همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت (ع) باشه
مجلس حضرت زهرا (ع)
به جلسه مجمعالذاکرین رفته بودیم، در مسجد حاج ابوالفتح، در جلسه اشعاری در فضایل حضرت زهرا(ع) خوانده شد که ابراهیم آنها را مینوشت. آخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضهخوانی کرد.
ابراهیم از خود بیخود شده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدایی بلند گریه میکرد. من از این رفتار ابراهیم بسیار تعجب کردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتادیم. در بین راه گفت: «آدم وقتی به جلسه حضرت زهرا (ع) وارد میَشه باید حضور ایشان را حس کنه. چون جلسه متعلق به حضرت است»
یک شب به اصرار من به جلسه عیدالزهرا (ع) رفتیم. فکر میکردم ابراهیم که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال میشود. مداح جلسه، مثلاً برای شادی حضرت زهرا (ع) حرفهای زشتی را به زبان آورد!! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم. در راه گفتم: فکر میکنم ناراحت شدید درسته؟ ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه دستش را با عصبانیت تکان میداد گفت: توی این مجالس خدا پیدا نمیشه. همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه. چند بار هم این جمله را تکرار کرد. بعدها وقتی نظر علما را در مورد این مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم.
در فتحالمبین وقتی ابراهیم مجروح شد، سریع او را به دزفول منتقل کردیم و در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم مجروحین زیادی در آنجا بستری بودند. سالن بسیار شلوغ بود. مجروحین اه و ناله میکردند، هیچ کس آرامش نداشت. بالاخره یک گوشهای را پیدا کردیم و ابراهیم را روی زمین خواباندیم. پرستارها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند. در آن شرایط اعصاب همه به هم ریخته بود،سرو صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم با صدایی رسا شروع به خواندن کرد!
شعر زیبایی در وصف حضرت زهرا (ع) خواند که رمز عملیات هم نام مقدس ایشان بود. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت! هیچ مجروحی ناله نمیکرد!گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود. به هر طرف که نگاه میکردی آرامش موج میزد! قطرات اشک بود که از چشمان مجروحین و پرستارها جاری میشد، همه آرام شده بودند!
خواندن ابراهیم تمام شد. یکی از خانم دکترها که مُسنتر از بقیه بود و حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود. آهسته گفت: تو هم مثل پسرمی! فدای شما جوونها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوسید. قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوشهایش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت. ابراهیم همیشه میگفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصاًحضرت زهرا (ع) حلال مشکلات است.
برای ملاقات ابراهیم رفته بودیم بیمارستان نجمیه. دور هم نشسته بودیم. ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا(ع) نمود. دو نفر از پزشکان آمدند و از دور نگاهش میکردند. با تعجب پرسیدم: چیزی شده؟ گفتند: نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم. مرتب از هوش میرفت و به هوش میآمد. اما در آن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی میکرد.