صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

تانک بدو من بدو!

۱۴ مهر ۱۳۹۴ - ۱۲:۰۱:۲۶
کد خبر: ۸۴۵۰۴
خبرگزاری میزان - سطوری که می خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز قطع نخاع ابراهیم محمود آبادی می باشد که در گروه های تلگرامی جانبازان به بیان خاطرات خواندنی خود پرداخته اند .
به گزارش به نقل از فاش نیوز؛ اخیرا با توجه به گسترش شبکه های اجتماعی و برنامه های ارتباطی تلفن های همراه جانبازان عزیز بیشتر با هم در ارتباط هستند و در این ارتباط ها و گروه های دوستانه ای که تشکیل داده اند ، گه گاه به بیان خاطراتی برای دوستان خود می پردازند.
سطوری که می خوانید بخشی از خاطرات  خواندنی جناب آقای ابراهیم محمود آبادی از جانبازان  عزیز قطع نخاع کشورمان می باشد که در گروه های تلگرامی جانبازان به بیان خاطرات خواندنی خود پرداخته اند.

اسارتی متفاوت
یکی دو ماهی بود که در سمت راست جاده ماهشهر آبادان وحدود 15 کلومتری سه راهی مسقر بودیم  که دوتا هواپیما در آسمان ظاهر شد. هر دو آنها به سمت عراقی ها رفتند وبه صورت ضربدری چندین بار مواضع عراقی ها را بمباران کردند.
ظاهرا قصد خروج از منطقه را داشتند که از یکی از آنها دودی بلند شد .معلوم شد که مورد اصابت ضد هوایی قرار گرفته است. بلافاصله دیدیم که خلبان از کابین بیرون پرید وهواپیما بعد از یک اوج جزئی به سمت زمین سقوط کردومنفجر شد.
 خلبان هم در حدفاصل ما ونیروهای عراقی که حدودا 2 کیلومتر بود فرود آمد. تیربارهای دشمن بود که داشتند خلبان در حال سقوط وچترش را سوراخ سوراخ می کردند.من وستوان تولایی که هرکدام فرمانده یک گروهان از خط مقدم بودیم تصمیم گرفتیم که خلبان مصدوم را نجات دهیم بعد از هماهنگی با دیده بانهای گروهانها سینه خیز بین دو نیرو راه افتادیم حدود دوساعتی که سینه خیز رفتیم به چتر خالی خلبان رسیدیم و دیدیم که اثری از خود خلبان نیست. نمیدانم چطور شد که عراقیها که در فاصله چند صدمتر بودند متوجه ما شدند و مارابستند به رگبار.
ماهم که دیگر کاری نمی توانستیم بکنیم سینه خیز وخیلی تند تند در زیر آتش شروع کردیم به عفب نشینی.در عرض یک ساعت خودمان را با خاکریز های خودی رساندیم اما متوجه شدیم بجای اینکه سر از گردان خود دربیاوریم از گردان ضد هوایی سر در آورده بودیم. نگهبانهای ضد هوایی نیز مارا زیر آتش گرفتند به ناچار زبر پبراهنمان را در آوردیم وبردیم بالا که نشان دهیم پناهنده یا اسیریم .حدود 10 نفری مسلح وبا احتیاط کامل جلو آمدند ومارا اسیر کردندحالا می گوییم ما ایرانی هستیم از همین نیروی کنار شما هستیم وگوش نمی کردندوفکر می کردند ستون پنجم هستیم .خلاصه بعد از کلی استعلام وتفحص بعد از دو ساعت آزادمان کردند. همانجا شنیدیم که آنها قبل از ما خلبان مصدوم را نجات داده وبه پشت جبهه منتقل کرده اند اما جالبیش این بود که  ما هم مزه اسارت را چشیدیم.


نیروها ی مخلص  در جبهه

یکی از مخلص ترین وبی پیرایه ترین نیروها در جبهه «جهاد سازندگی» بود. الحق والانصاف مجاهدت وجانفشانی که جهاد در دوران جنگ نمود خیلی برجسته تر ومخلصانه تر از حتی رزمندگان در خط مقدم بود.

عراق سه راهی ماهشهر آبادان را در اختیار داشت از نزدیکی پالایشگاه تا بهمن شیر رفته بود وکلا راه عبوری خشکی را در زیر تیر ودید داشت وتنها راه ارتباطی با آبادان از طریق دریا بود.

تصمیم گرفته شد یک خاکریزی در حد فاصل بین دریا وسه راهی زده شود تا بتوانند راه ارتباطی به آبادان از پشت خاکریز ایجاد کنند.خاکریز اول کمربندی با 8 کیلومتر از نیروهای عراقی بود وخیلی کارساز شد.
خاکریز بعدی در حد فاصل 6 کیلومتری زده شد. بعد از اینکه خاکریز در آن منطقه باتلاقی وچسبنده خاک رس توسط بولدزرها وگریدرهای جاد زده شد بلا فاصله گردان ما پشت آن مستقر شد تا  به دست دشمن نیفتد.
با پیشروی خاکریزها به فاصله 800 متری دشمن رسیدیم وکلا راه ارتباطی به آبادان کاملا از راه خشکی امن ودر دسترس قرار گرفت . آخرین خاکریز وضعیت حادی داشت چون دستگاهها شبانه کار می کردند و دشمن هر لحظه توپ وخمپاره نثار این دستگاهها می کرد ولی چون شب بود ودستگاهها در تاریکی مطلق کار می کردندآسیب رسیدن به آنها قابل تحمل بود. اما روز که عراقیها گرای خاکریز را بدست می آوردند شب آن نقطه را سوراخ سوراخ می کردند.ایرانی ها هم هر شب یک تکه دیگری انتخاب می کردند وخاکریز را کامل می کردند.هر شب گروهی مامور حفاظت از این برادران جهادی بودکه در فاصله 200 متری جلوتر از خاکریزها به صورت پراکنده مستقر می شدند. چاله ای می کندند وتا صبح مراقب بودند که عراقیها راننده های جهاد را نگیرند ببرند. شبهای آخر که خاکریزها داشت کامل می شد تا بهم متصل شوند عراقی ها دست ایرانی ها را خواندند در همان شب همراه با شروع کار تا صبح منورهای متوالی بالاسر تجهیزات جهادی ریختند و رگبارهای متوالی تفنگ وضد هوایی از روی خاکریز قطع نشد.ما که در وضعیت خوابیده بودیم چاله زیرمان را گودتر می کردیم بیشتر تو زمین می رفتیم ولی بیشتر نگران راننده گریدر 10 متری بودیم که مدام فارغ از هر سر وصدا کار می کردو به جای اینکه زیر آن آتش انبوه دست از کار بکشد هر دقیقه بر تلاش خود می افزود . تعجب کردیم تا صبح الحمدالله خاکریزها بهم وصل شده بود وجزقسمت کوچکی باقی نمانده بود.صبح که با راننده ها سر صبحانه نشستیم، راننده های کرمانی با آن لهجه خاص ودوست داشتنی تک تک از ما تشکر می کردند که آن شب به خاطر روشن کردن چراغ(منور)ما خیلی راحت کار کردیم وپیشرفت خوبی داشتیم. خواهش می کنیم امشب هم برامان چراغ روشن کنید.من ناخودآگاه اشک از چشمهام سرازیر شد وفقط گفتم چشم.




دشمن کپ کرد!

قبل از عملیات بیت المقدس به ما سه نفر ستوان وظیفه سالم از13 نفر اعزامی اول جنگ گفتند خدمت وظیفه واحتیاط شما تمام شده ومی توانید برای ترخیص بروید اما هیچکدام قبول نکردیم وگفتیم تا فتح خرمشهر ما نمی رویم .در روز11 اردیبهشت در تک دشمن دونفر دیگر مجروح شدند ومن تنها بازمانده سالم جمع اعزامی بودم .
روز 12 اردیبهشت61 تک مجدد عراق از همان محور سوم (3کیلومتربه سمت جنوب از محورما) آغاز شددر طول شب گذشته اش توپ106 (بردسه ونیم کیلومتر)موشک تاو(3) وموشک دراگون(1)مستقر شده بودند.

آتش تهیه شروع شد(البته نه روی سر ما که ما فقط نظاره گر بودیم). تانکها که به برد موشک تاو رسیدند(3کیلومتری) شکار تانکها شروع شد.6فروند موشک 6 تانک  را به هوا فرستاد.
درجه دارهای لشکر21 (ادغام گارد جاویدان شاه آنهابی که جبهه بودند)از تبحر خارق العاده ای برخوردار بودنداصلا خطا نمی کردندسهمیه موشک تاو تمام شدحالا توپ106 امان دشمن را بریده بودند کمتر توپی به خطا می رفت وهر گلوله یک تانک ویا نفر بر را با همه آدمهای داخل به هوا می فرستادقبل از اینکه به برد موشک دراگون برسد دشمن فرار را بر قرار ترجیح داد

تانک بدو من بدو

روز دوم فروردین 61که مرحله اول عملیات فتح المبین تثبیت شد ساعت 8 من به همراه یک درچه دار ویک بیسیم چی بایکی از فرماندهان سپاه با جیپ آهو عازم شناسایی شدیم. اگر سایتهای موشکی اهواز را مرکز دایره در نظر بگیریم. فرماندهی درنیم دایره ای به شعاع 5 کیلومتر وتوپخانه ای که از سوسنگرد تا اندیمشک پوشش می داد به شعاع 10 ونیروهای پیاده وخمپاره به شعاع40 الی 50 ونیروهای زرهی درشعاع 40 کیلومتری مستقر بودند.ما توپخانه را از کار انداخته بودیم نیروهای خط مقدم اکثرا تسلیم شده بودند ولی چون مرکز این دایره به شعاع 5 کیلومتر هنوز دست ما نبود بعضی نیروهای عراق از جمله زرهی تسلیم نشده بودند. 5کیلومتری که به سمت جنوب رفتیم به چادر فرماندهی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم داخل جادر فانوسها روشن بود ویک سری نقشه های منطقه باز وبه صورت نامرتب روی میز ولو بود مشخص بود . معلوم بود که تازه اتاق را ترک کرده بودنددر همین حین که مشغول بررسی وضعیت بودیم راننده داد زد عراقی ها آمدند. تا بخودمان بجنبیم راننده ماشین را برداشت ودر رفت در آمدیم دیدیم حدود 20 تانک ازسمت شرق در فاصله 2 کیلومتری با سرعت به سمت ما می آیند.
 با سرعت در جهت مخالف شروع به دویدن کردیم ابتدا سرعتمان کند بود ودیدیم تانکها نزدیک می شوندخیلی از وسایل مثل خشاب وماسک وفانسقه ووسایلی که از سنگر فرماندهی برداشته بودیم را به زمین ریختیم وبا سرعت بالاتری شروع به دویدن کردیم حالا دیگر پشت سرهم با گلوله تانک از یک طرف وگلوله تیربار از یک طرف مارا مورد هدف قرار می دادند.
 شاید50 گلوله تانک ازبغل گوش وبالای سر ما گذشت فکر می کنم با سرعت تانکها داشتیم می دویدم . من در عمرم چنین دویی نداشتم .دو نفر از دوستانم کم آوردند ودر مسیر به سنگرهای عراقی  ها فرار کرده و رفتند و از دید تانکها مخفی شدند اما من همچنان در زیر آتش مشغول فرار بودم . به جای اینکه در مسیر مستقیم حرکت تانکها حرکت کنم مسیر هم را به سمت شمال منحرف کردم وبه تدریج از زیر آتش آنها در رفتم به نیروهای خودمان که رسیدم تا یک ساعت نای نفس کشیدن نداشتم.


از نبرد تا پیروزی تا مجروحیت
از سمت اهواز که می خواهی به حاشیه شهر خرمشهر برسی جاده مستقیم شیب ملایمی به سمت چپ پیدا می کند وبعد از 3 کیلومتر وارد شهر می شوی از این شیب در جهت معکوس وبا زاویه 45 درجه به سمت راست بعد از5 کیلومتر به اروند میرسی در قسمتی از اروند دو جزیره کوچک وجود دارد.عرض اروند به سه قسمت تقسیم می شودپل نو عراق در زمان جنگ سه پل شناور 300و400و700 متری در امتداد هم بر روی اروند بود که خرمشهر را به بصره وصل می کرد ماموریت گردان ما انهدام یکی از پلها بود تا راه ارتباط نیروهای عراق در خرمشهر را با بصره قطع کنیم، اما ابتدا باید راه ارتباطی شلمچه که راه خشکی ارتباط به بصره بود توسط نیروهای ما قطع می شد. ما از روز دوم خرداد61 در مدرسه ای که قبلا دست عراقیها بود ودارای استحکام های قوی و در فاصله 1 کیلومتر پل نو بود، مستقر شدیم .از ساعت 8 شب آماده حمله شدیم منتظر خبر از شلمچه بودیم. شب به پابان رسید وهنوز شلمچه فتح نشده بود.
 روز که شد مطمئن شدیم که حمله منتفی است چون ما سابقه حمله در روز را نداشتیم . ساعت 8 چند شتوک از بصره به خرمشهر مهمات بردند که توسط تیر بارهای ما سقوط کردند .حدود ساعت9 دستور حمله رسید.«شلمچه فتح شد».
 ماموریت ما خیلی سنگین بود. عراقی ها با تجهیزات مدرن ومخصوصا تفنگهای دوربین دار درپشت نخلها داخل سنگرهای مجهز بودند و  ما در روز روشن در حال دفاع و با کمترین امکانات ودر حال حمله(برای پیروزی نیروهای حمله کننده حد اقل در شرایط مساوی باید 10 برابر نیروهای دفاع باشد).حمله آغاز شد. در حین حرکت چند نفر در همان ثانیه های اول تیر خوردند. بیسم چی من مورد اصابت قرار گرفت و من که دولا شدم بیسیم را از دوش بیسیمچی بردارم از بدنم روی پاهایم افتادم.
قدرت حرکت از من سلب شد و با صدای بلندنعره کشیدم که منو ول کنید به حمله ادامه دهید،ولی کسی گوش نکرد(صدایی که بیشتر از دهان من در نمی آمددر واقع من قطع نخاع شدم وخون جراحت نخاع به ریه ام ریخته وتقریبا نفسی نداشتم).
زیر آتش دشمن مرا 4نفر کشان کشان به صد متر عقب تر پشت دیوار مخروبه ای متتقل کردندکه مجهز ترین آمبولانس منتظر من بود.
یک نیسان روباز با4_5شهید در کف، سه چهارتا مجروح دراز کشیده و6_7 مجروح نشسته .مرا که بالا انداخت نیسان زیر آتش دشمن با سرعت 150 حرکت کرد. روی شخمها گازش را گرفت  واز منطقه دور شد .من بیهوش شددم. وقتی به هوش آمدم بر روی تخت بیمارستانی بودم و  بیشتر هم گردانیهام را دور وبر خود دیدم . بلافاصله چندین نفرباهم داد کشیدند «جناب سروان به هوش آمد» دکتر بلافاصله بالا سر من آمد و  بعداز چند تست ابتدایی گفت:« شما قطع نخاع شده ای وباید اعزام بشی»
 آهنگ ساعت 8 شب رادیو نواخته شد واخبار اعلام کرد که خرمشهر آزاد شد.
من نعره ای از شادی کشیدن و بار دیگر وبیهوش شدم.


زن ها ممکن است فرشته باشند

سال72 زخم بسترم کار دستم داد .در دو بیمارستان همدان 6 روز بستری شدم وجوابم کردند.به بیمارستان یاسر اعزام شدم دکتر فتحی آمد بالا سرم وزخم را که دید همانجا در اتاق وروی تخت زخم را چاک زد ویک عالمه خون وعفونت ریخت بیرون وگفت اگر بیمار تا یکساعت دیگه به بیمارستان ساسان اعزام نشود می میرد.
بلافاصله اعزام شدم ودوهفته تحت قوی ترین آنتی بیوتیک تب 41 درجه من فروکش کرد. برای ادامه درمان زیر نظر دکتر فتحی برگشتم بیمارستان یاسر و از 15 مرداد تا 15 شهریور آنجا در یک اتاق 6 تخته بدون کولر بستری بودم .
چون اتاق مردانه بود وخانمم راضی نبود کسی غیر از خودش همراه من باشد یک پاراوان کنار تخت می گذاشتند وبا همان لباس ومانتو در آن می خوابید. صبح که بلند می شد خیس عرق بود.یکماهی که آنجا بود به کار بقیه جانبازها هم می رسید از جمله تخت بغل دستی که یک جانباز 30 ساله بود وکسی را نداشت وهز از گاهی پدرش می آمد ملاقاتش . پرسیدیم چرا ازدواج نکردی می گفت از زن جماعت نفرت دارم خواهر دوقلوی من 16 سالگی از دست زن بابامون خود سوزی کرد ومن هم رفتم جبهه تا از دست او راحت شوم خیلی اذیتمان می کرد.
 خانمم بهش می گفت همه خانمها اینجوری نیستند وآن یکی را ملاک نگیر.
 در مدت این یکماه خانمم به اندازه ای به او می رسید که حد نداشت .ما مرخص شدیم و آمدیم بعد سه جهارماه مجددا به بیمارستان یاسر رفته بودیم دیدیم این آقای جانباز قطع نخاع با یک خانم جوانی آنجاست .گفتیم خانم کیست گفت همسرم است .گفتیم تو که می خواستی تا آخر عمر زن نگیری چه شد گفت حاج خانم منش شما کلا افکار مرا عوض کرد ودانستم بعضی زنها ممکن است فرشته باشند اما روی زمین هستند. الان بی نهایت خوشبختم.

برای سلامتی همسران فداکار خود صلوات بفرستیم.


گلوله هایی که نیروهای خودی هم به شک انداخت
آبان 59

از سه راهی دارخوین که به سمت آبادان می روی 5کیلومتر مانده به پل مارد دو سه کیلومتر به سمت چپ سنگرهای ما حفر شده بود. به هردو نفر یک پلیت (ورق آهنی با ابعاد100در200در1.5) داده بودند .قبری به ابعاد80 در180 در50 کنده بودیم واین ورق را انداخته بودیم و رویش هم حدود نیم متر خاک ریخته بودیم .
هیچ موقع نمی شد دو نفر تخت بخوابند نوبتی یکی تخت می خوابید آن یکی به پهلو قرار می گرفت .
تازه در بیست متری به سمت جنوب یکی از برکه های آب شادگان بود. صبح که از خواب بلند می شدیم کف سنگر آب جمع شده بودکه باید جمع می کردیم ولباسهایمان را هم باید عوض می کردیم . در این منطقه ما مامور به لشکر خراسان شده بودیم . اسلحه سازمانی افسران این لشکر به جای ژ3 کلاشینکف بود. 5بسته بیست تایی گلوله هم داده بودند.روز قبل که کوله پشتی ام را نگاه می کردم دیدم کوله پشتی خیس شده وبعضی از گلوله ها از کارتن خود بیرون ریخته اند گلوله ها را جمع کردم ریختم در جیب ساک دستی ام. ,روزی با ستوان تولایی عازم اهواز شدیم تا هم زنگی به خانواده بزنیم وهم حمامی برویم. ساک بر دوشم  بود و دژبان به سرو وضع سرتا پا گلی ما شک کرد. بعد از توضیح واحد ومنطقه می خواستیم برویم .گفت ساک هایتان هم باید بگردیم ما هم بلادرنگ ساکمان را در اختیاش قرار دادیم.  نوبت تفتیش ساک من که شد گلوله های کلاشینکف راکه دید بیشتر شک کردچون پرسنل لشگر 21 گلوله کلاشینکف نداشتند. هرچه ما واقعیت را گفتیم قانع نشد. آخرش  ما را فرستادند  اطلاعات لشکر 94 اهواز. تا ساعت 6 بعد ازظهر بعد از8 ساعت معطلی واستعلام بالاخره رهایمان کردند.

 

فشنگها در جبهه بدرد می خورد اما موقعی که ساک را می بردم حواسم نبود که گلوله ها در جیب بغل است .بعلاوه من سی چهل تایی از گلولهای مختلف برای یادگاری به خانه آورده بودم ولی آنروز اصلا این نیت را نداشتم والاکدام آدم عاقل دنبال بار اضافی است

آقا بگیر بخواب بمب کجا بود
فروردین62

از سمت اندیمشک که به دهلران میروی بعد از عبور از کرخه ده کیلومتری که به سمت راست بروید یک سری تپه های نیمه بلند است که باب آموزشهای رزمی است .
روز 12 فروردین که در آخرین مرحله فتح المبین جبهه فکه(مرز) را جهت دفاع به لشکر خراسان تحویل دادیم اینجا آمدیم تا خود را جهت حمله بعدی آماده کنیم. حدود18 ساعت درشبانه روز مشغول آموزش وتیر اندازی با سلاح خود و پیاده روی 20کیلومتری با تمام تجهیزات بودیم.
 صدای شلیکهای اسلحه های متفاوت از هر گوشه به گوش می رسید ،حین آموزش دادن سر وکله برادر ودامادمان ظاهر شد(کسی به گوش آنها رسانده بود که دیده است من در عملیات شهید شدم آنها  هم برای تفحص وصحت وسقم آمده بودند) بعد از کلاس وصحبتهای معمول یک سری عکس با انواع تجهیزات گرفتم ولی هر موقع صدای شلیک اسلحه ای شنیده می شد دامادمان به بالا می پرید(آن موقع 150کیلومتر از خط فاصله داشتیم)شب برادرم در جبهه ماند ولی دامادمان به بهانه کار در دزفول رفت .

 

بقیه را از قول دامادمان تعریف می کنم

آنروزبه جهت صداها حسابی ترسیده بودم چیزی نمانده بود خودم را خراب کنم .رفتم دزفول یک آشنایی داشتم سالن خانه اش را در اختیار چهار جنگ زده گذاشته بود (انصافا دزفول غیر از مقاومت جانانه در جنگ در زمینه همکاری کاری کرده بود کارستان وفراموش نشدنی)تمام وسایل خانواده از جمله یخچال ومرغ وخروس کنارشان بود دوتا پرده وسط کشیده بودندتا خانواده ها راحت باشندموقع خواب که شد یک گوشه ای هم به من دادند. خوابیدم اما ترس همچنان  در وجودم بود. نصف شب باصدای وحشتناک بمبی از جا پریدم وبا سرعت نور با همان ملحفه به بیرون دویدم یکی داد زد آقا بگیر بخواب بوقلمون روی یخچال تکان خورد ودبه خالی افتاد زمین. بمب کجا بود.


/انتهای پیام/

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *