صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

روایت برادر سردار شهید تازه تفحص شده از غواصان شهید لشکر عاشورا

۱۸ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۳:۰۰:۰۳
کد خبر: ۷۴۵۶۶
خبرگزاری میزان - علی سودی برادر سردار شهید تازه تفحص شده منصور سودی فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصار المهدی(عج) از لشکر ۳۱ عاشورا، خاطره ای از غواصان شهید عملیات کربلای۴ و کربلای ۵ را روایت می‌کند.

به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از خبرگزاری تسنیم؛ علی سودی برادر سردار شهید تازه تفحص شده منصور سودی فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصار المهدی(عج) از لشکر 31 عاشورا است. علی سودی از غواص های عملیات کربلای 4 است. او تنها برادر شهید است که همرزمش نیز بوده و در برخی مناطق عملیاتی او را همراهی می‌کرده است. علی و منصور هر دو در یک لشکر خدمت می‌کردند یعنی لشکر 31 عاشورا اما در واحدهای متفاوت. علی سودی متولد سال 47 در گردان‌های رزمی حضور داشت. او بعد از گذراندن دوره های غواصی گردان، به عنوان غواص در عملیات های کربلای 4 و کربلای 5 هم شرکت داشت. علی سودی در همین رابطه به نقل خاطره‌ای از غواصان شهید کربلای پنج اشاره می‌کند و آن را چنین روایت می‌کند:

« یکی از تفریحات و سرگرمی‌های بچه‌های گردان در طول دوره آموزش غواصی، بازی شادی بود و بدین منوال می‌گذشت: نفری که گرگ بازی بود، وقتی در محوطه گردان بود، دستش را می‌زد به شانه یکی از بچه‌ها و... نفر بعدی هم همینطور ادامه پیدا می‌کرد. شب عملیات کربلای پنج بعد از نماز مغرب و عشاء با آن شور و حال خاص خودش، چشم همه بچه‌ها از گریه و مناجات پف کرده بود. اصغر باخواندن شعر برنامه عروسکی «هادی هدی» جو را عوض کرد خنده بر روی لب‌ها نقش بست. سپس نیم ساعتی استراحت کردیم و فرمان حرکت به طرف نقطه رهایی(کنار آب دشت شلمچه) صادر شد. حرکت کردیم و به نقطه مورد نظر رسیدیم و نشستیم و منتظر فرمان برای افتادن در آب ماندیم جواد محمدی را دیدم که در تاریکی به طرفمان می‌آمد و با لبخند دستش را گذاشت روی شانه من و گفت: «حالا گرگ تویی!» من هم بلافاصله دستم را گذاشتم روی شانه اصغر و گفتم: «تویی.» خنده‌ای کرد و گفت: «بمونه اون طرف.» منظورش را درست نفهمیدم و خیال کردم منظورش آن طرف آب است. بعد رو کرد به طرف من و گفت بیا دیده بوسی(خداحافظی) کنیم. با خودم گفتم که راست می‌گوید معلوم نیست تا چند لحظه دیگر چه کسی می‌ماند و چه کسی می‌رود؟

همدیگر را به آغوش کشیدیم و دیده بوسی کردیم. دوباره گفت بیا یک بار دیگه عوض قاسم دادا (قاسم محمدی که حدود بیست روز پیش شهید شده بود)دیده بوسی کنیم، بعدش دوباره گفت یکبار هم از طرف اکبر دادا(برادر شهیدش) و همینطور ادامه داد... حدودا 10 بار با هم دیده بوسی کردیم. سپس فرمان رفتن به داخل آب رسید و پشت سر هم در سکوت مطلق آرام وارد آب شدیم. اصغر جلوتر از من حرکت می‌کرد و من پشت سرش بودم. تصادفا آن شب مهتابی بود و احتمال اینکه عراقی‌ها متوجه حضور بچه‌ها در آب شوند، زیاد بود و در آن سکوت اسرار آمیز شب غیر از زمزمه آهسته آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون...» و ذکر بچه‌ها هیچ صدایی نبود. البته در هر 10 دقیقه صدای تیربار عراقی‌ها که به صورت ایزایی و بی‌هدف شلیک می‌شد سکوت را می‌شکست. تا اینکه حدود ساعت 11 شب به کنار موانع دشمن رسیدیم که شامل: سیم خاردارهای حلقوی و میله‌های خورشیدی و انواع مین‌ها بود، رسیدیم منتظر باز شدن معبر توسط تخریبچی‌ها به حالت نیم خیز داخل آب نشسته بودیم. لحظاتی که قابل وصف نیست. اضطراب و شوق و ... همه در هم آمیخته بود.

تا اینکه شلیک چند منور پشت سر هم فضا را به گونه دیگری رقم زد و عراقی‌ها متوجه حضور ما در پشت سیم خاردارها شده بود. دیگر هرچه تیربار و شلیک دو لول ضد هوایی و دوشکا بود، به طرف بچه‌ها متمرکز شد و واقعا مثل باران گلوله می‌بارید. زیر نور قرمز و زرد منورها شاهد اصابت گلوله‌ها به سر و گردن بچه‌ها بودم. روی آب کاملا از خون بچه‌ها سرخ شده بود. حالا به صدای تیربارها، صدای اصابت گلوله‌ها به تن و سر بچه‌ها و سطح آب هم اضافه شده بود. جلوتر یکی داد زد: «آر پی جی زن تیربار را خاموش کن!» نفر جلویی اصغر آرپی جی زن بود که موشک آرپی جی‌اش به کوله پشتی‌اش گیر کرده بود. اصغر داشت به او کمک می‌کرد. گفتم: «اصغر ولش کن برویم جلو!» حتی فرصت جواب هم پیدا نکرد. یکدفعه دیدم اصغر به پشت افتاد در بغلم. ناباورانه از آب بلندش کردم و دیدم آرام چشم‌هایش را بسته است، نگاه کردم دیدم گلوله از پشت سر از یک طرف خورده و از طرف دیگر در آمده است. در همین لحظه صدای رضاچمنی رو شنیدم که داد زد :«علی ، اصغر ! بیایید...»( قبل از افتادن به آب قرار گذاشته بودیم آن طرف آب با هم باشیم) داد زدم داریم می‌آییم. ولی دیگر از ایشان هم جوابی نیامد... هم علی و هم اصغر شهید شدند اما من زنده ماندم.»

/انتهای پیام/

: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *