صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

دامادی که از محل عروسی‌اش خبر نداشت

۰۴ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۰:۰۱
کد خبر: ۷۴۴۵۵۵
دسته بندی‌: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

عروسی

سید صباح و خانواده
چنان مشغول کار بود که اصلاً فراموش کرد که امشب شب دامادی‌اش است! رفقا می‌گفتند: داماد تشریف نمی‌برید؟ امروز مبعثه‌ها. تا شما نرید که ما نمی‌تونیم شال و کلاه کنیم و بیاییم. یک امروز دست از سر این جزیره بردار! برو به زندگی‌ات برس. حاج علی در جواب بچه‌ها گفت: «باشه میرم، اما یک جلسه پیش آمده تا شما برید من هم می‌یام.» ساعت هشت شب بود که جلسه تمام شد. همه در عروسی بودند و داماد تازه از جلسه کاری بیرون آمده بود!

من و حاجی رفتیم تا به مراسم عروسی برسیم! به جلوی خانه که رسیدیم حاجی سریع پیاده شد و رفت به سمت خانه، اما هر چه در زد هیچ خبری نبود! آقای داماد، از دیوار بالا رفت و توی حیاط را نگاه کرد!
 
اصلاً کسی آنجا نبود! نه مهمانی، نه عروسی، ... یکی نبود بگه این چه دامادیه که از محل مراسم عروسی‌اش خبر نداره؟! ناگهان حاجی گفت: «سید عجله کن. بریم دم خانه عمویم، شاید آنجا مجلس گرفته‌اند. خانه‌اش بزرگتره».
 
مثل آدم‌های سردرگم همراه با داماد، دنبال محل عروسی بودیم. خنده‌ام گرفت. وقتی جلوی خانه عموی حاجی رسیدیم با دیدن شلوغی فهمیدیم درست آمدیم. حاجی فرستاد تا یک نفر بره خواهرش را صدا کند، تا با هم بروند و عروس را بیاورند. خواهر حاجی هم با عصبانیت پیغام داد آخه این چه وضعه؟ داریم شام مییاریم. الان وقته آمدنه؟!

حاجی هم پیام داد: «باشه، بهش بگید اومدی که اومدی، نیومدی خودم میرم.» خواهر حاجی هم تا این رو شنید غذا رو رها کرد و سریع دم در آمد و گفت: من باید ببینم تو دست زنت رو چطوری می‌گیری و می‌آری. می‌خوای منو جا بذاری؟ بعد به حاجی گفت: لباس‌هات رو عوض نمیکنی؟ با همین‌ها می‌خوای بری دنبال عروس؟! حاجی هم بالفاصله گفت: «آره دیگه وقت نیست.» حاجی سوار ماشین شد و من هم ماشین رو روشن کردم و رفتیم تا عروس را بیاوریم!
 
وقتی عروس را آورد، او را به خواهرش سپرد و پیش مرد‌ها آمد. از مجلس زنانه صدای شادی و کل کشیدن می‌آمد، اما سمت مرد‌ها ساکت بود. حاجی رو کرد به من و گفت: «سید حالا که اینقدر آروم نشسته‌اید حداقل یک دعای کمیل راه بیندازید». من هم گفتم: میخوای عروسی رو عزا کنی؟ حداقل بگو یک مولودی بخونیم. حاجی سرش رو عین یک داماد حرفگوش کن پایین انداخت و شروع کرد به خندیدن. سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه‌ها هم به پا شد و...  
بعد از مراسم، حاجی رو کرد به من و گفت: «سید فردا صبح ساعت هشت اینجا باش» گفتم: بابا حالا چند روز جزیره رو ول کن به حال خودش، ناسلامتی تازه‌دامادی. حاجی هم گفت: «نه بابا نمیشه، کار‌ها مونده، جنگ که منتظر من نمی‌مونه». حاجی بعد از عروسی در یکی از اتاق‌های منزل عمویش ساکن شد. ولی بعد از مدتی اتاقی را روبه‌روی خانه مادرش کرایه کرد تا هر وقت به خانه برمی‌گشت سری هم به مادرش بزند و خانمش هم تنها نماند.
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *