صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

مهمانی ساده و بی‌‌آلایش علی هاشمی

۱۶ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۰:۰۱
کد خبر: ۷۴۷۵۵۲
دسته بندی‌: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

زینب

خواهر شهید
علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان. علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدت‌ها!

پشت در اتاق عمل دائم قدم میزد و با تسبیح ذکر می‌گفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش. دختره.

علی اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدلله گفت. بعد رو کرد به من گفت: «اسمش را میگذارم زینب. اگر خدا یک پسر هم به من داد، اسمش را می‌گذارم محمدحسین. چطوره؟»من هم با خوشحالی حرفش را تأیید کردم.

بعد علی گفت: «خواهر، مراقب مادر و زینبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه چیزها. وقت کمه».
 
از بیمارستان که بیرون رفت، سریع رفت ثبت احوال تا شناسنامه زینب کوچولو رو بگیره. علی می‌گفت: «کارت بسیجی هم براش گرفتم و ضمیمه شناسنامه کردم! می‌خوام دخترم از لحظه اول زندگیاش بسیجی باشه».
 
وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آن‌ها را به خانه آوردیم، علی گفت: «همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ما». کلی تعجب کردیم. کم میشد علی به خانه بیاید، چه برسد به اینکه بخواهد مهمانی هم بدهد!

مهمان‌ها آمدند. وقتی موقع شام شد، دیدم علی داخل یک ظرف کوچک مقداری اُملت درست کرده و سر سفره آورد. مونده بودم چی بگم. فکر کردم شاید حساب این همه مهمان را نکرده. صدایم درآمد و گفتم: این چیه علی؟!

این یه ذره اُملت برای این همه آدم گرسنه. مثلاً داری سور می‌دی دیگه؟! علی هم با لبخند همیشگی‌اش گفت: «آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همه می‌رسه».
 
بعد بلند گفت: «خب هیچ کس دست به ظرف‌ها نزنه، بدید خودم میکشم.» بعد دو تا قاشق اُملت توی هر بشقاب ریخت و اون رو پخش کرد تا زیاد به نظر بیاد و به همه برسه!

همه شروع کردند به خوردن و حرفی نزدند. تو چهره علی که نگاه کردم احساس شرمندگی تو صورتش دیدم. ولی خب، با آنچه بود پذیرایی کرد. بسیار ساده و بی غل و غش.

من می‌دانستم که علی آن موقع از فرماندهان بزرگ سپاه است. برای من جالب و عجیب بود که یک فرمانده بزرگ، وضعیت زندگی‌اش اینقدر ساده و بی‌آلایش است.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *