رفع کینه و سوء تفاهم میان رزمندگان به دست علی هاشمی
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
شهرداری
سید صباح
رفتیم سپاه. شلوغ و به هم ریخته بود. تعدادی از مأموران شهرداری با چند تا از بچههای سپاه، دم در جمع شده بودند و در حال بحث بودند. حاجی از ماشین پیاده شد و پرسید: «چه خبره؟ چی شده؟»
مأمور ارشد شهرداری جلو آمد و گفت: این دیوار سپاه مشکل داره. باید بره عقب. کار ما رو خراب کرده.
بلدوزر، بیل مکانیکی، کارگر، همه چیز آماده بود تا دیوار را خراب کنند. اما بچههای سپاه جلویشان را گرفته بودند و با هم درگیر شده بودند. حاجی گفت: «ببین آقا الان جنگه. برای ما یک متر فضا هم یک متره. فعلاً به این دیوار کاری نداشته باش. یک مدت از خیرش بگذر.» اون بندهی خدا هم گفت: ما هم مأموریم و معذور. باید کارمون رو بکنیم. شرمنده.
حاجی اصرار میکرد که الان زمان جنگه، شرایط خاصه، لطف کن به رئیستون بگو فعلاً از خیر دیوار بگذره، اما انگارنهانگار. مرغ یک پا داشت! جاجی جدیتر شد و گفت: «باشه. مثل اینکه حرف زدن فایدهای نداره. اگه میتونی دیوار و بنداز.» او هم نامردی نکرد و گفت بیل مکانیکی را به دیوار بزنند. حاج علی عصبانی شد و گفت: شما انگار متوجه نیستید ما الان به نیرو و فضا احتیاج داریم. ما داریم میجنگیم. اصلاً میدونی چیه؟ ما در مجنون احتیاج به لوازم مهندسی داریم. بعد هم داد زد: بچهها همه رو بار بزنید میبریم جزیره.
بچهها هم از خدا خواسته، بلافاصله وسایل را بار زدند و به جزیره بردند. مدتی از بازگشت ما به قرارگاه نگذشته بود که شهردار تماس گرفت. با صدای بلند با حاجی صحبت کرد. میگفت: این چه کاری بود شما کردید آقای هاشمی؟ ما که از شما انتظار این کارها رو نداریم. حاجی هم گفت: «ما هم انتظار نداریم در این شرایط به جای حمایت رودرروی ما باشید. اول دیوار صدام رو با لودرهای شما خراب میکنیم، بعد میآییم دیوار سپاه رو خراب میکنیم.» شهردار هم حرفی نزد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد.
حاجی هیچ وقت نمیگذاشت کینه و سوء تفاهمی بماند، چه بین نیروها و چه غیر از آنها. چند روز بعد حاج علی به شهردار زنگ زد و پرسید: «جاده کمربندی رو میزنید؟» شهردار هم که دل خوشی از حاجی نداشت و هنوز ناراحت بود جواب سربالا میداد. حاجی خیلی محترمانه گفت: «جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات میفرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کار رو شروع کنیم».
حاجی چند نفر از نیروها رو صدا کرد و گفت: با بیل مکانیکی و بلدوزر و بقیهی ماشینآلات سر جاده بروید و به مأمورهای شهرداری کمک کنید. یکی از بچهها با ناراحتی گفت: به ما چه ربطی داره این کار شهرداریه. مگه ما شهرداریم؟ حاجی هم با لبخند گفت: «نه تنها شهرداریم، بلکه باید به مردم هم خدمت کنیم. برای خودمون هم بهتر میشه. وقتی میخوایم مهمات بیاریم دیگه از وسط شهر رد نمیشیم، از کمربندی کار راحتتر میشه.» بچهها هم قبول کردند و رفتند تا به شهرداری کمک کنند.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *