«سربدار»؛ روایتی از زندگی و شهادت سردار شهید محمد فرومندی فرماندهی سپاه سبزوار
-سردار شهید محمد فرومندی در نهم خرداد سال ۱۳۳۶ در یکی از روستاهای شهرستان اسفراین به دنیا آمد. محمد در همان نوجوانی، در مسجد پای سخنرانی امام جماعت مسجد، حجت الاسلام صفیحی، حاضر میشد و اهل مسجد و سیاست بود. پس از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت. با آغاز سال ۱۳۵۷ شعلههای انقلاب زبانه کشید و مبارزات مردمی جدیتر شد. امام خمینی (ره) پیام دادند که سربازان پادگانها را ترک کنند و محمد با اینکه تنها یک هفته به پایان خدمتش مانده بود، از پادگان "چهل دختر" فرار کرد و به دوستان انقلابیاش در اسفراین پیوست.
با پیروزی انقلاب، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سبزوار پیوست. او ودوستانش به مبارزه با اربابهای ظالم رفتند و روستاها را از وجود ظلم و ستم آنها پاک کردند.
شهید فرومندی قائم مقام لشکر ۵ نصر بود؛ این لشکر در عملیات کربلای ۵ به دشمن یورش برد و شکست سنگینی به دشمن تحمیل کرد.
شهید محمد فرومندی در تاریخ ۲۰ دی ۱۳۶۵ وقتی به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان حلقهی محاصره را بشکند، بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد. او را سوار قایق کردند تا به عقب برسانند. محمد بین راه به همراهانش وصیت کرد، شهادتین را گفت و در حال ذکر یا زهرا به شهادت رسید.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
سردار به حاجآقا میگوید: به نظر شما برای نقش شهید فرومندی میتوانیم روی، آن بازیگر آمریکایی همانی که هیکل گندهای دارد، اسمش چی بود؟ آهان منظورم جناب آرنولدست. به نظر شما ایشان این نقش را قبول میکنند؟ حاجآقا گره به ابرو میاندازد و میگوید: به نظرم فکر بدی نیست. البته اگر شما موافق باشید.
- آخآخ، همین الآن یادم آمد که نمیشود.
- چرا؟
- مگر خبر ندارید که آرنولد فرماندار ایالت کالیفرنیای آمریکا شده و قرار است دور سینما و بازیگری را خط بکشد؟ جالب اینجاست که حتی حاضر نشده در قسمت چهارم ترمیناتور بازی کند. حاجآقا با افسوس سر تکان میدهد: خیلی حیف شد. حالا به نظر شما باید چکار کنیم؟
سردار اندیشمند و غرق در فکر با صدای آرام میگوید: به نظر شما آن پسره، چشم آبیه، تامکروز. به نظر شما تامکروز قبول میکند این نقش را بازی کند؟
طاقت نمیآورم و میپرسم: ببخشید شما جدیجدی میخواهید یک بازیگر آمریکایی برای نقش شهید فرومندی انتخاب کنید؟
سردار ناگهان با خشم و غضب فریاد میزند: با این فیلمنامهای که حضرتعالی نوشتهای، معلوم است که باید یا دنبال یک آدم تنومند بگردیم یا یک خوشگل چشم آبی. آخه مرد مؤمن این چیزها چیست به اسم شهید فرومندی نوشتهای؟
نفسی در سینهام حبس میشود. باورم نمیشود که سردار بر سرم فریاد زده باشد. سردار خنده تلخی میکند و میگوید: دلمان خوش بود یکی را پیدا کردهایم که بچه مسلمان است و قبول کرده زندگی یک شهید را بنویسد. ببینم پسرجان راستش را بگو، این چیزی که نوشتی رمبوی چند است؟ رمبوی دو یا رمبوی سه؟!
با مشت روی میز چوبی میکوبم و فریاد میزنم: شما حق ندارید مسخرهام بکنید. خیلی راست میگویید خودتان زحمت میکشیدید و...
باز این خوندماغ نمیگذارد ادامه بدهم و ناگهان جاری میشود و میریزد روی سینهام. داغ شدهام. انگار که پرتم کردهاند کورۀ آتش. هر وقت که به شدّت عصبانی میشوم، همین آش است و همین کاسه.
حاجآقا با هول و ولا جعبه دستمال کاغذی بر دست به طرفم میآید. چند برگ دستمال میکشم و مچاله روی دماغم میگیرم و سرم را به عقب خم میکنم. دیگر برای چی گریه میکنم؟ سرم زقزق میکند. دستمالها مچاله خیس و سنگین میشود...
انتهای پیام/