صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

هفته قوه قضاییه

صفحات داخلی

غم‌هایت عمق جانم را می‌سوزاند؛ مادر غم دیده افغانستانم!

۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۷:۲۰
کد خبر: ۷۲۳۳۷۴
دسته بندی‌: سیاست ، گزارش و تحلیل
همسر شهید محمدجعفر حسینی برای شهدای حادثه تروریستی مدرسه سیدالشهدا کابل نوشت: «دخترم! عروسکت بی‌تاب بود، لالایی که برایش می‌خواندی را از بر شده بودم... آهسته بغلش کردم با همان ظرافتی که تو در آغوشت می‌کشیدی! برایش لالایی خواندم؛ نگران نباش عزیزکم! روی پایم خواباندمش! عروسکت عادت داشت... اسمش چی بود؟ یادم آمد! بهار... نازدانه‌ی من قول می‌دهم دیگر اسمش را فراموش نکنم.
- همسر شهید «محمدجعفر حسینی» برای شهدای حادثه تروریستی مدرسه سیدالشهدا کابل نوشت: «دخترم! عروسکت بی‌تاب بود، لالایی که برایش میخواندی را از بر شده بودم... آهسته بغلش کردم با همان ظرافتی که تو در آغوشت می‌کشیدی! برایش لالایی خواندم؛ نگران نباش عزیزکم! روی پایم خواباندمش! عروسکت عادت داشت... اسمش چی بود؟ یادم آمد! بهار... نازدانه‌ی من قول می‌دهم دیگر اسمش را فراموش نکنم؛ وقتی از مکتب می‌رسیدی سری به قابلمه و بشقاب پلاستیکی‌ات هم میزدی؛ امروز کمی نامرتب بود... به سلیقه خودت چیدمشان! لباس‌های چین‌دار صورتی و گلدارت را هم بوییدم...
دخترم! عروسکت بی‌تاب بود.
لالایی که برایش میخواندی را از بر شده بودم...
آهسته بغلش کردم با همان ظرافتی که تو در آغوشت میکشیدی!
برایش لالایی خواندم.
نگران نباش عزیزکم! روی پایم خواباندمش!
عروسکت عادت داشت...
اسمش چی بود؟
یادم آمد! بهار...
نازدانه‌ی من قول می‌دهم دیگر اسمش را فراموش نکنم.
وقتی از مکتب می‌رسیدی سری به قابلمه و بشقاب پلاستیکی‌ات هم میزدی.
امروز کمی نامرتب بود...
به سلیقه خودت چیدمشان!
لباس‌های چین‌دار صورتی و گلدارت را هم بوییدم...
بوی تو هنوز در خانه‌ام هست.
کاش وقتی روسری نویی که چند روزیست برایت خریدم را سرت می‌کردم...
روسری آبی به صورت زیبایت چقدر می‌آمد...
من که نمی‌دانستم دیگر نمی‌آیی دختر مادر!‌
می‌خواستم عید فطر سرت کنم که عید یک ماه بندگی‌ات بود.
یکی از کتاب‌هایت را جا گذاشته بودی! چه خوب که کتابت را یادگاری دارم...
برای پس شَو (سحر) صدایت زدم، چقدر معصومانه خوابیده بودی!
محبت مادرانه‌ام می‌گفت بیدارش نکن طفلکم را؛ می‌گویم فردا را روزه نگیر!
دختر با ایمانم روزه‌ات را گرفتی.
هم زبان روزه هم بدون خوردن پس شَوی (سحری) شهیده‌ات کردند...
در خیالاتم زبان حال مادران غم دیده...
«صابرم! صبرشان به سر رسیده، اما خودت مرهم‌شان باش»
من هنوز در هوایت نفس نکشیده‌ام...
خاکت را در دستانم مشت نکردم که تماما نفسش بکشم و بویش را تا ابد در جانم داشته باشم...
در سوز و سرمای افغانستان سر در خانه‌هایی که قندیل بسته‌اند را ندیده‌ام...
گونه‌ گل انداخته زردآلوهایت را فقط شنیده‌ام...
شیرینی خربزه‌های تابستانت را نچشیده ام...
خنکای باد نورستان را بر صورتم احساس نکرده‌ام...
پنجره‌های چوبی خانه‌مان را با قیژ قیژ صدایشان باز نکرده‌ام...
در بازار رنگارنگت هم قدم نزده‌ام...
چقدر خودخواهم من!
فقط کمی از خوبی‌هایت گفتم!
انفجارت را هم ندیده‌ام!
اشک مادر و آه پدری را هم ندیده‌ام!
پریشانی دخترکی قلم به دست را با چشمانم ندیده‌ام!
صدا‌های مهیب را هم نشنیده‌ام!
زینبم که به مکتب برود و نگران آمدنش باشم را هم حس نکرده‌ام!
من همه این‌ها را درک نکردم!
اما دختر کابلم...
دختر دشت برچی...
دختر همانجایی که اگر من هم در دشت برچی‌ام بودم...
دختر من هم شاید در آن مکتب می‌بود!
من عاشقانه دوستت دارم کشور غم دیده‌ام...
من هرجا باشم دختر دشت برچی هستم...
غم‌هایت عمق جانم را می‌سوزاند...
مادر غم دیده...
افغانستانم!
من دختر دشت برچی هستم...
نامم، جانم، اشک چشمانم فدای غم‌هایت...
جانستانم، کابلستانم، افغانستانم دنیا به تو زندگی‌ها بدهکار است...
«رحمان رحیمم... جانستانم...»
 
 

برچسب ها: کابل

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *