یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم
احوالات بزرگان
مدتی است که کتابهایی در احوالات علما و بزرگان دین مطالعه میکنم. شنیدن برخی حالات و روحیات این اسطورههای دینی برای من زیبا است. اما جالبتر آنکه من در طول زندگی، با یک نفر همراه بودم که بیشتر این حالات را بهصورت زنده به من نشان داد!
منزل ما با یک فاصله در کنار خانه ابراهیم بود. من و ابراهیم تقریباً همسن بودیم. یک نسبت فامیلی هم مادران ما باهم داشتند. همین باعث شد که از دوران کودکی رفت و آمد ما بیشتر شود.
در دوران انقلاب هم این رفت و آمد به اوج رسید. اما در طول دفاع مقدس، بهخاطر مسئولیتهایی که داشتم، خیلی نتوانستم ابراهیم را همراهی کنم و از وجود او بهره ببرم.
بنده با شهدای بسیاری همراه بودم. زندگی بسیاری از فرماندهان دفاع مقدس را از نزدیک لمس کردم. مدتها با سردار شهید محمد بروجردی کار کردم. اما به صراحت میگویم که ابراهیم یک انسان دیگری بود!
خیلی افراد را شاهد بودیم که با آغاز انقلاب، در درون آنها نیز انقلاب صورت گرفت و مذهبی شدند. اما ابراهیم از قبل انقلاب، یک شخصیت خاص معنوی داشت.
او نه تنها در رعایت مستحبات و مکروهات دقت میکرد، بلکه روح لطیف و معنوی او به گونهای بود که بسیاری از افرادخوب جامعه، با او قابل قیاس نبود.
من یک مثال میزنم. تا این لطافت روحی را حس کنید. قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی میرفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت میکرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «به خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمت که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که بخاطر معلولیت، پایش را روی زمین میکشید و آرام راه میرفت. ابراهیم گفت: «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش میسوزد که نمیتواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.» گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلاًبیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم. ابراهیم قبول کرد و از کوچه مجاور، راه خودمان را ادامه دادیم.
هر وقت به این ماجرا فکر میکنم،با خودم میگویم: ابراهیم یک کشتیگیر پهلوان بود. قدرت بدنی او در همان زمان به قدری بود که در سی ثانیه، بهترین کشتیگیران هم وزن خودش را ضربه فنی میکرد!
اما همین انسان، آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه میکرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند!
***
هیچ وقت ندیدم که ابراهیم، به دنبال لذت شخصی خودش باشد. لذت برای او تعریف دیگری داشت. اگر دل کسی را شاد میکرد، خودش بیشتر لذت میّبرد. مثل آن حدیث زیبای مولا علی که فرمود: «انسانهای لئیم (و پست) از طعام لذت میبرند و انسانهای کریم از اطعام دادن به دیگران.»
اگر پولی دستش میرسید سعی میکرد به دیگران کمک کند. خودش به کمترینها قانع بود، اما تا میتوانست به دیگران کمک میکرد.
در یکی از محلههای اطراف ما پیرمردی مغازه داشت به نام عمو عزت، او از پهلوانهای قدیم بود و هربار به مغازه او میرفتیم، برای ما از زورخانههای قدیم تعریف میکرد.
ابراهیم هر بار به بهانهای به مغازه او میرفت و از او خرید میکرد. ما را هم با خودش میبرد تا لااقل درآمدی نصیب این پیرمرد شود.
مدتی گذشت و مغازه عمو عزت بسته شد. نمیدانستیم کجاست؟ زنده است، مرده؟! راستش برای من زیاد مهم نبود.
تا اینکه یک روز با موتور داشتیم از حوالی خیابان ری عبور میکردیم. ابراهیم داد زد: «امیر وایسا!» سریع نگه داشتم، با تعجب گفتم: چی شده؟! ابراهیم پرید پایین و رفت سمت پیادهرو. بعد با خوشحالی به سمت من برگشت و گفت: «امیر بیا، عمو عزت اینجاست!»