صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

درد دل علی هاشمی با یکی از رزمندگان

۱۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۰:۰۱
کد خبر: ۷۴۶۰۹۴
دسته بندی‌: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

درد دل

عبدالفتاح اهوازیان
بعد از قضایای ربایش و... با دوستان و خانواده قرار گذاشتیم هیچ وقت علی را تنها نگذاریم. هر وقت می‌خواست جایی برود، چند نفر از بچه‌ها همراه او بودند.

در خانه هم مادرش مثل شیر مراقب حاج علی بود. یادم هست که یک بار درب خانه حاج علی را زدم. مادرش پرسید: کیه؟

من جواب ندادم. دوباره پرسید کیه؟

چیزی نگفتم. می‌خواستم ببینم عمه‌ام چه برخوردی می‌کند.

همان موقع لای درب خانه باز شد و لولهی یک اسلحه کلت بیرون آمد. کلت در دستان عمه‌ام بود!

یک‌دفعه جا خوردم و رفتم عقب. گفتم: نزن عمه، منم فتاح.

گفت: پس چرا حرف نمی‌زنی؟ خندیدم و گفتم: می‌خواستم ببینم چه کار می‌کنید.

چند روز بعد با علی هاشمی از قرارگاه نصرت بر می‌گشتیم. توی راه رفتیم سپاه حمیدیه. یک گوشه توقف کرد. کنار یک درخت کاج نشستیم. حاجی شروع کرد به درد دل کردن.

حرف‌هایی زد که بعد از گذشت سه دهه هنوز به خوبی در حافظه دارم.

می‌گفت: من در این مدت هر چه که دیدم دست عنایت خدا بود.

یادم هست زمانی که حمیدیه به شدت تهدید می‌شد و ما مشغول نبرد بودیم. آن ایام به سختی کار شناسایی انجام می‌دادم.

مدتی بعد دشمن در پشت جاده حمیدیه موضع گرفت. آن‌ها این‌طرف جاده بودند و نیرو‌های ما در آن‌طرف جاده، البته با فاصله از هم.

عراقی‌ها شب‌ها از جاده فاصله می‌گرفتند و عقب می‌رفتند تا شبیخون نخورند. اما روز‌ها به کنار جاده می‌آمدند.

در آن‌سوی جاده چند درخت بزرگ و پر از برگ وجود داشت. من چند بار در طی شب به بالای درخت رفتم و تا شب بعد بالای درخت ماندم. در طی روز همه تحرکات دشمن را ثبت کردم.

تا اینکه یک شب دوستم گفت: من هم می‌خوام بیام بالای درخت. هر چه گفتم این کار سخت است قبول نکرد. او آمد و رفتیم بالای درخت.

وسط روز بود که یکباره عطسه کرد. عراقی‌ها فهمیدند. به سمت بالای درخت رگبار گرفتند و یک تیر به پای دوستم خورد و افتاد!

عراقی‌ها دور او جمع شدند. آن لحظه با خودم گفتم: من هم بپرم پایین و دوستم را کمک کنم. اما در آن لحظات شیطان به سراغم آمد؟!

باور کن که شیطان در چند ثانیه هزاران دلیل برایم آورد؛ اینکه به فکر خودت باش، مقصر خودش بود. تو پدر مادر داری، منتظر تو هستند، تو مسئول این محور هستی و....

اما همان لحظه به شیطان گفتم «نه» و پریدم پایین. عراقی‌ها که ترسیده بودند یکدفعه پراکنده شدند. من هم دوستم را انداختم روی دوشم و دویدم. همین که رفتم روی جاده تازه عراقی‌ها فهمیدند چه شده؟!

شروع کردند به تیراندازی. اما عجیب بود که حتی یک گلوله به من نخورد! من سالم سالم رسیدم آن‌طرف جاده.

بچه‌های خودی هم تیراندازی کردند و من توانستم با دوست مجروحم به عقب برگردیم.

آنجا واقعاً دست قدرت خدا و حیله‌های شیطان را دیدم.

مدتی بعد متوجه شدم که دو نفر از نیرو‌های نفوذی دشمن در بین نیرو‌های ما نفوذ کردند. آن‌ها به عراق اطلاعات میدادند و باعث شهادت نیرو‌های ما می‌شدند. 

همین که فهمیدم آن دو نفر چه کسانی هستد به سراغشان رفتم. اما آن‌ها فرار کردند. من هم تنها سلاحی که در دست داشتم یک آرپی‌جی بود. با همان آرپی‌جی به دنبالشان دویدم.

آن‌ها به سرعت رفتند و من عقب ماندم. نمی‌دانستم چه کنم. نه کسی بود و نه خودرویی داشتم که بتوانم آن‌ها را تعقیب کنم.

یادم افتاد کمی جلوتر رودخانه است و راه آن‌ها بسته می‌شود. وقتی رسیدم. دیدم آن‌ها شنا کردند و رفتند آن‌سوی رودخانه.

خیلی ناراحت بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. یک لودر در آن‌سوی آب مانده بود. این دو منافق در قسمت بیل لودر، رو به من نشستند و از دور مسخره‌ام کردند!

بغض گلویم را گرفت. همینطور اشک می‌ریختم.

نگاهی به قبضه آرپی‌جی کردم. گلوله داخل آن کُر‌ه‌ای بود. این گلوله‌ها بعد از سیصد متر در هوا منفجر می‌شود. اما فاصله من با لودر حداقل پانصد متر بود.

اگر می‌خواستم به سمت پل بروم، باید چند کیلومتر به سمت شمال می‌رفتم که بی‌فایده بود.

درحالیکه اشک چشمانم را گرفته بود قبضه آرپی‌جی را برداشتم. رو به ِ آسمان بالای لودر نشانه رفتم. یک یا زهرا (س) گفتم و شلیک کردم.

به محض اینکه گلوله شلیک شد باد شدیدی از به سمت دشمن وزید! گلوله همینطور در هوا معلق بود و جلو می‌رفت. مثل تیری که از کمان خارج می‌شود به بالا رفت و پایین آمد.

همینطور گلوله را نگاه میکردم. یکباره گلوله آرپی‌جی در داخل بیل لودر فرود آمد!

نفهمیدم چه شد. واقعاً از قدرت ما خارج بود. اما صدای انفجار مهیبی را از آن‌سوی رودخانه شنیدم. بیل لودر آتش گرفت.

دویدم به سمت پل. نیم ساعت بعد خودم را به لودر رساندم. دو جنازهی متلاشی‌شده در کنار بیل لودر افتاده بود!

حاجی همینطور که حرف میزد اشک در چشمانش حلقه زد.

بعد ادامه داد: همه این جنگ تا اینجا با لطف خدا و عنایات اهل بیت: پیش رفته، به قدری موارد اینگونه دیده‌ام که از حد خارج است. ما در این جنگ عظمت عنایات خدا را دیدیم.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *