عروسی جنگی!
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
سر و سامان
خانواده
تب و تاب عملیات کمتر شد، علی بعد از مدتها به خانه آمد! از دیدن دوباره علی خیلی خوشحال بودیم.
ننه دائم میگفت: علی زن بگیر، زن بگیر، میخوام عروسی تو رو ببینم.
علی هم میخندید و سعی میکرد حرف را عوض کند. اما ننه اصرار میکرد و میگفت: من مادرم، آرزو دارم و از این حرفها. علی هم میگفت: «ننه جان. من که معلوم نیست تا کی زنده باشم، شاید همین فردا شهید شدم. واسه چی دختر مردم بیسرپرست بشه؟»
هر چی علی میگفت، ننه گوشش بدهکار نبود. دخترخاله رو برای علی نشان کرده بود و میگفت: از بچگیت گفتم که «دختر خواهرم» برای علی منه، کی بهتر از او؟ علی میگفت: «حالا دست نگه دارید. ببینم کار جنگ چی میشه».
ننه میگفت: این جنگ شاید نخواد به این زودیها تموم بشه. تو نباید سر و سامان بگیری؟ دانشگاه که نرفتی. گفتی جنگه. زن نمیگیری و میگی جنگه. مگه من مادر نیستم. سهم تو از جنگ تمام نشده علی؟!
علی هم گفت: «باشه دفعه بعد که اومدم خونه حرف میزنیم. خوبه ننه؟»
هیچ وقت ندیدم علی باعث آزردگی ننه بشه. ننه که خندید، انگار رضایت خودش رو اعلام کرد.
علی بلند شد تا به قرارگاه برگردد. لحظه آخر که داشت از خانه بیرون میرفت، ننه حرف آخرش را زد و گفت: پس دفعه دیگه زود بیا، نری چند ماه پیدات نشه. میخوام بساط عروسی برات راه بندازم. علی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: «باشه ننه، باشه چشم.»
٭٭٭
خواهر با شوق رفت در را باز کرد. وقتی علی، خواهر بزرگش را دید کلی خوشحال شد. او از بوشهر آمده بود تا علی را ببیند. هنوز علی چایش را نخورده بود که خواهر گفت: علی نمیخوای زن بگیری؟
ننه، خواهر را خبر کرده بود تا با علی حرف بزنه و راضیاش کنه. علی هم با لبخند همیشگیاش رو کرد به خواهر و گفت: «حالا چه عجلهای دارید تو این گیر و دار».
بعد ادامه داد: «ننه شما رو به جون من انداخته؟!»
خواهر گفت: نه، خب ما میخوایم دامادی تو رو ببینیم. چی میشه مگه؟!
علی گفت: «باشه، شما که دستبردار نیستید، من هم یه فکرایی از قبل کردم. برو با دخترخاله حرف بزن. اما به او بگو علی مرد جنگه، مثل مردای دیگه نیست. نمیتونه ببرت مسافرت و از این حرفها. شاید هم شهید بشه. ببین میتونه این شرط رو قبول کنه یا نه؟»
خواهر هم سریع گفت: «باشه، چشم، الان میرم صحبت میکنم».
صبح بود. علی با سید صباح راه افتاد تا برود سمت قرارگاه. ننه دم در رفت و گفت: عصر حتماً بیا خونه کارت دارم.
نزدیک غروب بود که علی به خانه آمد. خواهر با خوشحالی به علی گفت: با دخترخاله صحبت کردم؛ راضیه با این شرایط با تو زندگی کنه. قرار خواستگاری رو گذاشتیم برای امشب. خوبه؟
علی هم به شوخی گفت: «شما که قرار مداراتون رو گذاشتید، دیگه چه سؤالیه از من؟ باشه بریم»
خواهر با تعجب پرسید: با همین لباس پاسداری؟ علی هم خیلی آرام گفت: آره دیگه. من که گفتم مرد جنگم.
علی یک کتاب برداشت و به همراه ننه و خواهر رفتیم خانهی خاله. هنوز صحبتی نشده، ننه میخواست از عروس خانم بله را بگیره! کمی بعد گفت: خب مبارک باشه، علی پاشو، پاشو با دخترخاله برید اون اتاق و با هم صحبت کنید. بعد هم آنها رفتند.
سؤالهای مهم را علی قبلاً از طریق خواهرش جواب گرفته بود. علی کتابی را جلوی دخترخاله گذاشت. گفت: «این کتاب را بخوان. باید توی زندگی حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را الگوی خودمون قرار بدیم.
کتاب دربارهی زندگی حضرت زهرا (س) بود. بعد ادامه داد: «شغل من رو که میدونی، ممکنه یک روز در کنار هم باشیم، شاید هم همه عمر در کنار هم باشیم. زندگیم متوسطه. شغلم هم توش خطره. فکرهاتون رو بکنید».
عروس خانم با سکوتش به علی فهماند که راضی است. ننه هم که با حس مادریاش فهمیده بود همه چیز خوب است، پارچهای را که خریده بود گذاشت مقابل خواهرش و با هم قرار عقد را گذاشتند.
وقتی صحبت از خرید و حلقه و بقیه چیزها شد، علی نگاهی به دخترخاله کرد و گفت: «حالا حتماً باید انگشتر باشه؟»
عروس چیزی نگفت. قرار شد فردا شب عقدی ساده گرفته بشه و چند تا از فامیلهای ما و چند تا از فامیلهای آنها دعوت بشن.
فردا شب بعد از عقد، خواهر علی برگشت بوشهر.
روز بعد علی صحبت کرد تا زودتر مراسم عروسی برگزار بشه! تا او بتوانه سریعتر به قرارگاه برگرده.
خلاصه صحبت کردیم و قرار شد ده روز دیگه که مبعث بود عروسی برگزار بشه.
ننه که صحبتهای علی را شنید، رو کرد به علی و گفت: نه به اون موقع که باید التماست میکردیم نه به الان که اینقدر هولی؟! خواهرت تازه رفته بوشهر.
علی خودش خواهر را با خبر کرد. اما او راضی نبود. میگفت: این چه وضعیه برای ما درست کردی؟!
ما اصلاً آمادگی نداریم. این شد عروسی؟! هولهولکی.
علی هم گفت: «عیب نداره. خب عروسی ما جنگیه دیگه!»
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *