صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

دلخور‌ی‌های علی هاشمی از زخم زبان‌ها

۱۳ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۰:۰۲
کد خبر: ۷۴۶۹۳۵
دسته بندی‌: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

زخم زبان

حسن عطشانی و ...
بعد از عملیات بدر انتقادات علیه حاجی بسیار زیاد شد! از فرماندهان بزرگ تا نیرو‌های خودمان، به شوخی و غیر شوخی دلیل شکست‌ها را به حاجی نسبت می‌دادند! درحالیکه حاجی جز انجام تکلیف عملی انجام نداده بود.

فراموش نمی‌کنم در جلسه‌ای که فرماندهان جمع شده بودند تا اهداف عملیات بدر را بررسی کنند و قبل از اینکه برادر محسن برسند دو نفر از فرماندهان بزرگ جنگ رو به حاجی کردند و به شوخی گفتند: چطور ما می‌خوایم این
عملیات رو انجام بدیم؟ شما عرب‌ها می‌خواین ما رو اینجا به کشتن بدید. توی خیبر نتونستید الان می‌خواین این کار رو بکنید.

حاجی خیلی ناراحت شد، ولی با لبخند گفت: «آره. درست فهمیدید. ما عرب‌ها می‌خوایم شما عجم‌ها رو به کشتن بدیم».
 
اون‌ها هم برای اینکه بیشتر حاجی رو حرص بدن، گفتند: اگه راست میگی، این رو کتباً بنویس. حاجی هم تکه کاغذی از روی زمین پیدا کرد و روی آن همین مطلب را نوشت. یکی از آن دو فرمانده کاغذ رو از حاجی قاپید و گفت: حالا این رو به آقا محسن می‌دم. حاجی بلافاصله کاغذ را از دستش گرفت و سریع توی دهانش گذاشت و قورت داد!

درحالی‌که همه متعجب به حاج علی نگاه می‌کردند گفت: «خب فرمانده شناسایی یعنی این دیگه. یعنی هر جا لازم باشه کاغذ هم قورت بده. حالا صبر کنید آقا محسن و بقیه بیایند تا جلسه شروع شود».
 
حاجی با این کارش نشان داد که او را بیخود فرمانده قرارگاه نصرت نکرده‌اند. از طرفی در دل حاجی غوغایی بود. خیلی از رفقا و نیرو‌های قرارگاه نصرت در آن ایام اسیر و شهید شده بودند. افرادی که جدا از علاقه‌ها و دوستی‌ها، هر کدامشان در کار‌های اطلاعاتی و شناسایی به چندین نیرو میارزیدند و بسیار ورزیده بودند.

آنوقت بعضی از فرماندهان اینطور دل او را ندانسته و به شوخی آتش می‌زدند. البته حاجی به دل نمی‌گرفت و می‌دانست آن صحبت‌ها هم از روی دلتنگی و فراغ نیرو‌های غیور اسلام است.

بعد از عملیات بدر که به همه اهداف دست پیدا نکردیم، روحیه رزمندگان زیاد خوب نبود. حاجی در قرارگاه جلسه‌ای تشکیل داد تا با بچه‌ها دوستانه دور هم بنشینیم و آن‌ها حرف‌هایشان را بزنند.

حاجی سرش رو پایین انداخت و چیزی نمی‌گفت. می‌دانست شرایط روحی بچه‌ها خوب نیست. بعضی از بچه‌ها شروع به گلایه کردند.

کمی که بچه‌ها آرام شدند، حاج علی رو کرد به بچه‌ها و گفت: «همه حرف‌هایی که شما زدید درست بود. اما من یک آرامش قلبی دارم.
 
پیش خدای خودم راضی هستم که اگر روزی از من پرسیدند که چرا اینطور فرماندهی کردی، من بگویم که به تکلیفم عمل کردهام. شما هم همینطور باشید این بچه‌ها که شهید شدند من هم ناراحتم. اما باید بدانیم ما به تکلیف عمل
کردیم و همین را هم از ما می‌خواهند».

جلسه که تمام شد، بچه‌ها با هم شوخی می‌کردند و می‌خندیدند.

یکی از بچه‌ها گفت: صدام در آنطرف هور، ژنرال سلطان هاشم را به فرماندهی منصوب کرده. اینطرف هور هم که علی هاشمیه.
 
بعد به شوخی رو به حاج علی کرد و گفت: اصلاً دیگه جنگ به ما چه ربطی داره؟ از این به بعد جنگ بین شما هاشمی‌هاست! خودتون با هم کنار بیاین!

خلاصه آن روز کینه و کدورتی نماند.

٭٭٭

علی هاشمی مطلع شد من به مأموریت‌های سخت می‌روم و امکان اسارتم وجود دارد.

روزی به دیدنم آمد و دستور داد که از آن به بعد من و حاج حمید اجازه نداریم بدون دستور مستقیم حاجی به مأموریت شناسایی برویم.

در این دیدار بود که دل پردرد حاجی باز شد! برای اولین بار با من درد دل کرد و از اوضاع نالید. با خودم گفتم: آنقدر به علی هاشمی فشار آمده که با من درد دل می‌کند! از برخی بچه‌های قدیم سپاه که همرزمش بودند، اما درکش نمی‌کردند، گله داشت. کسانی که به بهانه درس و زندگی خصوصی، جبهه و جنگ را رها کردند و...

از رفاه‌طلبی بچه‌ها سخت دلخور بود. آن را آفتی خطرناک برای سپاه، جنگ و انقلاب می‌دانست.

دست آخر گفت: «خیلی‌ها خسته شده و بریده‌اند؛ اما من از راهی که انتخاب کرده‌ام، یک قدم هم عقب‌نشینی نمی‌کنم».
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *