دو کتاب «فرشتهای که بال نداشت» و «به بدرقهام بیا» منتشر شدند
- همزمان دوکتاب از زندگی دو عضو یک خانواده به چاپ رسید؛ پسری مبارز، مجاهد، رزمنده و شهید و مادرشهیدی مبلغ، مدرس، نماینده یک شهر و شهیده.
شیرین زارعپور نویسنده هردو کتاب، روایتگر فراز و نشیب زندگی هر دو نفر است؛ هم مادر و هم پسر. او از وقایع مشترک میگوید و از روحیات متفاوت، از استعدادها میگوید و آرزوهای مختلف. از دفاع مقدس و جوانهایی که عطای بورسیههای بهترین دانشگاهها را به لقایشان بخشیدند و خونشان بر نهال نو پای انقلاب ریخت، تا مادرانی که رنگ و بوی فرزندانشان را گرفتند و ادامه دهنده راهشان شدند. او از مسئولیت میگوید و وظیفه شناسی؛ از دشمنی میگوید و شهادت مظلومانه، ترور ناجوانمردانه و پرونده باز شهادت یک نماینده مجلس، یک مادر شهید... باید هر دو کتاب را باهم خواند تا مفهوم تربیت ایرانی اسلامی را درک کرد.
کتاب «فرشتهای که بال نداشت» در ۱۷۶صفحه و قیمت پشت جلد۴۳۰۰۰تومان و «به بدرقهام بیا» در ۲۰۸ صفحه و قیمت ۴۸۰۰۰تومان از طریق فروشگاههای معتبر سراسر کشور و دایرکت پیج فروشگاه:. revaytfathonline قابل خریداری است.
برشی از کتاب «فرشتهای که بال نداشت»: سال ۷۲ فاطمه به حج مشرف شد. دکتر مکانیکی هم به عنوان پزشک ازطرف هلال احمر به حج آمده بود. فاطمه با خودش تعداد زیادی کتاب المراجعات آورده بود که توزیع کند. این کتاب، جزء کتابهای ممنوعه بود که بردنش به عربستان کار سخت و دشواری بود طوری که مردها این ریسک را نمیکردند. فاطمه در سفرهایش به مکه، تبلیغات زیادی بین کاروانها داشت. برای رساندن پیام انقلاب به حجاج، با زنی ایرانی که از هلند امده بود ارتباط برقرار کرد. زن به زبان انگلیسی تسلط داشت. همراه فاطمه به همه چادرها در صحرای عرفات سر میزدند و او حرفهای فاطمه را به حاجیهای غیر ایرانی ترجمه میکرد. هنگام برگشت به ایران، برایش یک هدیه ارزشمند تهیه کرد تا تشکر کند.
برشی از کتاب «به بدرقهام بیا»: صبح زود، آفتاب هنوز بالا نیامده بود که درشکه جلوی باغ ایستاد. مرد درشکه چی توی آن تابستان گرم کلاه پشمی روی سرش گذاشته بود. اسبی که به درشکه بسته بود، از خودش هم پیرتر به نظر میرسید. خانم بابا دستش را گذاشت روی لبه چوبی درشکه و به زور خودش را کشید بالا. عمهها هم سوار شدند. آق بابا چند تا بقچه لباس و دیگ و بساط پخت و پز ناهار را گذاشت کف درشکه. ناصر پرید بالا و دست حیدر را گرفت و کشید تنگ خودش. درشکه راه افتاد. ناصردست گذاشت روی جیبش تا مطمئن شود تیرکمان هنوز سرجایش است. بلند شد ایستاد. بادی که توی صورتش میخورد موهایش را به حرکت درآورده بود. آرام دست کرد توی جیبش و تیرکمان را کشید بیرون. وقتی حواس همه به حرف زدن بود، کمان را کشید. سنگی که توی کمان بود رها شد و خورد به شیشه یک مغازه. درشکه هم چنان لنگان لنگان میرفت. ناصر تا فهمید چه گلی کاشته، نشست کف درشکه. با آن هیکل ریز و قلیانی اش بدجوری آتش میسوزاند. خوب میدانست خبر شکستن شیشه به آق بابا میرسد. آق بابا هم اگر گوشش را نپیچاند، حتما تیرکمان را از او میگیرد.