صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

علی هاشمی حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نمی‌کرد

۲۲ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۰:۰۱
کد خبر: ۷۴۹۱۴۱
دسته بندی‌: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

تواضع

محسن رضایی و طالب موسوی
من به عنوان فرمانده کل سپاه در آن زمان چطور می‌توانم از حماسی علی بگویم؟ سلاح علی گریه بود و طبعًا حماسه‌اش هم استثنایی. هر چه فکر می‌کنم نمی‌دانم؟ چطور می‌توانم شرحی بر حماسه‌های علی هاشمی داشته باشم؟

علی در هور لحظه‌ای آسایش نداشت. با آن همه تجربه و سابقه طولانی که در رزم داشت و با همه شأن و منزلتش متواضع و فروتن بود. به ندرت کسی می‌توانست بدون اینکه صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد علی در چه سطحی از تجارب نظامی و رزمی است. اهل اینکه خودش را مطرح کند نبود و این از صفات با ارزشی بود که همه به خاطر آن دوستش داشتند.

علی به هیچ مسئولیتی دلخوش نکرد. مسئولیت برایش در حکم امتحانی بود که باید از آن سربلند و سرافراز بیرون می‌آمد. سعی میکرد به هر شکل رضای خدای متعال را در عمل به تکلیف به دست آورد.

عمل به تکلیف و احساس تعهد همین باعث شده بود که علی، حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذارد. چون پای جنگ و شهادت در میان بود. اگر در جلسه‌های قرارگاه پای حرف‌هایی برای ماندن یا رفتن پیش می‌آمد، جواب علی از پیش معلوم بود.

علی می‌گفت: «به نیروهایم در شب عملیات می‌گویم: برادران من باور کنیم که دنیا قرارگاه نیست، معبری است که آدمی از آن عبور می‌کند تا به مقصد اصلی برسد. هر کس که با اندیشه مرگ زندگی کند، همیشه در نگاهش تصویری روشن و زیبا از مرگ و آخرت ترسیم کرده است. به خصوص آنکه در زمره اولیاءالله‌اند و عندربِِهم‌یرزقون».

علی میان مردم و همراه آن‌ها برای پیشبرد جنگ کار کرد و انتظاری از کسی نداشت. در احترام به نیروهایش خصوصًا مردم عربزبان منطقه، دقت خاصی داشت. ندیدم و نشنیدم یک نفر از دستش ناراحت باشد. رفتارش شوق خاصی
در نیرو‌ها ایجاد می‌کرد و باعث میشد با جان و دل تالش کنند. روحیه‌اش طوری بود که هر فردی در اولین برخورد شیفته‌اش می‌شد. او حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نمی‌کرد.

یک شب در قرارگاه نصرت بودم. خواستم به اهواز برگردم، علی گفت: دوست دارم امشب منزل ما بیایید. همراه او به محله حصیرآباد اهواز رفتم و شب را در منزل علی به صبح رساندم. خبری از تجمل نبود. کسی باور نمی‌کرد این خانه، خانه یک سپهبد بزرگ جنگ باشد.

حاج علی همیشه در لحظات سخت جنگ خونسرد بود. با درایت تصمیم می‌گرفت. کارش را دقیق انجام می‌داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. اصلاً وقتی جایی می‌رفتیم مثلاً وقتی قرارگاه مشترک می‌رفتیم و می‌گفتند با هم چند نفری بیایید داخل، اصلا متوجه نمی‌شدند که علی هاشمی کدام یکی از ماست.

فقط عد‌ه‌ای را با لباس بسیجی می‌دیدند. پشت سر ما، داخل می‌آمد و بدون اینکه خودش را معرفی کند می‌نشست. دیگران نگاه می‌کردند و بعد می‌گفتند: علی هاشمی کیه؟ وقتی حاج علی هاشمی را معرفی می‌کردیم، تعجب می‌کردند.
 
چون فکر می‌کردند علی هاشمی یک شخصی است که سر و وضع آنچنانی دارد یا محافظ دارد و... درحالیکه اینطور نبود. وقتی کامیون پر از کیسه گونی برای ساخت سنگر از راه می‌رسید، اول خودش آستین‌ها را بالا می‌زد. نیمی از
کیسه‌ها را که خالی می‌کرد، بچه‌های بسیجی تازه متوجه می‌شدند که وقتی می‌دیدند فرماندهشان اینگونه کار می‌کند، می‌آمدند و همه کیسه‌ها را خالی می‌کردند.

٭٭٭

قرار بود جاده خندق را برای عراقی‌ها ناامن کنیم. به علی آقا گفتم: دو حفاری میخوام و چند روز وقت. با لبخند گفت: «بنده خدا، در چند دستگاه ساعت یک لشکر جابه‌جا میکنیم، حالا تو چند روز وقت می‌خواهی؟!»

گفتم: تا دستگاه‌ها از اهواز برسد دو روز طول می‌کشد، بعد هم باید جاده را حفاری کنیم و مواد منفجره را کار بگذاریم. بعد از حرف‌هایم علی آقا از من جدا شد و از سنگر بیرون زد. فردا صبح دستگاه حفاری در قرارگاه بود! اول فکر کردم خواب میبینم، چشم‌هایم را مالیدم، بعد خودش را کنار دستگاه‌ها دیدم که لبخند بر لب داشت. همه چیز را فهمیدم! چهار نفر را هم در اختیارم گذاشت. یکی از آن‌ها پرسید: چه موقع شروع کنیم؟

گفتم: حاج علی هاشمی باید بگوید. گفت: راستی این حاج علی کیه؟ با تعجب گفتم: چه کسی شما را تا اینجا آورد؟ گفت: یک جوان با یک وانت خاکی رنگ، مثل خود ما بسیجی بود. انگار حکم مأموریت هم داشت؛ چون هر پاسگاه و هر دژبانی که او را می‌دید، بفرما می‌داد. ما هم راحت اومدیم تا اینجا.

گفتم: اون بسیجی که میگی، اون آقا نیست؟ بعد حاج علی را نشانشان دادم. گفتند: آره خودشه. گفتم: حاج علی هاشمی همینه؟! آنجا فهمیدم که حاج علی آن‌ها را مثل یک راننده آورده بود قرارگاه.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *