صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

حوادث- انتظامی و آسیب‌های اجتماعی

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

زیر پوست سرطان/ اینجا درد است که لبخند می زند!

۱۲ شهريور ۱۳۹۴ - ۲۳:۰۰:۰۹
کد خبر: ۷۳۱۲۹
خبرگزاری میزان - احتمالا برای شما هم پیش آمده که لبخند بر لبانتان نقش ببندد با این که خوشحال نیستید؛ لبخندی که می‎تواند برای گم کردن ردِ اندوه باشد، برای ایجاد فاصله میان درد و زندگی واقعی. شاید هم احساس غربت کرده‎اید، میان هزاران آدم هم‎زبان با فواصل ...
به گزارش به نقل از شفاف، احتمالا برای شما هم پیش آمده که لبخند بر لبانتان نقش ببندد با این که خوشحال نیستید؛ لبخندی که می‎تواند برای گم کردن ردِ اندوه باشد، برای ایجاد فاصله میان درد و زندگی واقعی. شاید هم احساس غربت کرده‎اید، میان هزاران آدم هم‎زبان با فواصل متفاوت طبقاتی، خجالت کشیده‎اید گریه کنید یا حتی اشک در چشمانتان جمع شود، ممکن است غرورتان هم اجازه نداده باشد؛ آن وقت است که بغضتان را خورده‎اید، تمام غم‎ها را قورت داده‎اید و سرآخر یک لبخند به دنیا تحویل داده‎اید که از هزار شیون بدتر است. لبخندی که دردش تا عمق جان هر بیننده‎ای نفوذ می‎کند و قلبش را سوراخ می‎کند؛ تو بلند می‌شوی و می‎روی، من اما نشسته‎ام و تا ابد این درد بر جانم باقی خواهد ماند.

او که می‎خندید، هزاران درد داشت

می‎گویم: «می‎خواهم سیر درمان آدم‎هایی را که سرطان داشته‎اند بررسی کنم، مخصوصا از زنان بیمار». پیش از این هم به جراح گفته بودم اما نتیجه‎ای نداشت. در بیمارستان خصوصی که هیچ کس حاضر نشد حرف بزند. می‎گوید: «بیا دولتی، امتحانش ضرری ندارد.» شاید اولین بار باشد که کاری را با واسطه یک آشنا و بدون طی کردن مرحله خاصی انجام می‎دهم؛ شاید هم این کارها «پارتی» نمی‎خواهد. می‎روم توی مطب می‎نشینم؛ یک اتاق کوچک با در و پنجره چوبی و سقف بلند. با یک میز و چهار صندلی چسپیده به هم که روی یکی منشی می‎نشیند. دو تا هم برای بیمار و همراهش و یک هم سهم من می‎شود.

دکمه ریکوردم(ضبط کننده صدا) را که قرمز است هیچ‎کس نمی‎بیند. آن قدر دردها زیادند که ریکوردرم، همه سوژه‎هایم، تلاشم - برای نشان دادن دردهای بیمارانی که بیمه ندارند، زودتر نیامده‎اند به هزار و یک دلیل، پول ندارند، خانه و وسیله رفت و آمد به تهران ندارند و به جایش هزار درد دارند- و حتی خودم بی‎اهمیت‎ترین چیزهای دنیا بشوند.

این جا شهر دیگریست

به گزارش ایلنا، بیمارستان دولتی نیازی به تابلو ندارد؛ از در که وارد بشوی می‎فهمی؛ از راهروها و درهای تو در تو عبور می‎کنم. سلول‌هایی را می‌مانند که تاریک و روشن می‌شوند؛ دری که پس از در دیگری باز می‎شود؛ بوی کهنگی، رنگ‎های ترسناک. سالن انتظار جای سوزن انداختن ندارد؛ آدم‎هایی که از صبح زود آمده‎اند و پرونده‎هایی که تمامی ندارند و دفترچه‎های بیمه تامین اجتماعی که توی دستشان عرق کرده و تنها امیدشان برای مراجعه آن‎قدر چروک شده که دکتر باید به زحمت، خط‎های آن را بخواند. آهسته در می‎زنم. خانم منشی سرش را از لای در بیرون می‌آورد، آن‎قدر آن‎هایی که پشت درند سوال دارند که با احتیاط در را باز می‎کند، پروندهای توی دست چپش است، داد می‎زند؛ کریم عبدالرحمن... مریض‎ها تنها زن نیستند؛ مردانی هم هستند که ممکن است کف پایشان یک غده بزگ باشد و با هر قدم خون و چرک به جورابشان نشست کند اما نمی‎دانم چرا فجیع‎ترین، دردناک‎ترین و در عین حال مظلوم‎ترینشان زن‎ها هستند!

شاید این چند روز این‎طور بوده، شاید زن‎ها بیشتر مریض می‎شوند و مردها همراه، شاید نگاه من مردانه نیست و شاید هم زن‎ها آن قدر دیر می‎آیند که دیگر برای همه چیز دیر می‎شود. اما یک چیز هست که با یقین می‎توانم بگویم؛ این جا همه حوصله دارند؛ از دکتر که با لبخند، بدترین مریض‎ها را معاینه می‎کند تا خانم منشی و همراهان بیمارها و خود بیمارها و من ندیدم که با وسعت این همه درد که با پنجه‎های درنده آن‎قدر جان و روح آدم‎ها را فشار می‎دهد تا همه وجودشان از دهان و چشم‎هایشان بیرون بریزد، لبخند از لب‎ها دور شود! حتی زنی که مدام می‎لرزد و نا ندارد چیزی بگوید و حتی زنی که سرش نصف شده.

خنده‌ای عفونی
توی سالن دیده بودمش. دراز کشیده بود روی دو صندلی به هم چسبیده. آن‎موقع طوری خوابیده بود که کسی نمی‎فهمید یک دست ندارد. دو ماه پیش در بیمارستانی در تهران، دست راستش را بریده بودند. تومور خیلی بدخیم بوده. هنوز یک ماه نشده بود به خانه‎شان در کرمانشاه برگشته بودند که تومور روی شانه راستش وخیم‌تر شده بود. برگشته بودند تهران. از در که وارد شد، برآمدگی بزرگ شانه راستش را محکم با دست چپ گرفته بود. یک دستی که برایش مانده بود و پاهایش، سه تکه چوب باریک بودند و دهانش از درد و خستگی باز مانده بود.

مادرش می‎گوید یک تومور هم روی گردنش است، یک ماه پیش خیلی کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که نمی‎تواند گردنش را خم کند. می‎گوید تومور روی شانه‎اش هم به اندازه یک عدس بوده و حالا این‎طور شده. باند را که برداشت، غده ای به بزرگی یک سر روی شانه‎اش نشسته بود؛ پر از چرک و عفونت. همین یک بچه را دارد. پدرش شهرستان مانده. وسط صحبت‎های مادرش چند بار با صدایی رنجور و آهسته می‎گوید: آقای دکتر خیلی درد دارم. مادرش باز توضیح می‎دهد در کدام تاریخ بستری شد کدام تاریخ شیمی درمانی، کی دستش را برداشتند، کی دوباره وضعیت غده وخیم شد؛ خسته است و پراکنده حرف می‎زند. دکتر متوجه نمی‎شود.

می‎پرد وسط حرف‎های مادرش و می‎خواهد خودش توضیح بدهد. دکتر که مدارک را نگاه می‎کند، با لهجه کرمانشاهی می‎گوید: «آقای دکتر نه می‎توانم بنشینم نه راه برم، واقعا خسته‎ام کرده. تمام استخوان‎های پشتم درد می‎کند». در باز می‎شود. چند نفر دکتر و پرستار می‎آیند و می‎روند. دکتر می‎پرسد خیلی درد دارد؟ مادرش می‎گوید خیلی زیاد. الان چند ماه است نمی‎تواند بنشیند؛ از ساعت هشت صبح که رسیدیم همین‎طور توی سالن دراز کشیده بود. دختر بیست و یک ساله‎ای که یک دست ندارد و رنج تمام دنیا را از صورتش به صورت همه آدم‎ها می‎پاشد. یک بیمار اورژانسی است اما مادرش می‎گوید جایی را ندارند که بروند. بلند می‎شود. روی موهای ناشیانه کوتاه شده‎اش، یک پاپیون صورتی چسبانده. وقتی از در خارج می‎شود لحظه‎ای نگاهش روی نگاهم می‎ماند و لبخند می‎زند، من هم لبخند می‎زنم. همه جای اتاق بوی عفونت می‎دهد.

امن‌ترین جای دنیا برای لبخندزدن
پرونده‎ها تمامی ندارند، اتاق‎های قدیمی و پنجره‎های چوبی بلند که تا سقف می‎رسند برای بیرون بردن بوی چرک و عفونت یاری نمی‎دهند . صدای یک بچه از بیرون اتاق می‎آید و می‎پیچد توی سالن. حتما همراه بیمار است. دیگر توان دیدن یک کودک سرطانی را ندارم. دکتر می‎گوید چند پرونده بیشتر نمانده. بلند می‎شوم و به دکتر می‎گویم من دیگر می‎روم. می‌روم و صدایش را پشت سرم می‎شنوم که به من هم می‎گوید: یا الله... توی راهروها آدم‎های بی‎مو روی صندلی‎ها یا تخت‎های بلند بدقواره دراز کشیده‎اند. بعضی‎ها چشم‎هایشان بسته است.

بعضی هم به یک جا نگه می‎کنند، معلوم نیست کجا. پیرمردی که دست‎هایش را زیر سر زده و لباس‎های یک دست آبی پوشیده هم مثل بقیه مو ندارد. نمی‎دانم از پیری است یا سرطان! با احتیاط دوربینم را بیرون می‎آورم، نگاهش روی نگاهم می‎ماند. با لبخند اجزای صورتش جمع می‎شود. دوربین را توی کیف می‎گذارم، بر می‎گردم به اتاق بیماران سرطانی. شاید این اتاق کوچک قدیمی که هوا ندارد برای نفس کشیدن و صدای آه می‎دهد امن‎ترین جای دنیا باشد برای لبخند‎زدن.

/انتهای پیام/

خبرگزاری میزان: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه‌های داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *