روایت همسر شهید رضایی نژاد از لحظه مواجهه با پیکر دانشمند هستهای
_ شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی نژاد در صفحه اینستاگرامی خود نوشت: «نسترن دستم را گرفته. سوار ماشین میشویم. نسترن وسط نشسته. من پشت سر راننده. راننده لری صحبت میکند. نسترن با اشاره از من میپرسد راننده کیه؟ نگاهی گذرا میکنم میگویم نمیشناسم. کمی جلوتر تشخیص میدهم راننده صمیمیترین دوست دوران تحصیل داریوش، "فردین" است. ذهنم آنقدر خالی شده که نشناختمش. نیمه راهی که نمیدانم کجا میرویم ماشین متوقف میشود، از قرار (احتمالا به دلایل امنیتی) من باید به ماشین دیگری منتقل شوم. میدانم به سمت جنوب شهر در حرکتیم. پر از اندوهم. رسیدهایم به مقصد. پزشکی قانونی است. ما را به اتاق مدیر منتقل میکنند. قاضی شهریاری هم آنجاست.
برادران همسرم هم هستند. دارم عادت میکنم از همه تسلیت بشنوم. یعنی باید باور کنم واقعیت را. چند دقیقه بعد به سمت بیرون پزشکی قانونی هدایت میشویم. دم دری که سطحی بالاتر از زمین دارد میگویند چند لحظه صبر کنید. تختی میآید. روی تخت کاور برزنتی است که معلوم است جسدی در آن قرار دارد. زیپ کاور را باز میکنند. داریوش است. خوابیده. آرامش مطلق دارد. زیر چشمانش کبود شده. صورتش زرد و سیاه است. آثار کالبدشکافی روی گردن و قفسه سینهاش نمودار است. آن بخیههای بزرگ و سیاه. ولی من باور ندارم این پیکر است. حتما جان دارد. داریوش خوابیده، باید بیدارش کنم. باید بیدار شود تا این کابوس تمام شود. فقط خودش میتواند تمامش کند. این هفده هجده ساعت خیلی طولانی گذشته. از طاقت من خارج بوده. داریوش میداند. دلش نمیآید من اینقدر آزار ببینم.
باید بیدار شود. با گریه و فریاد خم میشوم روی پیکر داریوش. میبوسمش. لبم یخم میزند. خودم یخ میزنم. فریادهایم بلندتر میشود. دورم از هر خویشتنداری. آرمیتا خیلی دورتر از ما، در آغوش آرش بوده. صدای فریاد من را میشنود. به آرش میگوید مامان چرا داد میزنه؟ آرش میگوید این صدای مامان نیست!
یخ زدهام. وسط تابستان یخ زدهام. برای اولین بار با واقعیت رفتن داریوش مواجه شدهام. آن گلولهها اینقدر واقعیت نداشت که لب یخ زدهام داشت.
عکس برای بیست و یک سال پیش است. زمستان سال ۱۳۷۹»