سوگلیای که نخواست در دربار بماند
_ روزنامه وطن امروز نوشت: پچ پچ ۳ سرهنگ با فرنچهای اتوکشیده و ماسکهایی بر صورت از حوالی ۸ صبح در حسینیه امام خمینی (ره) نظرم را جلب کرد. به دقت مشغول بودند و کاری با اطراف نداشتند. کلاههای یکدست آبی روی صندلیها قرار میگرفت و نام فرمانده و افسر مورد نظر داخل کلاه برچسب میخورد؛ همه چیز سر جای خودش. ردیف اول به سبک و سیاق هر سال برای فرماندهان عمدتا سرتیپ تمام؛ ردیف دوم به بعد هم سرتیپ دومها و ردیفهای دیگر هم سرهنگها قرار بود بنشینند.
حوالی ساعت ۹ از بالکن حسینیه که نگاه میکردی کمکم توازن رنگ محوطه به سمت آبی پررنگ داشت تغییر میکرد. از چهارگوشه ایران آمده بودند؛ از اف فوریهای پایگاه نوژه همدان تا میگ ۲۹ سوارهای یکم شکاری تهران و اف پنجیهای مشهد... از خلبانی که نمیشد چهرهاش را نشان داد ـ به خاطر ماموریتهایش مقابل داعش ـ تا افسر فنیای که کاری کرده بود کارستان. قطعهای را اورهال یا به فارسی سلیس همان «بازآماد» کرده بود که برای تهیهاش باید هزاران دلار هزینه میشد. فضای گپوگفت و خوشوبش بالا گرفته بود. تازهامیرها عمدتا حوالی دهه ۶۰ بودند. تقریبا اکثر فرماندهان پایگاههای ما زیر ۵۰ سال سن داشتند؛ جوان، قبراق و البته خوشفکر و بهروز.
پدافندیها هم بودند. امیر اسماعیلی هم آمده بود. مرا که دید گفت فلانی ۸ سالی ما هوای آسمان وطن را داشتیم، به وقت شایعه هم شما پدافند ما باشید. خندهکنان گفتم مریضداری امروزتان مرضی درگاه خداوند. او مدتی است از دختر جوان سانحهدیدهاش در خانه مراقبت میکند.
جواد ولدی را هم دیدم. امیر شده بود حالا و از میان میگ ۲۹های تبریز به دزفول رفته بود و فرمانده پایگاه چهارم وحدتی شده بود. با ۴۵ سال سن، ذوق و شوق یک ستواندوم را داشت؛ درست مثل روز نخست پرواز کردنش. میگفت دیدار امروز یک سالی شارژم میکند. حالم خوب میشود و میدانم کارم به چشم میآید؛ به چشم حضرت آقا!
ساعت به ۱۰ نزدیک میشود. سرهنگ ترکاشوند، مسؤول نظم جلسه است. در نظارت بر ایستادن و مدل سلام نظامی با سرتیپها هم شوخی ندارد. بلند میگوید: شکمها داخل و روی پاشنه و دست روی شقیقه... تمرین میکنیم، خبردار.... همه میایستند و پیش از آمدن فرمانده کل قوا تمرین میکنند.
قبل از آمدن کرونا فضای حسینیه پذیرای بیش از ۱۰۰۰ افسر و فرمانده نیروی هوایی بود، اما این بار تعدادشان حوالی ۱۵۰ نفر بود. هر کدام، اما نماینده چندین همرزم که قرار بود هم سلام برسانند و هم بعد از پایان دیدار روایت جلسه را دست اول برای رفقایشان تعریف کنند.
فرمانده نهاجا، امیر واحدی هم مثل همیشه خندهکنان نیروهایش را زیر نظر داشت. خلبان سوخو ۲۴ بود، اما میگفت الان از من نپرس کدام گردان را دوست داری، چون حالا همه نوع جنگنده و گردانی را دوست دارم و مثل برادرانم به آنها نگاه میکنم. میگفت این نیروی هوایی سوگلی شاه بود، اما در درباری که اجنبی همهکارهاش بود نماند. میگفت نهاجا دلش با انقلاب بوده و هست. امیر رفت که متن آماده کردهاش را تمرین کند. زیرچشمی نگاه کردم. داخل متن خبر از ساخت و تولید یک پهپاد پهنپیکر بود. در میان جمع خلبانان ۲ سرتیپ دوم که خلبان نبودند، نشان زردرنگی روی سینه داشتند. نشان شفا. امیر دکتر صمدی، رئیس بیمارستان بعثت میگفت این نشانها را ۲ همرزمش به واسطه همت مضاعف در جهاد پزشکی در روزهای کرونا گرفتهاند. به پاس روزهایی که تمام بیمارستانهای نیروی هوایی و پزشک و پرستارشان در خدمت عامه مردم قرار گرفتند و در این مسیر چند پزشک نظامی هم آسمانی شدند.
ساعت ده و بیستو پنج دقیقه... آقا میآیند و دوباره یک ایست خبردار تاریخی... سلام نظامی خاطرهساز ۵۷ تکرار میشود؛ آن روز فقط همافران و امروز نمایندگان تمام ارکان نیروی هوایی دست روی شقیقه در پیشگاه فرمانده کل قوا.
لبخند مهربانی آقا از چشمانشان و از پشت ماسک پیداست... همین میشود که در نخستین جملات به نشانه خیر مقدم میگویند دوستان عزیزمان در نیروی هوایی خوش آمدید.
آقا از نکات بسیاری میگویند؛ از اینکه بیعت پیشکسوتان شما آن روز آخرین ستون خیمه منحوس پهلوی را کشید و حضور پای کار امروز شما در کارزار مقابله با دشمن شگفتیساز است. رهبر انقلاب ارتباط چشمیشان را تقریبا با تمام افسران حاضر برقرار میکردند. چند بار از امیدشان به جوانترهای نیروی هوایی گفتند و بارها از شهدای شاخص این نیرو مثل ستاری و بابایی و فکوری یاد کردند.
فرمانده کل قوا نکتهای را هم درباره شناخت دقیق دشمن اصلی یعنی آمریکا گفتند؛ اینکه امروز آنها فکرها را نشانه گرفتهاند و اعتماد به نفس ملی. اینکه باید در روزگار سلطه امپراتوری رسانهای غرب، داشتهها و به دستآوردههایمان را به رخشان بکشیم و یادمان باشد در روزگار دیکتاتوری رسانهای غرب و آمریکا همیشه نباید پدافند داشت، گاهی جهاد تبیین، عملیاتهای جدی و اثرگذار میخواهد.
جلسه تمام شد با لبیکهای همیشگی... جواد را دوباره دیدم، فرمانده پایگاه دزفول... در چشمهایش اشک جمع شده بود و میگفت دعای مادر میگیرد... برایم چند سال پیش دعا کرده بود دیدار با آقا نصیبت پسرم.