میخواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم اما ضایع شدم
دعوا
اوضاع جوانان محله ما روزبروز بدتر میشد. هر روز غروب، دستهدسته جوانها را می دیدیم که بهسوی کاباره و مشروبفروشیها میرفتند. هر روز هم تعداد این مراکز فساد در جنوب تهران بیشتر میشد. اهل دین و ایمان، روزبروز از تعدادشان کاسته میشد و در عوض، جوانهای معتاد و مست، جای آنها را میگرفت!
این اوضاع را در اوایل دهه پنجاه در محله خودمان شاهد بودم. من با اینکه در یک خانواده روحانی بزرگ شده بودم، اما در آستانه بلوغ، هر روز چنین جوانانی را در کوچه و محله میدیدم. شک نداشتم که این موج فساد، مرا هم با خود خواهد برد.
مدت کوتاهی بود که به زورخانه حاج حسن نجار میرفتم. کمی زور بازو پیدا کردم. یک روز متوجه شدم که جوانهای انتهای کوچه ما، برای عبور دخترها مزاحمت ایجاد کردند. برای همین با چند نفر از دوستانم مثل مهدی حسن قمی و (شهید) سید جواد مجدپور به سمت آنها رفتیم تا یک دعوای حسابی راه بیندازیم. مهدی با اینکه قد و هیکلش کوچک بود اما یک قمه با خودش آورد و داد و بیداد میکرد! کار بالا گرفت. هنوز بهصورت جدی دعوا شروع نشده بود که چند نفری جلو آمدند و ما را آشتی دادند.
یکی از کسانی که آن روز برای اولین بار دیدم، جوانی به نام ابراهیم هادی بود. ابراهیم از قبل با مهدی دوست بود و من را هم میشناخت، اما من او را ندیده بودم. آن دعوا باعث آشنایی و رفاقت ما با بچههای ته کوچه شد. ابراهیم بعد از اینکه موضوع دعوا به اتمام رسید، رو به من با لبخند گفت: «شما چیکارهای، وقت بیکاری چه میکنی؟» گفتم: ما روزها سرکار توی بازار و شبها میرویم زورخانه، اگه دوست داشتی شما هم بیا، نزدیکه، اون طرف خیابان، بغل مسجد سلمان. زورخانهی حاج حسن نجار. ابراهیم قبول کرد و گفت: «انشاءالله شب خدمت میرسیم.»
شب زودتر از قبل رفتم و خودم را آماده کردم. البته من تازه با این محیط ورزشی آشنا شده بودم. با خودم گفتم: بگذار وقتی ابراهیم میآید، بداند که من ورزشکار هستم و میتوانستم توی دعوا همه را بزنم و ... کمی که از تمرین ما گذشت، ابراهیم با دوستانش وارد شدند. به محض ورود آنها، حاج حسن از جا بلند شد و گفت: بهبه، آقا ابراهیم هادی، خوش آمدی پهلوان، چه عجب اینطرفها... جا خوردم. من میخواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم، اما ظاهراً او قبل از ما یک ورزشکار تمام عیار بوده!
آن شب از دوستان شنیدم که ابراهیم در حال حاضر کشتیگیر باشگاه استاد شیرگیر است و یکی از کشتیگیران و باستانیکارهای آنجاست. خلاصه حسابی ضایع شدم. هیچوقت فکر نمیکردم که ماجرای دعوای آن روز، چنین مقدمهای برای آشنایی ما بشود. از آن روز رفاقت ما با ابراهیم آغاز شد. کمی که گذشت، یکباره دیدم که شب و روز ما با هم گره خورده. ابراهیم تمام زندگی ما شده بود.
ابراهیم از من دوسال بزرگتر بود. او مثل یک بزرگتر، تمام حواسش به من و امثال من بود. کجا میرویم؟ با کی میگردیم و ... به جرأت میگویم، با اینکه در خانوادهای بسیار مذهبی بزرگ شدم، اما اگر مراقبتهای ابراهیم از ما نبود، معلوم نبود که چنین عاقبتی پیدا کنم. شک نداشتم اگر خداوند ابراهیم را در مسیر زندگی ما قرار نمیداد، فساد حاکم بر جوانان آن دوران، ما را هم نابود میکرد.
بگذارید بیشتر توضیح بدهم. جوانی مثل ابراهیم، وجود خودش را درآن دوران، وقف هدایت امثال ما نمود. ما صبح تا عصر در بازار مشغول بودیم. نماز مغرب را که درمسجد میخواندیم، با ابراهیم و چند نفر از دوستان راهی زورخانه میشدیم.بعضی شبها تا ساعت دوازده شب مشغول ورزش بودیم. بطوری که وقتی به منزل میآمدم، از زور خستگی سریع خوابم میبرد. یعنی فرصتی برای همراهی با دوستان فاسد محله نداشتم.
ابراهیم، تمام وقت من و امثال من را پر کرد. روزهای تعطیل با هم به کوه میرفتیم. بعضی هفتهها به سمت امامزاده داوود، با پای پیاده حرکت میکردیم. او الگوی کامل اخلاق برای ما بود. هنوز نصیحتهایش را در ذهن دارم. او در مورد آنچه یک جوان باید بداند، برای ما صحبت میکرد. چقدر روزهای زیبایی بود. خداوند در بدترین دوران زندگی، بهترین بندگان خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد. کسانی مثل ابراهیم و حاج حسن نجار و ...
روزها میگذشت و ما، هر شب و روز با آقا ابراهیم بودیم. او به ما درس جوانمردی و لوطیگری داد. رفاقت با ابراهیم، ما را مقید به مسجد و نماز اول وقت کرد. آن هم در زمانی که هیئت و مسجد رفتن، توسط بسیاری از جوانهای آن دوره مسخره میشد!
هیئت وحدت اسلامی راه افتاد. ابراهیم برای ما مداحی میکرد و ما را با اهل بیت پیوند داد. کمکم شور و حال انقلابی در جوانها پدید آمد. نفس مسیحایی امام راحل، خیلیها را به سوی خدا و معنویات کشاند. اما ابراهیم، به اقرار تمام دوستان، از جوانهای مؤمن و حزباللهی، آن هم سالها قبل از انقلاب بود. غیر از معنویات، ابراهیم به ما ادب و حتی نحوه برخورد با دیگران را نیز آموزش میداد.
رفتم پایین و دیدم که عمو عزت مغازهدار، در کنار خیابان یک ترازو گذاشته تا مردم برای وزن کشیدن مبلغی به او بدهند. ابراهیم جلو رفت و گفت: «کجایی پهلوون، چرا مغازهات بسته است؟» عمو عزت آهی از سردرد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازه پدر رو بگیره و بفروشه... آدم چیکار باید بکنه؟ بعد ادامه داد: من یه مدت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، میرم منزل دخترم. ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: «عمو بیا بریم برسونیمت منزل، الان هوا تاریک میشه.»
با موتور، عمو عزت را به منزل دخترش رساندیم. وضع مالی دختر عمو عزت، بدتراز خودش بود. آنها در یک منزل سیمتری زندگی میکردند. ابراهیم به من اشاره کرد چقدر پول همراه داری؟ من هم که تازه حقوق گرفته بودم، هزار و هفتصد تومان به ابراهیم دادم. این مبلغ در دوران انقلاب بسیار زیاد بود. او هم دسته اسکانس را گذاشت در جیب عمو عزت و از اینکه در این مدت از او غافل بوده کلی معذرت خواهی کرد!
در راه برگشت به این فکرمیکردم که ابراهیم چقدر گذشت دارد. چقدر به راحتی از دنیا و مسائل دنیا میگذرد. شاد کردن یک انسان چقدر برایش اهمیت داشت. او مدتی بعد قرض مرا برگرداند. ابراهیم درآمد یک ماه کار خودش را به پیرمرد بخشید. اصلاً برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده.
کارهای او کلام زیبای امیرالمومنین را زنده میکرد. آن زمان که در وصف یکی از یارانشان به نام عثمان ابن حنیف فرمودند: «در گذشته برادری در راه خدا داشتم که (آن شخص) در چشم من بزرگ بود، چرا که دنیا در نظر او کوچک بود.» این کلام، مصداق را و روش ابراهیم بود. او انسان بزرگی بود، چرا که دنیا و مال دنیا در نظرش بسیار کوچک بود.
یادم هست در منقطه مشیریه، یک زورخانه بود که یک پیرمرد هفتاد ساله ورزشکار، آن را اداره میکرد. یک شب رفقا گفتند که برای ورزش به آنجا برویم. ما هم با چندین موتور راهی شدیم. وقتی رفتیم، توقع داشتیم مثل دیگر زورخانهها، با ما مثل مهمان برخورد کنند، اما نهتنها به ما محل نگذاشتند، بلکه اجازه ورزش هم ندادند!
رفقای ما از آنجا بیرون آمدند، کی بیادبی کردند. حتی برخیها گفتند: بیایید برگردیم و یه دعوا راه بیندازیم. اما ابراهیم داد زد و گفت: «این حرفا چیه، کسی برگرده با من طرفه!» روز بعد صاحب زورخانه مشیریه را در بازار دیدم. جلو رفتم و سلام و از برخورد شب قبل معذرتخواهی کردم. پیرمرد گفت: خواهش میکنم. عیبی نداره. اما رفقای شما همه بیادبی کردند، بهجز آن جوان که محاسن بلندی داشت. بعد هم شروع کرد از ابراهیم تعریف کردن. سالها بعد از شهادت ابراهیم، یک بار دیگر به زورخانه پیرمرد رفتم. تصویر بزرگی از ابراهیم را در محل ورزش باستانی نصب کرده بود...