ماجرای دستگیری شهید علی هاشمی توسط ساواک
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.
کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگینامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی میپردازد. در سلسله برشهایی، به بازخوانی این کتاب میپردازد.
***
انقلاب
مادر شهید و دوستان
بر خالف سن کمش از جریانات سیاسی به خوبی آگاهی داشت. با شروع تظاهرات و راهپماییها علیه رژیم شاهنشاهی، فعالیتهای سیاسی او بیشتر شد.
آن موقع که بیشتر جوانها، هنرپیشهها را الگو قرار میدادند، علی الگویش را اهل بیت علیهمالسلام میدانست.
همصحبت که میشدیم از معصومان برایم میگفت. روایات را حفظ میکرد و برای ما میخواند.
علی شانزده ساله بود که واقعًا عاشق امام شد. میدیدم که در مسجد اعلامیه پخش میکرد. بارها میگفتم مواظب باش، ممکنه کسی شما رو تحت نظر بگیره، ولی علی با خونسردی میگفت: «نگران نباش؛ خدا پشتیبان ماست.»
نبوغ خاصی در همه کارهایش بود. حتی در پخش اعلامیه. اعلامیههای امام را در بیرون خانه و در شکاف تپهای که اطراف محل زندگی ما بود مخفی میکرد. بعد در موقعیت مناسب آن را پخش میکرد.
من دیده بودم که علی، خواهرش را که کوچک بود، به بهانه بازی روی دوش میگذاشت و در کوچهها میچرخید! بعد خواهرش اعلامیهها را از بالای درب، به خانه مردم میانداخت.
یک بار عکس امام را که جابهجا کردنش جرم بود، با نامه برای خواهرش که بوشهر زندگی میکرد فرستاد و نوشت: «ببین، این عشق منه. ما برای آمدن ایشان مبارزه میکنیم.»
٭٭٭
بچههای مسجد، دور علی جمع شده بودند. رفتم برای همه چایی آوردم. بعد دو نفر تازهوارد آمدند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود.
جلوی آنها هم چایی گذاشتم. یکی که بزرگتر بود، در گوش علی آقا چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند به طرف کتابخانه.
کلید کتابخانه فقط دست علی بود. اطلاعیههای امام، کتابهای ممنوعه و... را در گوشهای از کتابخانه مسجد جاسازی میکرد.
اعلامیهها را به آن دو نفر داد. بعدها فهمیدم که آن دو نفر حسین علمالهدی و محسن رضایی بودند.
خلاصه خیلی از کارهای انقالبی علی از همین مسجد و کتابخانهاش آغاز شد.
در مدت مبارزه چند بار ساواک او را گرفت! ولی هر بار به نحوی فرار کرد. یا کاری میکرد تا آزادش کنند.
یک بار به خاطر کتکهایی که در فلکه حصیرآباد خورده بودند پاهایش زخمی و خونی شد، ولی هر چه گفتم چرا پاهات زخم شده میگفت: «توی فوتبال اینطور شده.»!
به من حقیقت رو نمیگفت. مبادا ناراحت بشم. بعدها فهمیدم که ساواکیها آنها را با پوتین زدند.
دوستش میگفت: حسینیه اعظم اهواز پاتوق ما شده بود. آقای گلسرخی را که سابقهی مبارزاتی و سخنرانیهایش زبانزد بود، برای ماه رمضان دعوت کردیم.
این کار معنایش اعلام مبارزه علیه رژیم بود. یک شب آقای گلسرخی با لحن تندی علیه شاه صحبت کرد. یکدفعه نیروهای گارد که منتظر بهانه بودند به حسینیه ریختند و مردم را کتک زدند و عدهای را هم دستگیر کردند.
از آنجا بود که تظاهرات اهواز شروع شد. علی به همراه سیدطاهر که هممحلهای و خیلی با هم رفیق بودند، پیگیر کارهای انقلابی حصیرآباد شدند.
بعضی وقتها تا نیمههای شب روی اعلامیههای امام کار میکردند تا زودتر به دست مردم برسد.
اما مهمترین مطلبی که از دوستان علی شنیدیم، مربوط به یکی از روزهای سال ۱۳۵۷ بود. روزی که تانکهای لشکر ۹۲ زرهی به سوی مردم حرکت کردند؛ مردمی با دست خالی و دشمنی تا دندان مسلح!
دوستش میگفت: یکدفعه دیدیم یک پیکان به میان جمعیت آمد. صندوق عقب آن باز شد و چندین اسلحه ژ ۳ بیرون آمد! اولین بار بود که دیدم مردم به صورت مسلح در مقابل ارتش ایستادهاند.
آن روز تانکها از روی پل عقبنشینی کردند. مردم فهمیدند که قدرت نظامی شاه پوشالی است.
اما کسانی که آن روز اسلحه به دست داشتند و از مردم حمایت کردند را بعدها کامل شناختم.
محسن رضایی، علی شمخانی، حسین علمالهدی و علی هاشمی و ...
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *