) به سرم بسته بودم.»
ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود با اینکه بار دوم مجروح میشد،اما نمیخواست به عقب برود.
امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفیت تمام شده. لذا همراه بقیه مجروحین، او را به عقب فرستاد.
الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر میکنم، حسرت میخورم که چرا از آن لحظات، فیلم و عکس تهیه نکردم.