تلاشهای فرمانده برای بازگرداندن علی هاشمی
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
هلیبرن
محسن رضایی و قاسم بادی
وقتی غلامپور اوضاع وخیم منطقه را برایم گزارش داد، سریع دستور دادم و گفتم: آقای غلامپور، خوب گوش کن. همین الان به یگانها دستور عقبنشینی بده.
صدای غلامپور را در بیسیم میشنیدم که مشغول رساندن دستورم بود.
یکدفعه خبر دادند عراقیها از محور جاده سیدالشهدا مشغول پیشروی هستند.
یگانهای ما مشغول عقبنشینی بودند و عراق هم تا میتوانست شیمیایی میزد تا خسارت و تلفات زیادی از ما بگیرد.
غلامپور لحظهبهلحظه اوضاع وخیم خط و جزیره را گزارش میداد. با بغض گفت: برادر محسن بیشتر نیروها شیمیایی شدهاند. اوضاع اینجا خیلی خرابه. دوباره به غلامپور دستور دادم که برود کمک مرتضی قربانی و او را به عقب بفرستد.
آن روز حاج علی بیتوجه به پیشروی دشمن، در قرارگاه مشغول صحبت با احمد کاظمی و قاسم سلیمانی بود. لحظاتی بعد قاسم و احمد به طرف بیمارستان امام رضا (ع) رفتند و علی تنها در قرارگاه ماند.
به غلامپور پیغام دادم که احتمال هلیبرن عراقیها وجود دارد، پس چرا علی عقب نمیآید؟
نگرانش بودم. باورم نمیشد امروز روز آخر علی باشد. آن لحظات تلاش میکردم هر طور شده علی را از جزیره بیرون بیاورم.
احمد با بیسیم خبر داد که بسیجیها با آنکه شیمیایی شدهاند بیامان مشغول آرپیجی زدن هستند و عقب نمیآیند. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. باور اینکه عراق جزایر را تصرف کند برایم مشکل بود.
وقتی خبر شیمیایی شدن نیروها را در جزیره شنیدم، دلم کباب شد. نه میشد بگویم نجنگید و نه میشد بگویم بجنگید.
صدای علی را در بیسیم شنیدم به فرماندهان محور خندق روحیه میداد. احساس کردم علی دارد شمارش معکوس حضورش را در قفس دنیا میشنود. البته تا دل با خدا رفیق نشده باشد، نمیتواند آنچه نادیدنی است ببیند.
این حرف را علی با گفتار و عملش ثابت کرد. این جمله عباس هواشمی یادم نمیرود که در پاسخ علی هاشمی در بیسیم بیهیچ کد و رمزی گفت: آقا اینجا کربلاست. عمر سعد دارد طبل پیروزی میزند.
این حرفها را که شنیدم از ماندن خودم شرمنده شدم، ولی راهی نداشتم. عباس تندتند میگفت: برادر علی، بچهها دارند از شدت شیمیایی خفه میشوند. صدای علی را شنیدم که با بغض گفت: «عباس جان هر کاری میتونی بکن تا آنها را عقب بیاوری. به خدا پناه ببر».
٭٭٭
نزدیک ظهر بود. دوباره با بیسیم به غلامپور گفتم: احمد، هر طوری شده علی را بیاور عقب، کوتاهی نکن. من علی را از تو میخوام.
غلامپور هم تندتند میگفت: برادر محسن روی چشم.
هنوز تیپهای امام رضا (ع) و ۴۸ فتح در عمق جزیره بودند. همه تلاش علی، خارج کردن آنها بود. علی خودش را به آب و آتش زد تا کسی از نیروهای رزمنده دست عراق نیفتد. با بیسیم از غلامپور پرسیدم: چه خبر؟
گفت: دارم میرم دنبال علی، الان در حال نزدیک شدن به دژ شهید باکری هستم. داشت حرف میزد که یکدفعه لحنش عوض شد!
فریاد زد: آقا محسن، هلیکوپترای عراقی اطراف قرارگاه علی دارن میشینند!! آقا محسن، دعا کن علی بتونه سریع از قرارگاه خارج بشه.
با شنیدن این خبر هری دلم ریخت. وجودم را اضطراب گرفت. با تندی گفتم: پس علی چی شد؟ پس تو چی کار میکنی؟ مگه نگفتم علی رو از قرارگاه هور بیرون بیار؟ چرا حرف گوش ندادی؟
یادمه که هزار تا حرف به غلامپور زدم. گوشی بیسیم از دستم نمیافتاد. صدای احمد میآمد که میگفت: مشغول پیگیری هستم. مطمئن باش آقا محسن.
ساعت دو عصر بود که غلامپور خبر سقوط جزیره را به من داد، ولی من از هور میپرسیدم که علی چه شد؟
غلامپور گفت: احتمالاً در هور است. دستور دادم گروههای اطلاعاتی بروند دنبال علی.
تا سه روز بچهها میگشتند ولی...
٭٭٭
ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه بود که به دستور فرماندهی قرار شد حاج علی به عقب برگردد.
به حاجی دائم میگفتم: پاشو حاجی، کسی دیگر اینجا نیست.
رفتم و پشت فرمان نشستم و حاجی هم کنار من نشست. پشت ما هم، جووند و گرجی و محمدی نشستند.
تا آمدم استارت بزنم حاج علی داد زد: «هلیکوپترها روبهرومون هستند، وایسا، نمیشه با ماشین رو جاده بریم».
گرجی هم داد زد الان اسیر میشیم. حاجی گفت: «بچهها پیاده شید. پراکنده میشیم».
اطراف ما آب و نیهای بلند بود و بالای سرمان هلیکوپترهایی که بعثیها از درهایش آویزان بودند و با دست ما را نشان میدادند!
فقط میدویدیم وسط نیها تا بلکه گممان کنند. حتی نمیتوانستیم برگردیم و عقب را نگاه کنیم.
نمیدانستم چه اتفاقی برای حاج علی افتاده. فقط هوشنگ را دیدم که پای مصنوعیاش لای خاکسترها گیر کرده و جا مانده.
دور و برمان آب بود و تا چشم کار میکرد نیزار.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *