صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

خاطرات ۱۰۰ ماه اسارت یک آزاده

۰۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۱:۴۰:۰۱
کد خبر: ۷۵۱۴۳۱
عبدالمجید رحمانیان، آزاده و نویسنده دفاع مقدس می‌گوید: نشاط آزادگان تلاش دشمن برای شکست روحیه‌شان را ناکام می‌گذاشت.

_ روزنامه جوان نوشت: ۲۶ مرداد یادآور بازگشت آزادگان به میهن است. آزادگان ۳۱ سال پیش در چنین روزی قدم به خاک وطن گذاشتند و همراه خودشان عطر خوش ایثار و ازخودگذشتگی را آوردند و فرهنگ دفاع مقدس را به کوچه و خانه‌ها بردند. عبدالمجید رحمانیان سال ۱۳۶۱ به اسارت دشمن درآمد و پس از گذشت هشت سال و چهار ماه از اسارتش به میهن بازگشت. رحمانیان حضور عالمی مثل مرحوم ابوترابی در اسارت را مثل یک ناجی می‌داند که باعث شد تا آزادگان از این دوران سخت به سلامت عبور کنند. این آزاده و نویسنده دفاع مقدس از شرایطی که بر آزادگان حاکم بود و از روز‌های بازگشت به کشور می‌گوید که در ادامه می‌خوانید.

شما در چند سالگی به اسارت دشمن درآمدید؟

من ۱۹ ساله بودم که اسیر شدم. آن زمان تعطیلی دانشگاه‌ها در کشور مطرح شده بود و سال اول این تعطیلی به زمان تحصیل من در دانشگاه خورد. از جبهه آبادان آمدم و بدون مطالعه کنکور شرکت کردم. در عملیات مطلع الفجر در گیلانغرب روی بلندی‌ها بودم که یکی از بچه‌ها روزنامه آورد و گفت اسم تو را در میان قبولی‌های کنکور نوشته‌اند. اول بهمن ۱۳۶۰ به تهران آمدم و در حوزه تربیت معلم شهیدین (رجایی و باهنر) حاضر شدم و ترم اول بودم که گفتند بعد از تعطیلات عید ۱۳۶۱ بیایید. روز دوم عید اعلام کردند عملیات فتح‌المبین در حال انجام است و من کیفم را برداشتم و حرکت کردم. در عملیات فتح‌المبین شرکت کردم و با پایان عملیات گفتند عملیات دیگری برای آزادی خرمشهر در پیش است. ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت‌المقدس در حالی که تیر خورده و تشنه بودم به اسارت دشمن در آمدم.

شما اوایل جنگ و در اوج جوانی به اسارت دشمن درآمدید. لحظات اولیه اسارت بر شما چه گذشت؟

حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شن‌زار فکه می‌تابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتین‌هایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاه‌آهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسه‌ها سیاه شده و همین تشنگی‌ام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهم‌آلود می‌شنیدم که می‌گفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعه‌ای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم. حتی از شدت تشنگی از علف‌های بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانم‌تر شود. ناگهان دیدم از سمت تپه‌های بادی چند نفر به طرفم می‌آیند که آشنا نیستند. این نیرو‌ها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحه‌ات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیش‌رویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم. اسلحه‌ام را پایین پرت کردم و یکی از نیرو‌های دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمده‌ام. یک لحظه به آدم شوک وارد می‌شود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم. از شدت ضعف و بی‌حالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دست‌هایت را بلند کن. من امتناع می‌کردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشته‌اند تا آن‌ها به کسانی که در بیابان گم شده‌اند بگویند برادر اینجا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاج‌آقا ابوترابی گذشت.

مراحل اولیه اسارت‌تان در دست دشمن چگونه سپری شد؟

مرا با ماشین به سنگر‌های پشتی منتقل کردند و وسط بیابان نشاندند. از ما فیلم و عکس گرفتند و آنجا یک عکس از من گرفتند که همان عکس را بعد‌ها اقوام‌مان از تلویزیون کویت دیده بودند. عکس در روزنامه‌های عراق هم چاپ شده بود. با رادیو بغداد هم مصاحبه‌ای کرده بودم. دیگر خانواده‌ام از اسارتم مطمئن شده بودند. اسارت فضای جدید و ناشناخته‌ای بود که هیچ چیزش قابل پیش‌بینی نبود و هرلحظه باید منتظر یک اتفاق می‌ماندیم و بر اساس آن واقعه تصمیم می‌گرفتیم.

چند روز طول کشید تا شما با شرایط جدید وفق پیدا کنید؟

تقریباً پنج روز در مدرسه فلسطینی‌ها در العماره بازداشت بودیم و از ما بازجویی می‌کردند. سه شب هم در بغداد بودیم و شرایط خیلی خطرناک و بدی بر ما حاکم بود. تقریباً یک ماه بعد به اردوگاه عنبر رفتیم و به مرور تازه فهمیدیم اسارت یعنی چه. تا می‌خواستم با فضای اردوگاه عنبر آشنا شوم و جا بیفتم مرا به اردوگاه موصل بردند. باز شرایط عوض شد. ۱۱ بار این زندان و اردوگاه‌ها تغییر کرد و در این مدت نمی‌شد برای آینده برنامه‌ای ریخت. دیگر در موصل ۳ قدیم جا افتادم و حاج‌آقا ابوترابی هم از زندان بغداد پیش ما آمد و ما یک سال و نیم آنجا ماندیم. بعد دوباره مرا به اردوگاه دیگری در موصل بردند که سه سال آنجا ماندم. بعد به تکریت ۵ تبعید شدم و سه سال هم آنجا بودم.

پس اولین برنامه‌ریزی‌هایتان را در اردوگاه موصل ۳ انجام دادید و دیگر اینجا بهتر با مفهوم اسارت آشنا شدید؟

آنجا کلاس‌ها و فعالیت‌های فرهنگی را شروع کردیم. خودم آموختن زبان فرانسه را در این اردوگاه شروع کردم. باید مشغول می‌شدیم و نمی‌شد بیکار می‌ماندیم. گزیده‌ای از جامعه ایران در اسارت کنار هم جمع شده بودند. از همه سنین و قشر‌ها و با فرهنگ‌های مختلف در اردوگاه حضور داشتند. فرمانده، سرباز، معلم، کارگر، چوپان، دانشجو، نانوا، روحانی و... همه کنار هم در اسارت بودیم. یکنواختی انسان را از بین می‌برد و خسته می‌کند و عراقی‌ها می‌خواستند ما به این سمت برویم و تبدیل به آدم‌هایی افسرده و بیمار شویم. هر کس هر اطلاعاتی داشت باید بروز می‌داد و این بروز دادن اطلاعات تنوع ایجاد می‌کرد. تنوع گفتاری و رفتاری باعث نشاط بین آزادگان می‌شد. همین تنوع سبب شد تا کلاس‌های آموزشی و ورزشی شکل بگیرد. ابتکارات، معنویت و خلاقیت آزادگان در اسارت سبب شد تا روح انسان نجات پیدا کند. همه به این نکته رسیدند و در این میان حضور و تجربه حاج آقا ابوترابی هم خیلی به کمکمان آمد. تنها ایشان بود که تجربه زندان در زمان شاه را داشت و همین تجربیات هم خیلی برایمان کارساز بود. یکی از چیز‌های بسیار مهمی که ایشان راه انداخت این بود که همه باید مسرور باشند.

این مسرور بودن را از چه راه‌هایی می‌خواستند به وجود بیاورند؟

اگر کسی اسرا را می‌خنداند، حاج آقا می‌گفت او در حال خواندن نماز شب است. شما در نظر بگیرید یک عالم وقتی چنین حرفی را بزند چه تأثیری روی آزادگان می‌گذارد. حاج‌آقا به این درک رسیده بود که خندیدن اسیر یعنی زندگی و دوری از افسردگی. ایشان عقیده داشت کسی که لبخند می‌زند حیات دارد و کسی که حیات دارد دیگر شکست نمی‌خورد. سید آزادگان می‌گفت هم باید دعای کمیل داشته باشیم و هم تئاتر، هم ذکر و تسبیح و نماز شب باشد هم ورزش و خنداندن. خود حاج‌آقا بهترین ورزشکار بود. این کار‌ها زندگی ما را در اسارت شکل می‌داد. حاج‌آقا همان روز اول در موصل قدیم در سخنرانی‌اش گفت: «برادران عزیز! همگی ما بدون استثنا در یک کشتی روی اقیانوس نشسته‌ایم و همه ما باید به مقصد برسیم و اگر کسی این کشتی را سوراخ کند به همه ما آسیب زده است.» سید آزادگان می‌گفت قوانین را باید رعایت کنیم و کسی باعث عصبانیت عراقی‌ها نشود تا بچه‌ها را کتک نزنند. چون عراقی‌ها نگاه نمی‌کردند کسی جانباز است یا پیر یا جوان، همه را خیلی شدید کتک می‌زدند. ایشان می‌گفت اگر کسی فرار کند به همه جمع خیانت و کشتی را سوراخ کرده است. شاید برخی فکر کنند کسی از اسارت فرار می‌کند یک قهرمان است، اما حاج‌آقا می‌گفت که نه و کسی که فرار می‌کند خیانت کرده است. یک بار، دو نفر که اعتقادات ضعیف مذهبی دا‌شتند فرار کردند و همین فرارشان کار را برای بقیه سخت کرد. عراقی‌ها تمام هواکش‌ها را کندند، جیره‌های غذایی را نصف کردند، دیوار‌ها را بلندتر بردند، آزادباش‌ها کمتر شد و آمار گرفتن‌ها را چند برابر کردند. آن‌ها به آرمان جمع خیانت کردند و تا ۲۰ روز آزادگان به خاطر فرار آن دو نفر کتک می‌خوردند. الان شاید برخی بگویند که اسیر باید فرار کند و این چه حرفی است، ولی این حرف در آن زمان بی‌معنا بود. حاج‌آقا فکر نجات همه آزادگان بود و نمی‌خواست به کسی آسیبی برسد. اگر ایشان در کنار آزادگان نبود شاید بعضی‌ها کم می‌آوردند و پناهنده می‌شدند. عراقی‌ها و منافقین با وعده و شعار به آزادگان می‌گفتند ما نجاتتان می‌دهیم و دنبال جذب اسرا بودند. اما با حضور مرحوم ابوترابی همه روحیه می‌گرفتند و حاج‌آقا ناجی همه شد.

به نظر نقش حاج آقا ابوترابی در حفظ روحیه آزادگان بسیار محوری و مهم بوده است؟

اگر بخواهم مثال بزنم، مثل این می‌ماند که قومی در یک جای دوردستی پشت خاکریز‌های پنهان که هیچ کسی نیست و صدایشان به جایی نمی‌رسد گیر افتاده و خدا فرستاده‌ای را برای این قوم می‌فرستد. حاج آقا پیغمبر قوم ما بود. البته ایشان خیلی بدش می‌آمد اگر کسی این توصیف‌ها را به کار می‌برد. سید آزادگان از اول برای چنین کاری ساخته شده بود. ایشان نه اینکه آنجا بخواهد رشد پیدا کند بلکه از قبل ساخته شده بود. حرف‌هایی که ایشان از همان روز اول زد بسیار کمال یافته و پخته بود. انگار حاج‌آقا مأموریت الهی داشت که بیا این قوم را از کسالت، روزمرگی و خستگی روحی در بیاور. حاج‌آقا می‌خواست مقابل دشمن بایستد، اما نه با مقابله رو در رو، چون دشمن دنبال چنین چیزی بود و می‌خواست پس از رو در رو شدن اسلحه بکشد. حاج‌آقا می‌گفت ضمن حفظ اصول، بعضی از خواسته‌های فرعی دشمن را انجام دهیم.

مثلاً دشمن می‌گفت نظم را رعایت کنید و ایشان می‌گفت این‌ها به نفع خودمان است و انجام می‌دهیم. یک بار در تکریت گفتند باید مقابل فرماندهان عراقی پا بکوبید و ما از انجام این ناراحت شدیم، ولی حاج‌آقا گفت ایرادی ندارد و هر وقت فرمانده‌شان آمد پا بکوبید. ما هم دیدیم با دمپایی پا کوبیدن چه کار مسخره‌ای است و حرف ایشان را قبول کردیم. در نهایت یک روز خودشان اعلام کردند نمی‌خواهد پا بکوبید.

حالا آن‌ها دنبال این می‌گشتند تا چنین حرفی را بزنند بعد ما بگوییم انجام نمی‌دهیم و شروع به کتک زدنمان کنند و از ما تلفات بگیرند. حاج آقا از ابزار خودشان استفاده می‌کرد و سرانجام همان کار علیه خودشان می‌شد. این بینش و درایت می‌خواهد که در وجود مرحوم ابوترابی بود.

وقتی فهمیدید قرار است به میهن بازگردید، این بازگشت برایتان چه حال و هوایی داشت؟

ما اول فکر کردیم در سال ۱۳۶۷ آزاد می‌شویم و به کشور برمی‌گردیم. وقتی قطعنامه پذیرفته شد، تلویزیون عراق این خبر را اعلام کرد. آن شب عراقی‌ها تا صبح با تیراندازی کردن جشن گرفتند. ما در غم و غصه بودیم و نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده که امام خمینی قطعنامه را پذیرفته است. ما از هیچ چیزی اطلاع نداشتیم. همه گفتند جنگ تمام شده و آزاد می‌شویم. از فردایش رفتار زندانبان‌های عراقی با ما خیلی خوب شد. تا اینکه زمان گذشت و دیدیم خبری از آزادی نیست. یکی از سخت‌ترین دوران‌های اسارت، زمان پس از قبول قطعنامه بود که دو سال طول کشید. مثلاً تیم فوتبال ایران و عراق در کویت با هم بازی کردند، ولی ما همچنان در عراق اسیر بودیم.
دیگر با خودمان گفتیم قرار به آزادی اسرا نیست. تا اینکه عراق به کویت حمله کرد و به طور ناگهانی تلویزیون عراق اعلام کرد صدام می‌خواهد یک اطلاعیه تاریخی بخواند. صدام یکمرتبه اعلام کرد یکطرفه اسرا را آزاد خواهم کرد. روز چهارشنبه این اطلاعیه خوانده شد و روز جمعه ۲۶ مرداد هزار نفر از آزادگان در حال بازگشت به کشور بودند. تلویزیون هم این‌ها را نشان می‌داد. دیگر خاطرجمع شدیم که قرار است آزاد شویم. بیشتر آزادگان رفتند، اما ما در تکریت ماندیم. ۱۱۲ نفر را نگه داشتند و ما گفتیم ما را دیگر آزاد نمی‌کنند.

روز‌ها می‌گذشت و خبری از آزادی ما نبود تا اینکه نیمه شب سوم شهریور ما را به یک اردوگاه دیگر بردند و بدون آب و غذا نگه داشتند. داشتیم از تشنگی هلاک می‌شدیم. دیدیم صلیب سرخ آمد. میز و صندلی گذاشتند و کارت صادر کردند که آیا می‌خواهید به ایران بروید یا نه؟

ما را تفتیش کردند و کتاب‌هایمان را از ما گرفتند و در نهایت سوار اتوبوس‌های قراضه‌ای کردند و بدون توقف و بدون دادن آب تا مرز خسروی آوردند. ما را مبادله کردند و چهار شهریور ۱۳۶۹ به میهن بازگشتیم. خاطرم است وقتی داخل مرز ایران شدیم نماز جماعتی با صدای بلند خوانده شد.

استقبال مردمی چشمگیر بود؟

برخی دوستانمان که روز‌های قبل آزاد شده بودند به استقبالمان آمدند. کسانی که چند سال قبل آزاد شده بودند و در سپاه ایلام یا کرمانشاه خدمت می‌کردند به استقبالمان آمدند. کسی مثل مرحوم سردار صارم طهماسبی که چند سال قبل آزاد شده بود به دیدارمان آمد و ما را در آغوش گرفت.

به پادگان الله‌اکبر رفتیم و در راه مردم گوسفند سر می‌بریدند و به گرمی از ما پذیرایی می‌کردند. من مبهوت نگاه می‌کردم. خیلی عجیب بود که چه اتفاقی در حال افتادن است. اول اسارت از روی غم بهت داشتیم و پس از آزادی از روی شادی مبهوت بودیم.

 


برچسب ها: دفاع مقدس آزاده

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *