هنوز روی قولی که به علی دادهام ایستادهام
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
پیمان
سرتیپ جوادی، علی ناصری
وضع جبههها که آرام شد با علی آقا رفتیم منزل سید طاهر تا به مادر و پدرش دلداری بدهیم. در بین عربها رسم است، بچهمحل مثل بچه خود آدم میماند. برای همین دادن خبر شهادت سید، برای علی آقا خیلی سخت بود. وقتی وارد خانه شدیم، انگار منتظر ما بودند و از همه چیز اطلاع داشتند. علی آقا دست پدر سید طاهر رو بوسید. همه اهل خانه گریه میکردند.
علی آقا درحالیکه بغض کرده بود به مادر سید طاهر گفت: «چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزن، اما گفت: میترسم برم و با گریههای مادرم سست شوم.»
تا آخر شب آنجا ماندیم. بعد از آن هر بار که مادر سید طاهر دلتنگی میکرد پیغام میفرستاد و علی آقا به دیدنش میرفت و کنارش مینشست و با هم از سید حرف میزدند و گریه میکردند.
مادر سید بعد از شهادت پسرش از پیمان خودش با ولایت کوتاه نیامد و سید صباح، پسر دیگرش را پیش علی آقا فرستاد تا جای برادرش را پر کند.
سید صباح، هم رانندگی میکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود.
علی فقط یک بار آن هم برای شهادت مجید سیلاوی در جمع بچهها گریه کرد. مجید یک نابغه بود. یک اسطوره. او معاون حاج علی بود. با معدل ۱۹/۷۵ دیپلم ریاضی گرفت و رشته مکانیک میخواند. در عملیاتی که شمال کرخه را از دشمن گرفتیم، تعداد زیادی از بچهها از جمله سید طاهر موسوی شهید شدند و دو روز بعد در ۱۲/۶/۱۳۶۰ مجید سیلاوی در اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید.
علی آقا درحالیکه بغض کرده بود به مادر سید طاهر گفت: «چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزن، اما گفت: میترسم برم و با گریههای مادرم سست شوم.»
تا آخر شب آنجا ماندیم. بعد از آن هر بار که مادر سید طاهر دلتنگی میکرد پیغام میفرستاد و علی آقا به دیدنش میرفت و کنارش مینشست و با هم از سید حرف میزدند و گریه میکردند.
مادر سید بعد از شهادت پسرش از پیمان خودش با ولایت کوتاه نیامد و سید صباح، پسر دیگرش را پیش علی آقا فرستاد تا جای برادرش را پر کند.
سید صباح، هم رانندگی میکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود.
علی فقط یک بار آن هم برای شهادت مجید سیلاوی در جمع بچهها گریه کرد. مجید یک نابغه بود. یک اسطوره. او معاون حاج علی بود. با معدل ۱۹/۷۵ دیپلم ریاضی گرفت و رشته مکانیک میخواند. در عملیاتی که شمال کرخه را از دشمن گرفتیم، تعداد زیادی از بچهها از جمله سید طاهر موسوی شهید شدند و دو روز بعد در ۱۲/۶/۱۳۶۰ مجید سیلاوی در اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید.
بعد ازآن حاج علی بیقرار بود. میل ماندن در دنیا نداشت؛ دنبال شهادت بود، ولی با صبوری. وقتی اسم مجید را میآوردیم، چهرهاش گرفته میشد. اگر در مجلسی شرکت میکردیم که چهرهاش خندان بود، مثال به عروسی یکی از دوستان میرفتیم، بعد از مراسم به راننده میگفت: «برو بهشتآباد؛ در مجلسی بودیم که از شهدا دور شدیم.»
در آنجا تکتک شهدا را زنده میدید و با آنها حرف میزد! همانطور که وقتی زنده بودند، با همان لحن! بالای قبر سید طاهر که میرسید خندهاش میگرفت! چون سید طاهر خیلی شوخ بود. علی میگفت: سر قبر سید طاهر که میرسم خندهام میگیرد نمیدانم چرا! دست خودم نیست.
اما سر قبر مجید که میرسید فوقالعاده گرفته میشد. میگفت: «مجید جان سلام. حالت چطوره؟ از ما که راضی هستی؟ ما راهت رو ادامه میدهیم. سنگرت خالی نیست. خیالت راحت باشه. دنیا نمیتونه ما را فریب بده.»
گاهی هم که از مسیر جاده حمیدیه به سوسنگرد میرفتیم، به راننده میگفت از مسیر جاده پیروزی برو. آخه این جاده از جبهه کرخه نور، محل شهادت مجید میگذشت. اگر مشغله کاری نبود در محل شهادت مجید پیاده میشد، تنهای تنها، میگفت کسی نیاید!
گاهی مینشست. گاهی قدم میزد. نمیدانم بر او چه میگذشت و با مجید چه میگفت. اگر هم مشغله کاری بود و نمیتوانست پیاده شود، شروع میکرد با بغض به نوحهخوانی.
در آنجا تکتک شهدا را زنده میدید و با آنها حرف میزد! همانطور که وقتی زنده بودند، با همان لحن! بالای قبر سید طاهر که میرسید خندهاش میگرفت! چون سید طاهر خیلی شوخ بود. علی میگفت: سر قبر سید طاهر که میرسم خندهام میگیرد نمیدانم چرا! دست خودم نیست.
اما سر قبر مجید که میرسید فوقالعاده گرفته میشد. میگفت: «مجید جان سلام. حالت چطوره؟ از ما که راضی هستی؟ ما راهت رو ادامه میدهیم. سنگرت خالی نیست. خیالت راحت باشه. دنیا نمیتونه ما را فریب بده.»
گاهی هم که از مسیر جاده حمیدیه به سوسنگرد میرفتیم، به راننده میگفت از مسیر جاده پیروزی برو. آخه این جاده از جبهه کرخه نور، محل شهادت مجید میگذشت. اگر مشغله کاری نبود در محل شهادت مجید پیاده میشد، تنهای تنها، میگفت کسی نیاید!
گاهی مینشست. گاهی قدم میزد. نمیدانم بر او چه میگذشت و با مجید چه میگفت. اگر هم مشغله کاری بود و نمیتوانست پیاده شود، شروع میکرد با بغض به نوحهخوانی.
کرخه نور ای کرخه نور ای یاران ما را گرفتی یاران ما را گرفتی
کرخه نور ای کرخه نور ای طاهر ما را گرفتی ناصر ما را گرفتی
کرخه نور ای کرخه نور ای مجید ما را گرفتی ناظم ما را گرفتی
کرخه نور ای کرخه نور ای طاهر ما را گرفتی ناصر ما را گرفتی
کرخه نور ای کرخه نور ای مجید ما را گرفتی ناظم ما را گرفتی
همینطور اسم بچهها رو میآورد و همه ما گریه میکردیم. علی هاشمی تا لحظه شهادت هم یاران خود را فراموش نکرد.
***
علی سنش از من کمتر بود. اما همیشه احترام من را نگه میداشت. البته من هم علی رو مثل پسرم دوست داشتم. یک روز به من گفت: «جناب سرهنگ جوادی، بیا برویم خانه مجید سیلاوی.»
گفتم: برای چی علی جان؟ گفت: شهید شده، بیا بریم به خانوادهاش تسلیت بگیم. با هم رفتیم. روبهروی خانهی شهید؛ حسینیهی کوچکی بود؛ رفتم و دیدم که علی یک حصیر کف آنجا انداخته. بعد آمد جلو و گفت:» میدانید چرا شما را آوردم اینجا؟ اینجا خانهی مجید است. شما را آوردم اینجا تا از شما پیمان بگیرم! «پرسیدم علی جان چه پیمانی؟!
گفت: «میخوام قول بدهید که مثل ۱۵ دی ۱۳۵۹ که عملیات نصر بود و در آن شرایط سخت عقب نیامدی، بعد از این هم عقب نیایی و تا آخر بمانی».
گفتم: علی جان خودت که دیدی، ما آنجا هم تا آخر پای کار بودیم، اما حالا که از من قول میخواهی چشم؛ قول میدم و تا آخر میایستم.
خدا را شکر که پس از سالها هنوز روی قولی که به علی دادهام ایستادهام.
گفتم: برای چی علی جان؟ گفت: شهید شده، بیا بریم به خانوادهاش تسلیت بگیم. با هم رفتیم. روبهروی خانهی شهید؛ حسینیهی کوچکی بود؛ رفتم و دیدم که علی یک حصیر کف آنجا انداخته. بعد آمد جلو و گفت:» میدانید چرا شما را آوردم اینجا؟ اینجا خانهی مجید است. شما را آوردم اینجا تا از شما پیمان بگیرم! «پرسیدم علی جان چه پیمانی؟!
گفت: «میخوام قول بدهید که مثل ۱۵ دی ۱۳۵۹ که عملیات نصر بود و در آن شرایط سخت عقب نیامدی، بعد از این هم عقب نیایی و تا آخر بمانی».
گفتم: علی جان خودت که دیدی، ما آنجا هم تا آخر پای کار بودیم، اما حالا که از من قول میخواهی چشم؛ قول میدم و تا آخر میایستم.
خدا را شکر که پس از سالها هنوز روی قولی که به علی دادهام ایستادهام.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *