صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

خاطراتی از عملیات «نصر ۴» از زبان رزمنده حاضر در آن عملیات

۰۸ تير ۱۴۰۰ - ۱۰:۲۱:۳۰
کد خبر: ۷۳۷۰۷۸
تعداد نظرات: ۱ دیدگاه
عملیات «نصر ۴» در اولین روز‌های تیرماه ۱۳۶۶ در منطقه شمالی استان سلیمانیه عراق انجام گرفت. پرویز پورحسینی از رزمندگان حاضر در آن عملیات از اتفاقات آن روز می‌گوید.
_ روزنامه جوان نوشت: عملیات نصر ۴ در اولین روز‌های تیرماه ۱۳۶۶ در منطقه شمالی استان سلیمانیه عراق انجام گرفت و نهایتاً پس از چندین روز نبرد منجر به آزادسازی شهر ماووت عراق شد. گردان حمزه سیدالشهدا (ع) از لشکر ۷ ولیعصر (عج) یکی از یگان‌های حاضر در این عملیات بود که رزمندگانش حماسه‌های بسیاری خلق کردند و شهدای متعددی نیز از این گردان تقدیم شد. شهید محمد قائدرحمتی یکی از این شهدا بود. همرزمش پرویز پورحسینی از رزمندگان حاضر در عملیات نصر ۴ در گفتگو با ما خاطراتی از این شهید و این عملیات بیان می‌کند که ماحصلش را پیش رو دارید.
 

فقط یک گروهان

تیرماه ۱۳۶۶ با گردان حمزه سیدالشهدا (ع) از لشکر ۷ ولیعصر (عج) در اطراف روستای بوالحسن از توابع بانه مستقر بودیم. گردان حمزه شامل سه گروهان به نام‌های حدید، فتح و نصر بود که با توجه به استراحت گردان، فقط گروهان نصر نیرو داشت و این نیرو‌ها هم در حال آموزش بودند. گروهان به فرماندهی برادر نصیری سه دسته داشت. مسئولیت دسته یک با برادر یاسم پورمیرزا، دسته دو برادر علی قربانی و دسته سه هم با برادر محمد یوسفی بود. من هم بیسیم‌چی دسته ۳ بودم.
 
به ششم تیرماه که رسیدیم، ساعت ۲ بامداد به نیرو‌های گردان بیدارباش دادند. بعد از چند دقیقه همگی به خط شدیم. فرمانده گروهان برادر نصیری شروع به صحبت کرد و گفت: طبق دستور فرماندهی لشکر که به گردان ابلاغ شده همین حالا باید به منطقه عملیاتی اعزام شویم تا در ادامه عملیات نصر ۴ شرکت کنیم. عملیات نصر ۴ در منطقه‌ای کوهستانی و بسیار خطرناک بود که در این عملیات شهر استراتژیک ماووت عراق به دست نیرو‌های اسلام تصرف شد. آن روز با شنیدن پیام فرمانده گروهان، صدای تکبیر نیرو‌ها در کوه‌های اطراف اردوگاه بانه پیچید.
 
شوق عملیات
 
بچه‌های گروهان از خوشحالی در پوست خودشان نمی‌گنجیدند. برادر نصیری در ادامه حرف‌هایش گفت که تمام نیرو‌ها همین حالا به تدارکات و تسلیحات مراجعه کنند و هر کمبودی دارند رفع کنند و آماده حرکت باشند. سریع کنار چادر تدارکات و تسلیحات غلغله‌ای به پا شد. در این حال برادر یوسفی مسئول دسته‌مان آمد و به من گفت برو بیسیمت را تحویل بگیر. همگی مشغول تحویل گرفتن تسلیحات و لوازم بودیم که یکی از دوستان نزدیکم به نام شهید محمد قائدرحمتی به همراه شهید محمد ذکائی‌مهر که مسئول مخابرات گروهان بودند، مرا صدا زدند. رفتم و یک دستگاه بیسیم پی‌آرسی ۷۷ و متعلقات آن را تحویل گرفتم.
 

عجب زیارتی!

در آن لحظات اضطراب عجیبی داشتم. با خودم فکر می‌کردم نکند در عملیات شرکت نکنیم. با این فکر به سراغ شهید محمد قائدرحمتی که گوشه‌ای نشسته و با خودش خلوت کرده بود، رفتم و ماجرا را گفتم. مثل همیشه با لبخندی روی لب گفت که مطمئن باش در این عملیات شرکت می‌کنیم. از حرف‌های محمد خیلی خوشحال شدم. چند دقیقه کنار همدیگر بودیم تا اینکه صدای مؤذن به گوش رسید. با شنیدن صدای اذان بلند شدیم و خودمان را برای نماز آماده کردیم. نماز که خوانده شد، طبق معمول هر روز صبح به کربلا رفتیم و با یتیمان آقا اباعبدالله هم‌ناله شدیم و زیارت عاشورا خواندیم. عجب زیارتی بود. از ابتدا تا انتها گریه بود. بعد از تمام شدن زیارت عاشورا، بچه‌ها در محوطه گردان هرچند نفر کنار همدیگر نشسته بودند و با همدیگر درددل و از عملیات و نحوه آن صحبت می‌کردند. ساعت‌ها گذشت تا اینکه ساعت چهار بعداز ظهر همان روز، تمام نیرو‌ها را به خط کردند و بعد از سخنان فرمانده گردان برادر کایدخورده و مداحی برادر بهداروند از زیر قرآن گذشتیم. این بین از فرصت استفاده کردم و با محمد چند عکس یادگاری گرفتم.
 

هلی‌برن به منطقه

سپس به صورت ستون یک از بالای تپه که مستقر بودیم به سمت دشت حرکت کردیم. پایین تپه یک هلیکوپتر شنوک و دو هلیکوپتر بل جنگی منتظر بودند. نیرو‌ها سوار هلیکوپتر‌ها شدند. من هم سوار هلیکوپتر بل شدم و به طرف منطقه عملیاتی پرواز کردیم. زمین سرسبز کردستان از درون هلیکوپتر بسیار زیبا بود. بعد از چند دقیقه به منطقه مورد نظر رسیدیم. حالا دیگر غروب شده بود. در چند سنگر تانک که در دامنه کوه درست کرده بودند مستقر شدیم. بعد از استقرار با محمد برای بررسی منطقه در اطراف مقر گشتی زدیم. سمت راست چشمه‌ای بود و چند درخت گردو که سر به آسمان کشیده بودند و جای بسیار زیبایی بود. سمت چپ مقر هم کوه بود و درختان جنگلی، از چشمه وضو گرفتیم و برگشتیم به مقر و نماز مغرب و عشا را خواندیم. سپس اندک شامی را که بچه‌های تدارکات با مشقت زیادی تهیه کرده بودند، خوردیم و استراحت کردیم.
 

حال عجیب محمد

آفتاب روز هفتم تیرماه بالا آمد، ولی هنوز خبری از رفتن ما به منطقه عملیاتی نبود. خبر رسید که شب قبل گردان فتح وارد عملیات شده است، ولی متأسفانه موفق به تصرف مناطق مورد نظر نشده است. حوالی بعدازظهر با محمد دو عدد کمپوت گرفتیم و کنار چشمه رفتیم. کمپوت‌ها را درون آب خنک چشمه گذاشتیم تا قدری خنک شوند با محمد شروع به صحبت کردیم. حس عجیبی به من می‌گفت که از وجود محمد کمال استفاده را بکن! لحظه‌ای از کنار او دور نمی‌شدم. آن روز با تمام صفا و خوبی به اتمام رسید.
 
شب بعد از نماز و صرف شام در سنگر تانک‌ها و روی خا‌ک‌های همانجا استراحت کردیم. به ما گفته بودند که ان‌شاءالله فردا در عملیات شرکت خواهیم کرد. قبل از اذان صبح بود که بیدارباش دادند. تمام بچه‌ها سرحال و آماده به خط شدند. با شنیدن اذان، دستور فرماندهی و موقعیت اضطراری با پوتین نماز صبح را خواندیم. بعد از نماز سوار ماشین‌های تویوتا شدیم و به سمت منطقه حرکت کردیم. محمد هم در ماشین ما بود. چند دقیقه از حرکت نگذشته بود که انگار محمد به خودش آمد و گفت: ذکر خدا را فراموش کردم. سپس شروع کرد زیر لب زمزمه کردن. در این حال لرزه‌ای به تنم افتاد و پیش خودم گفتم که محمد با این حال و هوا رفتنی است.
 

درگیری تن به تن

به منطقه که رسیدیم تقریباً هوا گرگ و میش شده بود. شب قبل گردان فجر به خط زده بود و نیرو‌های گردان ما که فقط استعداد یک گروهان را داشت، باید عملیات را ادامه می‌دادند. ابتدا دسته یک به فرماندهی برادر پورمیرزا وارد عمل شد و با بعثی‌ها درگیر شدند. در ادامه دسته ما به فرماندهی برادر یوسفی وارد عمل شد و بین ما و بعثی‌ها درگیری شدیدی شروع شد که در بعضی مواقع در حد درگیری تن به تن بود. من به همراه برادر یوسفی و برادر بهمن راق و چند نفر دیگر از نیرو‌ها بعد از پیشروی زیاد تقریباً به محاصره دشمن درآمده بودیم و هوا هم کامل روشن شده بود. عراقی‌ها به شدت منطقه را زیر آتش سنگین گرفته بودند. در این حین برادر نصیری که فرماندهی گروهان را به عهده داشت با من تماس گرفت و گفت به محمد یوسفی بگو هرچه سریع‌تر قبل از اینکه به اسارت عراقی‌ها دربیایید، حدود ۳۰۰ متر عقب‌نشینی کنید و به بالای موقعیت تپه دوقلو برگردید.
 

خروج از مهلکه.

اما رفتن به تپه دوقلو به این راحتی‌ها نبود! مگر می‌شد از پشت تخته‌سنگ‌هایی که سنگر گرفته بودیم، تکان بخوریم! تا سرمان را بلند می‌کردیم، عراقی‌ها با انواع و اقسام سلاح‌ها به طرفمان شلیک می‌کردند. بعد از کلی مجادله بیسیمی برادر یوسفی و برادر نصیری، قرار بر این شد تا نیرو‌های مستقر در بالای تپه دوقلو منطقه را زیر پوشش بگیرند تا ما بتوانیم از تپه بالا برویم. بعد از هماهنگی بیسیمی ابتدا برادر بهمن راق این مسیر سخت را رفت. سپس بقیه بچه‌ها و قبل از برادر یوسفی من حرکت کردم و هر دو طرف یعنی عراقی‌ها و بچه‌های خودمان شروع به شلیک گلوله کردند. وقتی به بالای تپه رسیدم بعضی از گلوله‌های دشمن درست کنار پایم به زمین می‌خوردند. در این حین شهید محمد قائدرحمتی صدایم زد تا به سمت راست هدایتم کند. بعد از کمی مکث، با صدای برادر نصیری به سمت او که در موقعیت چپ تپه دوقلو بود رفتم و آنجا مستقر شدم.
 

محمد رفت پیش عزت

بعد از رسیدن من، آخرین نفر برادر یوسفی به بالای تپه دوقلو آمد و در کنار دیگر نیرو‌ها مستقر شد. چند ساعت که از درگیری گذشت، برادر نصیری از من خواست با محمد قائدرحمتی تماس بگیرم و بپرسم قسمتی که آن‌ها مستقر هستند، اوضاع به چه صورت است. با محمد تماس گرفتم. اسم رمزش احمد بود گفتم: احمد... احمد... محمد جواب نداد. دوباره گفتم: احمد، احمد، اما باز جوابم را نداد. برای بار سوم که صدا زدم احمد، احمد... صدایی از آن طرف بیسیم آمد. اما این صدا صدای محمد نبود. با توجه به آموزش‌های زیاد، صدای همدیگر را کاملاً می‌شناختیم. وقتی صدای یک نفر دیگر را شنیدم، ناخودآگاه لرزه به جانم افتاد.
 
سراغ محمد را گرفتم. فردی که بیسیم را جواب داده بود بعد از کمی مکث گفت: محمد پیش عزت حسین‌زاده رفته! (عزت قبلاً شهید شده بود.) این بار با صدای بلند و عصبانی گفتم چه می‌گویی؟ محمد کجاست؟ گفت محمد پیش مسعود اکبری و حمید صالحی رفته. (هر دوی آن‌ها نیز قبلاً شهید شده بودند.) دیگر توانی در بدن نداشتم. سستی عجیبی در عضلات بدنم احساس می‌کردم. برادر نصیری گفت چه شده است؟ گفتم من دیگر توان ندارم بیسیم را جواب بدهم، شما خودتان جواب بدهید.
 

باز تنها شدم

اشک از چشمانم سرازیر شد و در گوشه‌ای نشستم و به محمد فکر کردم. او رفت و باز من تنها شدم. در فراق یار اشک ریختم و زانوی غم در بغل گرفتم. محمد به آرزوی خودش رسیده بود و طبق گفته دوستان همراه، بعد از استقرار بیسیم را کنار گذاشته و اسلحه را برداشته و بعد از کشتن چند نفر از بعثی‌ها، با گلوله تک‌تیرانداز تیر دشمن تیری به قلبش اصابت کرده و به شهادت رسیده بود. محمد قائدرحمتی در کمال شجاعت و اخلاص به شهادت رسید. روحش شاد و یادش گرامی باشد. در این عملیات چهار نفر از بیسیم‌چی‌های گروهان به نام‌های محمد ذکائی‌مهر، محمد قائدرحمتی، حسین طافی و بهروز قلاوند به شهادت رسیدند.

برچسب ها: دفاع مقدس عملیات

نظرات بینندگان
عبدالله
|
|
۰۲:۱۴ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۵
الله اکبر
یاد شهدای عزیز همیشه زنده است
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *