آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می کردی؛ شهید هم که همیشه زنده است
راویان: جمعی از دوستان شهید
«بندگان خانواده من هستند پس محبوبترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربانتر باشد و در رفع حوائج آنها بیشتر کوشش کند».
عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتیم جلو، پرسیدم: چی شده؟! گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی بر می دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه می پاشد!
مردم کم کم متفرق می شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمی دانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر!
ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم رو خیس می کنی؟ پسرک خندید و گفت: خوشم می یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اونها پنج ریال به من می دن و می گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد.
سه جوان هرزه و بیکار می خندیدند. ابراهیم می خواست به سمت آنها برود اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی، من روزی ده ریال بهت می دم، باشه؟ پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف نمود.
در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت کار اداری، پرسید: موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور! گفت: اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه. تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم درآمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا!
همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار، هم مشکلاتشون کم می شه، هم دلشون به امام و انقلاب گرم می شه.
26 سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع آوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم: شما شهید هادی رو می شناختید؟! ایشون رو دیده بودید!؟
گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی؟! گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی گشتیم. در راه جلوی یک مهمانپذیر توقف کردیم. وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت: نه، کیفم داخل ماشینه! خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل در ماشین کردم. با یک تکان قفل باز شد. با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ با تعجب گفتم: راست می گی، کدوم کلید بود!؟ پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلا وارد قفل نمی شد!! همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.